eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان ‌شناسی،قسمت ۹۶ نام استاد: شجاعی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
انسان شناسی 96.mp3
11.68M
۹۶ شما آنچه را با خود به برزخ منتقل میکنید؛ 💥 که در شماست! و در زمان بحران ـ مصائب ـ امتحانها و ... از شما بروز می‌کند! ✘ نه آنچه که شنیده‌اید ـ خوانده‌اید ـ نوشته‌اید ـ و تصور می‌کنید که آموخته‌اید! ♨️ حالا یک سؤال، من چه کنم که دارایی‌های درونی‌ام زودتر قوی‌تر و مستحکم‌تر و ریشه‌دارتر شوند؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 منتظران ظهور 🏴
فاطمه درحالیکه از عصبانیت سرتا پایش میلرزید، گوشی را به کناری پرت کرد و با سرعت وارد هال شد بدون این
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: فاطمه مثل انسان های مجنون دور خود میچرخید،بالاخره زیر سفره ای را پیدا کرد و انتهای آشپزخانه پشت صندلی نهارخوری زیرسفره ای را پهن کرد، انگار نمی خواست خون دستش روی زمین بریزد، روی زیر سفره ای نشست و چاقو را روی رگ دستش قرار داد، می خواست چاقو را حرکت دهد که زینب درحالیکه داشت چادر نمازش را تا می کرد و حرکات عجیب مادرش او را به آشپزخانه کشیده بود وارد آشپز خانه شد و چشمانش به دنبال مادرش همه جا را زیرو رو کرد و تا مادرش را در آن حال روی زمین دید شروع کرد به التماس کردن: مامان! تو رو خدا، تو رو جان حسین و عباس اینکار را نکن...مامان جون هرکی که دوست داری، جون خدا اینکار را نکن.. اما نیرویی محکم چاقو را در دست فاطمه فشار میداد و زیر گوشش وزوز میکرد،یک لحظه میشه، چاقو را بکش و خودت را از این زندگی راحت کن، آره باید همین کار میکرد چاقو را فشار داد و رد خون روی دستش ظاهرشد ناگهان روح الله درآستانه در ظاهر شد و تا قطره های خون را روی مچ‌ دست فاطمه دید،بدون آنکه چیزی بگوید، دستش را روی قلبش گذاشت و درازبه دراز افتاد... با افتادن روح الله،صدای تلپ مهیبی بلند شد و انگار فاطمه را از عالم خود بیرون کشید، فاطمه از جا بلند شد و تا روح الله را درآن حالتی که فکر میکرد اغما باشد دید، چاقو را روی ظرفشویی پرت کرد و خودش را به روح الله رساند،با دستش چند سیلی به دو طرف روح الله زد و با گریه شدید گفت: پاشو روح الله، غلط کردم، نفهمیدم چی شد..پاشو...جون فاطمه پاشو...اما روح الله حرکتی نمی کرد. فاطمه سیلی محکمی به خود زد و دستانش را بالا برد تا بر سر خودش بکوبد که ناگهان دستان مردانه و گرم روح الله دستانش را در هوا گرفت و آرام از جا برخواست، روح الله دستان فاطمه را به لبهایش نزدیک کرد و گفت: چکار میخواستی بکنی تمام عمرم؟! چکار میخواستی بکنی عشقم؟! تو واقعا نمی فهمی که روح الله بدون تو میمیره؟! روح الله از قالب مردی با آن هیکل و پرستیژ به قالب پسرکی در امده بود که انگار برای مادرش شیرین زبانی می کرد و می خواست به دامان امن مادرش پناه بیاورد. فاطمه درحالیکه هق هق میکرد گفت: اگه من عشقتم، اگر من تمام عمرتم، پس اونهمه عکس که با شراره گرفتی چی؟! اصلا تو کی منو پیچوندی و شراره را بردی زیارت و مسجد جمکران و اونهمه عکس گرفتی؟! روح الله زهر خندی زد و گفت: عجب زن پستی هست! حتما اون عکسها را برات فرستاده که مثل آدم های جنی شدی؟! فاطمه سری تکان داد و زیر لب گفت: آره با همون عکس ها و کلی حرف ریز و درشت منو عصبی کرد... روح الله که روبه روی فاطمه جلوی در آشپزخانه نشسته بود،با دو تا دستش صورت فاطمه را قاب گرفت و گفت: شراره خواستار ارتباط با من بود، اونم نه ارتباط سالم و شرعی، اون میخواست بدون خوندن محرمیت با هم درارتباط باشیم، من قبول نکردم و گفتم حداقل یه محرمیت موقت بخونیم، اما شراره از موقت بدش میومد، مجبور شدیم دائم بخونیم و اون عقد را قم خوندیم و اون عکس هایی را هم که برات فرستاده مال همون روز هست...درست یک ساعت بعد از عقدمون، روح الله در چشمان معصوم فاطمه خیره شد و گفت: من به جز یکی دو دیدار سرگذری، هیچ رابطه ای با شراره برقرار نکردم...هیچ...اصلا بعد از عقد تازه به خودم اومدم که چرا این اشتباه مهلک را انجام دادم ولی فاطمه، به خدا قسم! شراره دست بردار نبود، اگر عقدش نمیکردم این ارتباط حرام را ادامه میداد، انگار این ماموریتی بود که باید انجام میداد، من نمی دونم شراره از کجا خط میگیره اما شک ندارم هر مشکلی توی زندگیمون به وجود اومده همه زیر سر شراره هست و بعد صدایش را آهسته تر کرد و ادامه داد: من فکر میکنم شراره همه ما را سحر کرده، چون حالت تو امروز درست مثل جن زده ها بود...اصلا حالات خودم که دنیا برام شده دو رنگ سیاه و خاکستری، حالات بچه ها همه مؤید همین موضوع هست.. فاطمه که انگار یک تلنگر خورده باشد گفت: راست میگی روح الله، این زن بدطینت ما را سحر کرده،باید با هم بریم پیش دایی جواد... روح الله که بارها تعریف دایی جواد را که دایی مادر فاطمه بود از مامان مریم شنیده بود گفت: حتما...امروز که رفتیم قم میریم پیش دایی جواد، درسته که شنیدم دایی جواد میانه خوبی با روحانی جماعت نداره اما انگار تمام کارش با آیات قران هست و میتونه سحر ساحران را به خودشون برگردونه و کاش بتونه... پس الان اینجا نشین و دوباره فکر خودکشی با ابزار دیگه ای نباش، پاشو برو خودت و بچه ها آماده شین که بریم قم...با این حرف هر دو زدند زیر خنده.. و وشوشه تمام این حرف ها را برای شراره خبر می برد و شراره... ادامه دارد.. براساس واقعیت 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr ▪️▪️▪️▪️▪️▪️▪️
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شراره مانند انسان مارگزیده به خود می پیچید، هر چه وشوشه بیشتر خبرها را میداد او عصبانی تر می شد و زیر لب می گفت: من قول دادم، من باید اینکار را میکردم، او از من خواسته بود روح الله را منحرف کنم و چون نتوانستم نقشه ام را عملی کنم می بایست فاطمه را از بین ببرم، اگر زیر قولم بزنم معلوم نیست چه سرنوشتی برایم پیش بیاید.. شراره طول و عرض اتاق را چندین بار طی کرد و بار آخر روی مبل قهوه ای رنگ کنار تخت نشست سرش را به پشتی مبل تکیه داد ذهنش او را به گذشته های دور می کشید، درست آن زمان که او نبود و مادربزرگش برای شراره چنین تعریف کرده بود: شمسی، زن جوانی که دوسال بود عروس بزرگ حسن آقا شده بود، کنار قبری نشست و شروع به کندن چاله ای کوچک نمود و همانطور که زیر لب وردی می خواند، کاغذی که طلسمی خاص داخل ان نوشته بود را داخل چاله کرد و مشت مشت خاک روی ان میریخت و با هر مشتش وردی خاص میگفت و وقتی طلسم خوب پنهان شد از جا بلند شد با پاشنه پا چند بار روی خاک طلسم پنهان شده را فشار داد و گفت: مطهره را از چشم حسن و زنش بیاندازید، مهر بین مطهره و محمود را به دشمنی تبدیل کنید و روح الله پسر مطهره، جن زده و دیوانه شود..و سپس وردی دیگر خواند و فوتی به اطراف کرد و اززیر چشم همه جا را تا فاصله ای دورتر نگاه کرد و وقتی متوجه شد، کسی در اطرافش نیست از همان راهی که آمده بود به سمت روستا برگشت.. در راه برگشت شمسی با خود فکر میکرد،براستی تا وقتی که محمود ازدواج نکرده بود و مطهره عروس دوم خانواده حسن آقا نشده بود، همه چیز گل و بلبل بود و شمسی عزیز کردهٔ خانواده حسن آقا بود اما از وقتی مطهره آمد و محمود این سر حرف و ان سرحرفش خانم معلم، خانم معلم بود، انگار ستاره بخت و اقبال شمسی هم افول کرده بود، پس شمسی که حتی یک کلاس سواد هم نداشت در مقابل جاری اش که برای خود معلم بود، خودش را خیلی خرد و پست میدید،پس باید مطهره را از چشم همه بیاندازد... شمسی سری تکان داد و زیر لب گفت: چنان مطهره ای بسازم که مرغان آسمان به حالش گریه کنند.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شمسی مانند انسان های برافروخته وارد خانه شد، صدای کودک کوچکش به آسمان بلند بود،همزمان با ورود شمسی به حیاط خاکی خانه، در‌چوبی اتاق نشیمن باز شد و مادر شمسی با چهره ای عصبانی از اتاق خارج شد و تا چشمش به دخترش افتاد جلو آمد، چشم هایش را ریز کرد و همانطور که حلقهٔ دستش را دور مچ شمسی محکم می کرد او را به طرف اتاق کوچکی در انتهای حیاط که تنور خانه در آنجا قرار داشت برد و زیر لب گفت: بیا ببینم کجا بودی...اینموقع روز، یه بچه کوچک را رها می کنی و کجا میری؟! شمسی که حسابی غافلگیر شده بود با فشار دست مادرش وارد اتاق تاریک تنور شد ، پشتش را به تنور داد و در ذهنش دنبال جوابی بود که به مادرش بدهد، مادر دندان هایش را بهم سایید و گفت: دنبال این نباش که دروغی سر هم کنی، من خوب میدانم تو الان از قبرستان می آیی،سعی نکن من را گول بزنی، من خوب میفهمم که داری جادو جنبل می کنی اما برای چی؟! شمسی که انگار رسوای عالم شده بود با تته و پته گفت: کی به شما گفته؟! اصلا من چرا... مادر دست شمسی را گرفت و کشید و سعی کرد که روی زمین سیمانی و سرد اتاق بنشیند و بعد سرش را نزدیک گوش شمسی آورد و صدایش را آهسته کرد و گفت: ببین منم یک زن هستم و می دانم که گاهی سحر و ساحری لازم است، اما موندم تو چرا یه ذره عقل توی کله ات نیست و تمام پول های بی زبانی را که اسد بدبخت درمی آورد و توی دامن تو میریزه را یکباره میریزی توی حلق ملا غلام؟! شمسی که خیلی متعجب شده بود گفت: خوب به نظرتون خودم برم درس رمالی بخونم ؟! و با این حرف زد زیر خنده... مادر شمسی که حوصله اش از این حرفهای سبکسرانه شمسی سر رفته بود اوفی کرد و گفت: لازم نکرده درسش را بخونی، خیلی زرنگ بودی سیکلت را میگرفتی که بهت نگن بیسواد...و بعد صدایش را آهسته تر کرد و گفت: من موکل سفلی دارم که تمام کارها را برام انجام میده و میتونم این موکل را به تو انتقال بدم، یعنی این موکل یه جوری موروثی هست و با اشاره من به هر کدام از فرزندانم خدمت میکنه، اگر می خوای منتقلش میکنم به تو ،منتها یک سری خدمات باید براش انجام بدی... شمسی که هر لحظه تعجبش بیشتر میشد گفت: موکل یعنی همون که ملا غلام میگفت و....واقعا برای منم کار میکنه؟! من باید چکار کنم ؟! مادرش سری تکان داد و گفت: آره همون هست که ملا میگه...کارهاش خیلی سخت نیست بین چند زن و شوهر جدایی بنداز و چند تا کار دیگه... شمسی لبخندی مرموزانه زد و در ذهنش هزاران نقشه کشید.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: حالا شمسی احساس قدرت می کرد، با وجود موکل موروثی که مادرش به او هدیه کرده بود، دیگر احتیاج به مراجعه به ملا غلام نبود، او مطمئن بود که خانهٔ مطهره و محمود هر شب بحث و دعواست، اما تعهداتی را که داده بود باید عمل می کرد، حداقل بین چند زوج جدایی بیاندازد.... شمسی همانطور که آخرین چانه خمیر را پهن می کرد تا به تنور بچسپاند، ناگهان فکری به ذهنش رسید...درست است خودش است، چرا زودتر به فکرش نرسید. شمسی نان های داغ را که هنوز بخار داغی از آنها بلند بود را داخل سفره چپاند، چادر سفید با گلهای ریز سیاه را روی سرش انداخت و همانطور که از در خانه خارج می شد بلند گفت: مادر،حواست به بچه من باشه، الان میام و از در خانه بیرون آمد و اصلا نشنید که مادرش از او چند سوال پرسید. شمسی با شتاب پیش میرفت و با خود میگفت: احتمالا اینموقع روز خانه است،چرا از اول به فکرم نرسید...عه عه عه.. پاهای شمسی مانند درازگوشی که راه همیشگی اش را حفظ باشد، او را به پیش میبرد و کمتر از چند دقیقه به خانه ملا غلام رسید. در خانه باز بود، شمسی تلنگر کوچکی به در زد و چون جوابی نشنید وارد خانه شد، اتاق های ردیف با درهای چوبی آبی رنگ مانند قطار به چشم می خورد، زن ملاغلام لب حوض مشغول شستن لباس بود و تا چشمش به شمسی افتاد، لبخندی زد و اتاق ملاغلام را نشان داد و گفت: ملا میهمان دارد و بعد صدایش را پایین تر آورد و ادامه داد: یه مشتری دم کلفت از ده بالا اومده... شمسی که ذهنش درگیر چیز دیگه ای بود به میان حرف زن پرید و گفت: با او که کاری ندارم، دخترزاده تان، فتانه توی خانه هست؟! زن که انگار انتظار شنیدن این حرف را نداشت، اوفی کرد و از زیر چشم به اتاق روبه رو که اتاق فتانه و شوهرش بود نگاهی کرد و گفت: ما نه از بچه شانس آوردیم و نه از نوه، شوهر فتانه هم شده داماد سرخانه... شمسی سری تکان داد و گفت: فتانه الان داخل اتاقشون هست؟ شوهرش هم هست؟! زن سری تکان داد و گفت: شوهرش رفته سر زمین، فتانه هم مثل همیشه یه بهانه آورد و همراه شوهره نرفت و توی خانه موند، شمسی لبخند گله گشادی زد و گفت: خوب خدا را شکر،با فتانه کار دارم و با زدن این حرف به سمت اتاقی که محل زندگی فتانه و شوهرش بود رفت. زن ملا غلام نفسش را محکم بیرون داد و زیر لب گفت: معلوم این زن مکار چکار فتانه دارد؟! فتانه هنوز نزده میرقصد، وای به حال اینکه شمسی براش بزنه و اونم روی دور بیافته... ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr 🖤🌿🖤🌿🖤🌿🖤🌿
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: شمسی تقه ای به در زد و صدای فتانه بلند شد: هااا، چی میگین؟! خو راحتم بزارین تا این صمد لندهور هست باید باهاش سرو کله بزنم، این نکبت که میره باید نصیحت های شما را گوش کنم.. شمسی خنده ریزی کرد و پرده زرد رنگ اتاق که گلهای سرخ درشت روی آن خودنمایی میکرد را کناری زد و داخل اتاق شد، در را پشت سرش بست و گفت: سلام فتانه، والله من نیومدم نصیحتت کنم، اومدم کمکت کنم فتانه که خوب شمسی را میشناخت اوفی کرد و گفت: چه کمکی؟! حالا دیگه؟! اونموقع که هنوز برادر شوهرت مجرد بود و من بدبخت هم چشمم دنبالش بود و راز دلم را برات گفتم کاری نکردی، حالا می خوای چکار کنی هااا؟! شمسی که دنبال حرفی میگشت برای باز کردن سرصحبت تا هم به عهدش وفا کنه و بین یک زوج جدایی بندازه و هم یه جورایی توی زندگی محمود اثر بد بگذاره، با این حرف فتانه خنده بلندی کرد، چرا که فتانه خودش ناخواسته سر حرف را باز کرد. شمسی کنار کپه رختخواب ها که رویشان را با پارچه سفید رنگی که گلدوزی شده بود، گرفته بودند، نشست. فتانه می خواست به سمت سماور گوشه اتاق برود و چای دم کند که شمسی دستش را گرفت و همانطور که مانع رفتنش میشد گفت: بشین فتانه، کار مهمی باهات دارم، تا کسی نیست بزار بگم. فتانه که خیلی متعجب شده بود گفت: چه کار مهمی؟! زودتر بگو ممکنه صمد الانا بیادش شمسی با نگاهی مرموز به اطراف،صدایش را پایین آورد و گفت: من تازگیا متوجه شدم، گلوی محمود هم پیش تو گیر بوده، حتی خبرایی برام رسیده که با اینکه ازدواج کردی، هنوز چشمش دنبال تو هست، از اونطرف را بطه اش با مطهره هم شکر آب هست و احتمالا به زودی از هم جدا میشن، تو هم اگر بتونی از صمد جدا بشی، من کمکت میکنم به عشق قدیمیت برسی.... فتانه که فکر میکرد شمسی داره مسخره اش میکنه، چشمهایش را ریز کرد و گفت:این حرفا را از کجا درآوردی شمسی؟!چی توی سرت میگذره؟! محمود که الان باید تو جبهه باشه، بعدم اگر دلش پی من بود یک بار یه اشاره ای چیزی می کرد...نه این حرفها به محمود نمیچسپه، اون چشم پاک تر ازاین حرفاست.. شمسی برای اینکه حرفهای دروغ خودش را راست جلوه بده اشاره ای به قران روی طاقچه انتهای اتاق کرد و گفت: حاضرم دست رو قرآن بزارم که هر چی گفتم همه درسته، تو فقط از صمد جدا بشو،بقیه کارا با من... فتانه نگاهی به قران کرد و نفسش را محکم بیرون داد و گفت: من از همون روز اول صمد را نمی خواستم ، منو زوری شوهر دادن، الانم که اصلا رسم نیست طلاق بگیریم، بعدم توی طایفه ما از این حرفا نیست و از طرفی صمد هم آدم موجهی هست، نه بد زبون و بد دهنه نه دست بزن داره، خیلی هم منو دوست داره، آخه چه عیبی روش بزارم که بهانه ای کنم برای جدایی... لحظه ای سکوت بینشون حکمفرما شد و باز فتانه شروع به حرف زدن کرد: وقتی مطهره و بچه هاش میان خونه پدر شوهرت، اینقدر با حسرت نگاهشون میکنم،آخرش یه قلوه سنگ گلوم را میگیره و تا یه دل سیر گریه نکنم راه گلوم باز نمیشه... شمسی دستش را گذاشت رو دست فتانه و گفت: تو موافقت کن، من کمکت میکنم تا هر طورشده از شر صمد خلاص شی و در ذهنش نقشه ها میکشید تا زندگی صمد را از هم بپاشد و مطهره را دربه در کند و فتانه را سر جاش بنشاند چون فتانه نه زیبایی داشت و نه هنری ،یک دختر روستایی بی سواد درست مثل شمسی ولی مطهره هم خوشگل بود و هم خانم معلم و اگر توی زندگی محمود میموند، شمسی همیشه زمان زیر دست این جاری میبایست باشد و با وجود مطهره نمی توانست عرض اندام کند اما فتانه عددی نبود و اصلا رقیبی براش محسوب نمیشد... ادامه دارد... 📝به قلم:ط_حسینی براساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
رمان واقعی«تجسم شیطان» 🎬: همه چیز طبق نظریه شمسی پیش میرفت و شمسی و فتانه تمام راه ها را امتحان کرده بودند برای اینکه از شر صمد خلاص بشوند، اما انگار این بشر باید تا ابد به دنبال فتانه میبود. شمسی آخرین تیر ترکشش هم رها کرد و به فتانه گفته بود که چکار کند و از آن طرف خودش هم مشغول کارهایی شد که آنها را به هدفشان نزدیک تر می کرد. صمد خسته از روزی پر از مشغله دم دمه های عصر، وارد تنها اتاق زندگیشان شد، همه جا را به دنبال فتانه جستجو کرد اما انگار فتانه نبود، با خودش گفت: نکند تهدیدش را عملی کند؟! دیروز که ناگهان سر زمین پیدایش شده بود ، از صمد خواسته بود که دنبال طلاق برود و صمد را تهدید کرده بود که اگر تا فردا اقدامی نکند، خودش را به جاده ای که از کنار روستا میگذشت، میرساند تا با پرت کردن خود جلوی ماشین، خودش را بکشد. صمد تا یاد حرفهای فتانه افتاد،به سرعت از جا برخواست و به طرف در رفت و روی حیاط با صدای بلند فتانه را صدا زد. مادربزرگ فتانه، سرش را از بین دو لنگهٔ چوبی در اتاقشان بیرون آورد و‌گفت: چی شده پسرم؟! صمد اشاره ای به اتاق کرد و گفت: فتانه نیست شما ندیدینش؟! مادربزرگ سری تکان داد و گفت: یه نیم ساعت پیش بیرون رفت و‌گفت اگر صمد اومد بهش بگین من رفتم سر جاده...مگه میخوایین برین شهر؟! صمد با دستپاچگی، پاشنه های کفشش را بالا کشید و گفت: ممنون ننه جان، شایدم رفتیم شهر و با زدن این حرف به سرعت از خانه بیرون رفت. صمد همانطور که با دوو به سمت جاده پیش میرفت با خودش فکر میکرد چرا اوضاع اینجوری شد؟ من که نازکتر از گل به فتانه نگفتم؟! اصلا چرا حالم این روزها اینجوریاست؟ مدام توی سرم تیر میکشه، گاهی از زندگی خسته میشم، آخه این چه زندگی هست؟! نه زن تحویلت میگیره و نه بچه ای داریم که دلمون خوش باشه، کاش این زندگی به سر میرسید و ناگهان انگار کسی زیر گوشش زمزمه می کرد: آره خودت را راحت کن،به جای فتانه تو خودت را بینداز جلوی ماشین، مگه تو از اون زن کمتری؟! بزار بفهمه چقدر دوستش داری، شاید... در همین حین به سر جاده رسید، هر چه اطراف را نگاه کرد خبری از فتانه نبود اما نمی دانست که فتانه و شمسی، کمی ان طرف تر از پشت درختی که از جاده فاصله داشت او را زیر نظر داشتند. صمد انگار در دریایی عمیق و بی هدف، سرگردان بود،بغضی گلویش را چنگ میزد ، ناگهان بنز باری نارنجی رنگی از دور پیدا شد.. صمد همانطور که اشک میریخت صدایی در سرش اکو میشد: خودت را بنداز جلوی بنز...خودت را بنداز و در یک لحظه صمد اشک های چشمهایش را با آستین پیراهنش پاک کرد و زمزمه کرد: آره بهتره خودم را از این زندگی راحت کنم...شایدم...شایدم فتانه فهمید که چقدر خاطرش را می خوام.. و در همان لحظه ای که بنز به روبه روی صمد رسید، در چشم بهم زدنی خودش را به جلو پرتاب کرد‌.. ادامه دارد.. 📝به قلم:ط_حسینی بر اساس واقعیت https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
3437320998.mp3
9.43M
۴۲ ❌ یادت باشه، هیچ وقت برای جلب رضایت کسی، لبخند خدا رو زیرِ پات نذاری! مطمئن باش، یه روز بوسیله ی همون آدم، خوار میشی. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 پاسخ👆 به کسانی که می‌گویند: 🔺حجاب در زمان پیامبر (ص) اجباری نبوده! 😬 چرا شما اجبار می‌کنید⁉️🙄 💎 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
مجموعه نمایش صوتی " یک آیه یک قصه " "آموزش مفاهیم قرآن به کودکان با قصه تهیه شده در رادیو قرآن ✅ مخصوص https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1_1000331002.mp3
3.36M
قسمت 4️⃣4️⃣ 📜سوره مبارکه بقره آیه ۱۱۰ 🔹وأَقِيمُوا الصَّلَاةَ وَآتُوا الزَّكَاةَ ۚ وَمَا تُقَدِّمُوا لِأَنْفُسِكُمْ مِنْ خَيْرٍ تَجِدُوهُ عِنْدَ اللَّهِ ۗ إِنَّ اللَّهَ بِمَا تَعْمَلُونَ https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
▪️ تقویم شیعه▪️ شمسی: سه شنبه ۰۷ شهریور ۱۴۰۲ هجری شمسی میلادی: Tuesday 29 August 2023 قمری: الثلاثاء ۱۲ صفر۱۴۴۵ هجری قمری ▪️امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: 👈صد مرتبه یا ارحم الراحمین 👈۹۰۳مرتبه یا قابض بگوید تا به حاجت خود برسد. 🙏بارالها در فرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن ✅ وقایع روز: مناسبت خاصی ثبت نشده است 🗓روز شمار تاریخ: ◼️⏳۰۸ روز مانده به اربعین حسینی ◼️⏳۱۶ روز مانده به سالروز شهادت حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم(۰۱ه ق) و سالروز شهادت حضرت امام حسن مجتبی علیه السلام (۰۵ ه ق) ⬛️⏳۱۸ روز تا سالروز شهادت حضرت امام رضا علیه السلام(۲۰۳ه ق) ◼️⏳۱۹ روز مانده به سالروز شهادت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام به روایتی ◼️⏳۲۳ روز مانده به سالروز وفات حضرت سکینه خاتون سلام الله علیها دختر امام حسین علیه السلام(۱۱۷ه ق) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c