2.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💥 «ببینید وقتی یک بی حجاب وارد جامعه میشود چه خطراتی دارد؟!»
💥 استاد عالی
#حجاب
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
25.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 کلیپ استاد_رفیعی
🔻" کالبد شکافی زنده "ماجرای فلسطینی که اشغال شد...
#فلسطین
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
9.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴استاد رحیم پور ازغدی
🔻چرا ژاپنیها، مرگ بر اسرائیل و آمریکا نمی گویند؟
خود استاد دانشگاه ژاپن ببینیم چی میگه...
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
5.08M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 استاد حسن عباسی
🔻 وقتی چین سیاست وسط لحاف را کنار می گذارد
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🍃 🌹 منتظران ظهور 🌹🍃
رمان واقعی«تجسم شیطان۲» #قسمت_بیستم_سوم🎬: زیور برای چندمین بار شماره شراره را گرفت و باز هم مشترک م
رمان واقعی«تجسم شیطان۲»
#قسمت_بیستم_چهارم 🎬:
فاطمه مشغول اماده کردن نهار بود و بوی عطر برنج ایرانی و خورش قورمه سبزی مشام آدم را نوازش می داد، چند روزی بود انگار شراره و اذیت هایش آب شده بود و به زمین رفته بودند انگار با نبود شراره، نیروهای شیطانی هم محو شده بودند و چند روزی بود که زندگی آن روی سکه اش را نشان این خانواده رنج کشیده داده بود که در هال باز شد و صدای شاد روح الله به گوش رسید: سلااام بر اهل بیت من! به به چه بویی راه انداختی خانم خانما، فکر انگشتان ما هم می کردی عزیزم!
بچه ها با بلند شدن صدای پدرشان یکی یکی از پناهگاه خودشان بیرون آمدند و حسین همانطور که به طرف پدر می دوید با زبان شیرین کودکی گفت: بابا! ما داستیم،قامم باشک باسی می کردیم.
روح الله حسین را در آغوش گرفت و گفت: قربون اون زبون نصف و نیمه ات بشم، تو اصلا میدونی قایم موشک چی چی هست؟!
فاطمه همانطور که ملاغه به دست داشت،از آشپزخانه بیرون امد و گفت: سلام آقا، خوش امدین، خسته نباشین و بعد لپ حسین را فشاری داد و گفت: بله...گل پسرم یاد گرفته چطوری بازی کنه و بغض گلوش را فرو داد و ادامه داد: بچه از وقتی پا به این دنیا گذاشته مدام درگیر سحر و ساحری یک مشت خدانشناس بوده، تازه میفهمه چیزی هم به اسم بازی هست و بعد رویش را به آسمان کرد و گفت: خدایا این آرامشی که چند روزه انداختی تو دامنمان را ابدی و همیشگی کن...
روح الله لبخندی زد و گفت: ان شاالله که چنین است، برو سفره را بکش که الان اینقدر اشتها دارم که میتونم یه گاو درسته را بخورم.
فاطمه همانطور که چشمی می گفت به سمت آشپزخانه رفت و گفت: چی شده آقایی؟! همچی کبکت خروس می خونه؟!
روح الله، حسین را زمین گذاشت و به سمت اوپن آشپزخانه آمد، تکه کاهویی را از ظرف سالاد برداشت و داخل دهانش گذاشت و گفت: خوب حالا شما خوب باشه، حال منم خوبه، اما تمروز دو تا خبر دارم براتون، یکی خوب و یکی بد، حالا بگو اول کدوم را بگم..
فاطمه آه کوتاهی کشید و گفت: خدای من!! بازم خبر بد؟! اول همون خبر بد را بگو که شیرینی اون خبر خوبت را زایل نکنه...
روح الله مزه دهانش را گرفت و گفت: عرض کنم حضور انورتان، بنده برای مدتی باید برم مأموریت و نیستم که سعادت حضور در کنارتان را داشته باشم و شما به تنهایی سکان دار این کشتی هستید...
فاطمه با نگاه خیره اش به ظرف غذا آهسته زیر لب گفت: اه، چندوقت باید تنها باشیم؟!
روح الله داخل آشپزخانه شد، عمامه را از سر برداشت و زیر بغلش گرفت و پشت سر فاطمه ایستاد و گفت : حالا ذهنت را درگیر این موضوع نکن، روزها داره زود میگذره و تا چشم بهم بزنی تموم میشه، الان بذار خبر خوبه را بگم...
لبخند کمرنگی صورت فاطمه را پوشوند و گفت:حتما ماموریتت رفتن به کربلاست هاااا اینم خبر خوبت...
روح الله قهقه ای زد وگفت: نه بابا!چی می گی تو؟! باید به عرضت برسونم امروز بهم خبر دادند پرونده مفقود شده طلاق شراره پیدا شده...
فاطمه با ناباوری خیره به دهان روح الله شد، انگار می خواست واژه ها را ببلعد،پس گفت: چی می گی روح الله؟! پیدا شده؟!
روح الله سری تکان دادو گفت: آره اینطور که می گفتن، در خواست کتبی ما توی فایل درخواست ها اون زیر زیرا بوده که الان پیدا شده...
فاطمه خنده بلندی کرد و گفت: کار ملکه عینه بوده حتما ....
روح الله که درخشش برق خوشحالی را در چشمان همسرش میدید گفت: انگار همین طوریا بوده و من می خوام قبل از رفتن به ماموریت با هم بریم قم و این پرونده را به جاهایی برسونیم و شر و نحوست شراره را از زندگیمون بکنیم..
فاطمه نفسش را آهسته بیرون داد و بار دیگه نگاهی به بالا کرد و زیر لب گفت: خدایاااا، شکرت
ادامه دارد...
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼🌼