فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔥👺برنامه شیطان
📡 پرتکل های صهیون
🎥قسمت 7⃣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خدایا ما را فاطمی زنده بدار
#حدیث_روز
🟩 *«جرعهای از خطبه فدکیه»* ۱
🔷 *در روزهایی که دین خدا پایمال میشد و مردم به راحتی لگدمالشدنش را میپذیرفتند، عصمت پروردگار به پا خاست تا طنین سخنانش قرون و اعصار را فرا گیرد و راهنمای انسانهای حقیقتطلب در تمام جهان باشد.*
🔹 از پس گذشت قرنها، روشنگریهای حضرت زهرا (س) همچنان نورافشانی میکند؛ زیرا او با یک خطبه، اساس دانشگاهی را پایهریزی کرد که تا پایان دنیا برقرار خواهد بود.
🔹 سخنرانی و خطبۀ حضرت زهرا (س)، تجلیبخش امام شناسی و ولایتمحوری آن بانوی بزرگ و نیز حاوی مطالب عمیق فکری بسیاری است که نشان از معرفت سرشار آن حضرت به موضوعات علمی دارد.
🔹 در واقع میتوان گفت، یک دورۀ درس اعتقادات استدلالی و تبیین اصول دینداری و اخلاق عملی است؛ معرفتآموزترین سخن بشری که در آن دوران بر انسانها خوانده شده است.
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🔘 مرگ در دیدگاه امیرالمؤمنین و سید الشّهدا علیهماالسّلام
☑️ آیت الله بهجت (ره):
▫️ در کلمات امیرمؤمنان علیه السّلام آمده است که فرمود:
📜 « وَاللّه، لاَبْنُ أَبی طالِبٍ آنَسُ بِاْلَمْوتِ مِنَ الطِّفْلِ بِثَدْی أُمِّهِ. »
📃 به خدا سوگند، قطعا علاقه ی پسر ابی طالب به مرگ، از علاقه ی کودک به پستان مادر، بیشتر است. (۱)
▫️ و در کلمات سید الشّهدا علیه السّلام آمده است:
📜 « وَ ما أَوْلَهَنی إِلی أَسْلافی! إِشْتیاقَ یعْقُوبَ إِلی یوُسَفَ. »
📃 چه قدر به گذشتگانم علاقمند و سرگشته ام! بسان علاقه ی حضرت یعقوب به حضرت یوسف علیهماالسّلام (۲)
▫️ هم چنین به هنگام خروج از مکه و حرکت به سوی کربلا طی نطقی فرمود:
📜 « مَنْ کانَ باذِلاً فینا مُهْجَتَهُ، مُوَطِّنا عَلی لِقاءِ اللّه نَفْسَهُ، فَلْیرْحَلْ مَعَنا.»
📃 هرکس میخواهد جان خود را درباره ی ما بذل کند و خود را برای ملاقات با خدا آماده کرده است، باما کوچ کند. (۳)
▫️ یعنی همه را به جهاد و جنگ و کشته شدن دعوت مینمود.
✨ اهل بهشت نیز دوستان خود در دنیا را دعوت میکنند که چرا نمیآیید و در قفس و زندان مانده اید؟!
⬅️ در محضر بهجت، جلد اول، نکته ۱۳۵
(۱). نهج البلاغه، ص ۵۲؛ بحار الانوار، ج ۲۸، ص ۲۳۳؛ ج ۷۱، ص ۵۷؛ ج ۷۴، ص ۳۳۴.
(۲). بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۳۶۶؛ کشف الغمّه، ص ۲۹؛ لهوف، ص ۶۰.
(۳). بحار الانوار، ج ۴۴، ص ۳۶۶؛ لهوف، ص ۶۰.
🏷 #سخن_بزرگان #امام_علی_علیه_السلام #امام_حسین_علیه_السلام #آیت_الله_بهجت_ره
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▪️ #فاطمیه
▪️ #امام_ائمه ۱
▪️#استاد_شجاعی
از پیامبر پرسیدند:
حضرت زهرا (سلاماللهعلیها) اگر انسان نیست، پس چیست؟
پیامبر فرمودند:
فاطمه (عليهالسلام) حوريهاى است در سيماى انسان...✨
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
09_2 Az Heyvaniyat Ta Hayat (1402-06-28) Mashhade Moghaddas.mp3
26.19M
🔉#از_حیوانیت_تا_حیات
🔰فصل هشتم؛ از فرعون تا مأمون | جلسه نهم / بخش دوم
* ماجرای شهادت فجیع شهید اول
* جایگاه طلبگی؛ وراثت انبیاء علیهمالسلام
* ادامه بررسی سوره مبارکه علق
* چه زمانی انسان طغیانگر میشود؟
* حال عجیب علامه طباطبائی رحمةالله؛ «احتیاج دارم»
* خاطره علامه طباطبائی رحمةالله از ابراز مشکلات زندگی به استادشان
* رو به خودت نسبت هستی نده
* مال و اولاد؛ عامل طغیان انسان
* زیارت؛ امتحانی برای بروز ربوبیت الهی
* سنت الهی؛ برگرداندن نقشه سوء به اهلش
* ماجرای حذف اسم رسولالله صلاللهعلیهوآله از پیماننامه
* خاطره آیت الله بجهت رحمةالله از سیدی که هر کس مقابل او ایستاد نابود شد
📚 معرفی کتاب: شهداء الفضیله، علامه امینی رحمةالله
⏰ مدت زمان :۴۸:۵۸
📆 ١۴٠٢/٠۶ /٢۸
#طغیان
#سوره_علق
#ربوبیت
#مشهد
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
بانوان آسمانی
#داستان_اول🎬:
مرضیه حدیدچی دباغ:
آخر شما زنها رو چه به مبارزه ؟! برید خونه بچه داری تون رو بکنید ، تو که هشت تا بچه داری ، برو بچسب به شوهر و بچه هات ، در افتادن با شاه مملکت به شما چه ؟
سرباز اینها را زیر لب می گفت و دست و پاهای زن جوان ۳۴ ساله را به صندلی می بست ...
در همین حین صدای مأمور ساواک بلند شد : دوساعته داری چه میکنی؟ زودتر اون کلاه فلزی را روی روسرش بگذار و وصلش کن به برق...
سرباز نگاهی دیگر به چهرهٔ زجر کشیدهٔ زن انداخت ،چشمی گفت ،کلاه را بر سر زن گذاشت ،سیم برق را به کلاه وصل کرد و با اشاره بازجو به بیرون رفت.
مأمور ساواک همانطور که شلاق را برکف دستش میزد ، جلوتر آمد ،شلاق را بالا برد و محکم بر روی پاهای زن فرود آورد و با صدایی بلند فریاد زد: خانم مرضیه حدیدچی دباغ، فرزند علی پاشا حدیدچی و همسرِ محمدحسن دباغ که گویا درس از شوهرت میگیری ،شنیدم اونم از همین خرابکاراست، شنیده ام شوهرت شده مراد و تو هم مرید ایشان و پا ،جای پای او میگذاری، دوباره گذر شما به اینجا افتاد، خودت خوب منو میشناسی که چقدر بی رحمم اینبار مثل دفعه قبل نیست هااا، اون دفعه چون همه فکر کردند داری واقعا میمیری آزادت کردند ، اما مثل اینکه دوستانت به زندگیت خیلی علاقه داشتند ،بردند بستریت کردند و عملت کردند و جونت را خریدند، اما اینبار یا اعتراف می کنی یا میکشمت....
بگو از کی خط میگیری؟ ارتباطت با خمینی چطوریه؟ اعلامیه ها را از کجا میاری؟ نکنه از تو همون حوزه ای که درس خوندی به دستت میرسه هااا؟؟
زن خیره به نقطه ای کور روی دیوار سیاه زندان ،هیچ عکس العملی نشان نمیداد.
نه فحش های ساواکی و نه ضربات شلاقش ، هیچ کدام زبان او را باز نکرد.
باز جو که از مقاومت زن پیش رویش به ستوه آمده بود، مثل گرگی زخمی به طرف زن آمد و همزمان با خاموش کردن سیگارش پشت دست زن ، جریان الکتریسیته را وصل کرد و ولتاژ آن را کم و زیاد می کرد ، تمام بدن زن میلرزید.
چشمانش سیاهی میرفت و انگار پیش چشمش هشت فرزندش ،رژه می رفتند ،او باید تحمل میکرد بالاخره این سالها هم میگذرد ، نور امیدی در دلش بود که انگار نوید آینده ای زیبا را میداد.
دوباره و دوباره ولتاژ برق را کم و زیاد کرد، درد تا مغز استخوان زن می پیچید ، زن با خود میگفت : نکند این بلاها را هم به سر دخترم رضوانه آورده باشند؟! بغض گلویش را فرو داد و اینبار صدای از ته حلق زن بیرون آمد.
بازجو لبخند کریهی بر لب نشاند و گوشش را به دهان زن نزدیک کرد و صدایی ضعیف شنید که میگوید:یا زینب...
بازجو عصبانی شد ولتاژ برق را زیاد کرد و همزمان با شلاق به جان او افتاد و مرضیه بیهوش شدو همراه صندلی بر زمین افتاد.
باز امیدی به زندگی اش نبود ، پس ساواک تصمیم گرفتند او را آزاد کنند که اگر زنده ماند با تحت نظر گرفتن او به هستهٔ اصلی تشکیلاتشان دست پیدا کنند.
مرضیه از زندان مخوف ساواک برای دومین بار آزاد شد ، تعلل جایز نبود باید به خارج از کشور میرفت ، تا هم جانش در امان باشد و هم آموزش ببیند .
سال پنجاه و سه است و مرضیه به دور از خانواده درآن سوی مرزهای ایران، جایی واقع در مرز لبنان و سوریه آموزش های نظامی و چریکی میبیند، در گروهی عضو است که زیر نظر محمد منتظری ست و این زن یکی از اعجوبه های این گروه هست تا جایی که مأموریت های سخت به او میدهند و مرضیه هر زمان در یکی از کشورهای اروپایی ست گاهی در عربستان و گاهی انگلیس و فرانسه و گاهی هم در عراق به سر میبرد ،اما هرجا که هست همقدم با مبارزین آزادیخواه گام برمیدارد تا اینکه در سال پنجاه و هفت به او خبری میدهند...خبر میدهند که خبری در راه است...
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
ادامه داستان اول:
به او میگویند که امام خمینی به پاریس تبعید شده و مژده می دهند که مسؤلیت اندرونی بیت امام بر عهده اوست، گرچه مسؤلیت خطیریست اما بسیار شیرین و دلنشین است او مرید است و قرار است در بَر مرادش باشد.
پس سراز پا نشناخته به پاریس میرود، خارج از کشور با نام های مختلف او را صدا میزنند خواهر دباغ، خواهر زینت احمدی نیلی ،خواهر طاهره.. و او اینک به نام خواهر طاهره دباغ خو گرفته است.
بهمن است و نفحات پیروزی به مشام میرسد ، خواهر طاهره دباغ همراه امامش که چون جان دوستش می دارد وارد ایران میشود.
انقلاب نوپاست و باید طرحی داد که تا نهال انقلاب به بار مینشیند از آفت ها در امان بماند ، پس طرح تشکیل سپاه پاسداران انقلاب اسلامی مطرح میشود و باز هم مرضیه دباغ قد علم میکند تا برای کشورش مادری کند و اینبار لباس سپاه برتن میکند و فرماندهی سپاه همدان را برعهده میگیرد.
روزها می گذرد و انقلاب جان میگیرد و به ثمر می نشیند و هربار مرضیه دباغ با عنوانی خدمت میکند گاهی در کسوت نماینده مردم ، گاهی مدرس دانشگاه و گاهی قائم مقام جمعیت زنان جمهوری اسلامی و گاهی مسؤل بسیج خواهران کل کشور است و گاهی هم سفیر جمهوری اسلامی می شود و پیام رسان امام به گورباچف می شود.
خلاصه اینکه مادربزرگ ایران که تپش قلبش برای تپیدن فرزندان این مرز و بوم بود در ۲۷ آبان ماه ۱۳۹۵ در سن هفتاد و چهارسالگی آسمانی می شود.
📝به قلم:ط_حسینی
براساس واقعیت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
بانوان آسمانی
#داستان_دوم🎬:
شهیده زهرا حسنی سعدی:
زهرا برای چندمین بار عکس را بویید و بوسید و همانطور که اشک از چشمانش پاک می کرد رو به همسرش محمد که او هم نخبه ای بود مثل خودش گفت : یادت است محمد، دو سال پیش بود،شهریور سال نودوشش، خودمان تازه به هم پیوند خورده بودیم، گلزار شهدای کرمان، سردار را دیدیم و سر از پا نشناخته به سمتش پرواز کردیم و به او گفتیم تازه ازدواج کردیم و سردار تا متوجه شد فرزند شهید حسنی سعدی هستم ،اشاره کرد که عکسی سه نفره بگیریم من و تو که سردار را مثل نگین انگشتر در برگرفتیم، یادت هست محمد که سردار چه گفت؟
محمد آهی کشید و همانطور که به طرف زهرا می آمد تا عکس را در دست بگیرد گفت : مثل روز در ذهنم ثبت شده، سردارمان لبخندی زد و گفت :این عکس عکس خوبی می شود و ماندگار خواهد شد.
زهرا با یادآوری آن خاطره عکس را به سینه اش چسپانید و هق هقش بلند شد : عموجان، حاج قاسم زود بود پر بکشی، دنیایی را عزادار عروجت کردی...
محمد جلوی صندلی زهرا زانو زد و گفت :گریه نکن عزیزم ،خوشا به سعادت سردار شهیدمان ، عمری مجاهدت کرد و عاقبت اجر مجاهدتش را با شهادت گرفت و کاش و ای کاش عاقبت ما هم با شهادت گره بخورد.
در این هنگام صدای گریه زهرا قطع شد و همانطور که خیره به عکس سه نفره شان بود، آه کوتاهی کشید وگفت : خدا می داند که تنها آرزویم شهادت است و بزرگترین آرزویم این است، چه آن زمان که در قم درس می خواندم ، چه آن زمان که پدرم را در راه خدا از دست دادم و چه زمانی که در المپیادهای مختلف مدال های رنگ و وارنگ میگرفتم ، حتی زمانی که سال ۱۳۹۲ در دانشگاه شریف قبول شدم و مشغول تحصیل در رشته فیزیک شدم ، یا آنموقع که برای گرفتن تخصص دکترا راهی کانادا شدم ، هیچ و هیچ از خدا نخواستم جز شهادت....
محمد، من زندگی ام را طوری تنظیم می کردم که برمدار شهادت بگردد، نه از سختی ها دلشکسته شدم و ناشکری کردم و نه موفقیت ها باعث غرورم شد، سعی کردم همیشه در کارم اخلاص باشد ،نمازم را همیشه اول وقت خواندم و در انجام واجبات و مستحبات تلاش کردم ، حجاب را، حجاب را از جان خود بیشتر دوست داشتم و سعی کردم در راهی قدم گذارم که مادرمان زهرای مرضیه سلام الله علمداری می کند و با درس از مادر همیشه پیرو ولایت و گوش به فرمان ولی زمانم بودم...همهٔ اینها را سرلوحه قرار دادم که به چشم خدا بیایم و مرا چون شهیدان گلچین کند...یعنی می شود؟
محمد لبخندی بر لب نشاند دستان زهرا را در دست گرفت و گفت : اگر تو بنده خوبی بودی ، خدای خوبتری داری و مطمئن باش آنگونه که تو را شیرین بیاید ،گلچینت می کند و با زدن این حرف از جا برخاست و گفت : دلم سخت گرفته ، میروم بیرون تو نمی آیی؟
زهرا عکس را از روی زانویش برداشت و به سینه چسپاند و گفت : نه ، می خواهم با سردار تنها باشم.
ساعتی از رفتن همسرش محمد میگذشت که صدای زنگ گوشی اش ،او را از عالم خود بیرون کشید.
ادامه دارد..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌺🌺🌺🌺
#ادامه_داستان_دوم:
زهرا جا برخاست نگاهی به صفحه گوشی انداخت متوجه شد،همسرش محمد پشت خط است ، گوشی را وصل کرد ،هنوز کلامی از دهانش خارج نشده بود که محمد با هیجانی در صدایش گفت : زدند...عین الاسد را زدند ، زهرا....سپاه پایگاه نظامیان آمریکایی عین الاسد را در عراق با خاک یکسان کرد.
زهرا مانند کودکی ذوق زده ،بدون اینکه جوابی به این بلبل خوش خبرش دهد از اتاق بیرون آمد ، خودش را در آغوش مادر انداخت و گفت: «خدا را شکر انتقام حاج قاسم را گرفتیم» و سپس با خوشحالی ادامه داد: فردا باید شیرینی پخش کنم.
مجیده خانم ملایی مادر زهرا با دو دستش صورت زیبای دخترکش را که بیش از بیست و پنج سال از عمرش نمی گذشت، قاب گرفت و گفت : خدا را شکر بعد از این روزهای التهاب و عزا ،من خنده ات را دیدم.
زهرا بوسه ای از گونهٔ مادر گرفت و گفت : حالا با خیال راحت به همراه محمد به کانادا مراجعه می کنیم و سعی میکنیم مثل همیشه در عرصهٔ علم بدرخشیم و با کوله باری از تجربه و دانش به سرزمین پر از مهرمان مراجعه کنیم و به ملت ایران خدمت نماییم.
ساعت ۶صبح روز چهارشنبه ۱۸دی ماه ۱۳۹۸ بود ، محمدصالحه و همسرش زهرا حسنی سعدی سوار هواپیمای مسافربری اوکراینی شدند ، زهرا احساس خاصی داشت، حسی خوب که او را به ملکوت می کشاند، دقایقی از بلند شدن هواپیما نمی گذشت که زهرا و محمد به همراه دیگر همسفرانشان به آرزوی دیرینه شان رسیدند و آسمانی شدند و چه زیبا به دیدار پروردگارشان شتافتند..
📝به قلم:ط_حسینی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿
📚🍀📚🍀📚
🔸سنت الهی بر این نیست که تو بخوابی و خدا صبح، دشمن را ذلیل و اسیر کند.
🔸اگر واقعاً میخواهی که حرف حقت
و مکتب و ایده ات پیروز شود و دشمن خطرناک، تحت اختیارت قرار گیرد یک راه طبیعی دارد که آن، رفتن به میدان جنگ با دشمن است نه ماندن در رختخواب راحت
البته رنج دارد، زخم هست، احتمال کشته شدن هست؛ اما غلبهی تو بر او فقط از این راه است.
🔸پیروزی فکر، اندیشه و بقای مکتب تو در این است که بجنگی و اگر کشته شوی، بدان که فکر تو باقی میماند.
#برشی_از_یک_کتاب
#تفسیر_سوره_برائت
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
📘داستانهایبحارالانوار
چوب خلال و یک سال معطلی!
احمد پسر حواری میگوید:
آرزو داشتم سلیمان دارانی، یکی از عرفا را در خواب ببینم.
پس از یک سال، او را در خواب دیدم.
به او گفتم:
استاد! خداوند با تو چه کرد؟
گفت:
از جایی میآمدم، قدری هیزم در آنجا دیدم، چوبی به اندازه چوب خلال از آنها برداشتم، نمی دانم خلال کردم یا نه!
اکنون یک سال است که برای حساب همان چوب معطل هستم.
📚بحار، ج ۷، ص ۱۶۱
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr