🔆زنگ عبرت
🔴ایرانمال نماد رانت و اینک بی بند و باری
♦️متاسفانه دیشب متوجه شدیم که ظاهراً چند تن از بانوان مومنه و چادری در مجتمع #ایرانمال تهران، قبل از هرگونه اعتراضی به وضعیت بد ناهنجاریهای فرهنگی و هرگونه نهی از منکر، مورد حمله و ضرب و شتمِ عدهای زن و مرد لاابالی و هنجار شکن شدهاند.
♦️و حال این بانوان غیور به نشانه اعتراض در هوای سرد و بارانی مقابل این #محل_فساد بست نشینی کرده تا حداقل برخی مسئولان غافل تهران، بیدار بشوند بیایند و ببیند در چنین محلی، بیبندوباری آنقدر آزادانه و رسمی شده که #امنیت_حجاب و مومنین زیر سوال است.
🇮🇷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
رمان از سیم خاردار نفست عبورکن #قسمت_3 به خودم جرات دادم و به طرفش رفتم وگفتم: –ببخشید یه سوال
رمان_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_4
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.
سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.
خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد.
باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت.
او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او.
برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟
بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنهابروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
بادست پاچگی گفت:
–ممنونم،لطف کردید، و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند.
با سر به بهارکه کمی آن طرف ترایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدندبهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ماآمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیایدولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.
حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزاچقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
رمان
_ازسیمخاردارنفستعبورکن
#قسمت_5
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم.
بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بودوحقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود.
به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظرتاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود.
متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد.
نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.
حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم:
– به اندازه ی راننده تاکسی نمی تونید بهم اعتماد کنید؟
چشمهایش را زیر انداخت و گفت:
–این حرفا چیه، من فقط...
نگذاشتم حرفش را تمام کند، در عقب ماشین را باز کردم و گفتم:
– لطفا بفرمایید،در حد یه همکلاسی که قبولم دارید.
با تردید دوباره نگاهی به من انداخت و تشکر کرد و رفت نشست.
من هم امدم پشت فرمان نشستم و حرکت کردم. آهنگ عاشقانه ایی در حال پخش بود، از آینه نگاهی به او انداختم سرش در گوشیاش بود. چند دقیقه که گذشت سرش را بلند کرد و گفت:
–ببخشید که مزاحمتون شدم،لطفا ایستگاه بعدی مترو نگه دارید.
صدای پخش را کم کردم تا راحت تر صدایش را بشنوم.
–نه خانم رحمانی می رسونمتون.
خیلی جدی گفت:
–تا همین جا هم لطف کردید، ممنونم.
بیشتر اصرارنکردم صورت خوشی نداشت. گفتم:
–هر جور راحتید، دوباره صدای پخش را زیاد کردم.
نگاهی با اخم از آینه نثارم کرد و گفت:
–همون صداش کم باشه بهتره.
ــ اصلا خاموشش می کنم، به خاطر شما صداش رو زیاد کردم، گفتم شاید بخواهید گوش کنید.
ــ من این جور موسیقی هارو گوش نمی کنم.
دوباره به خودم جرات دادم و گفتم:
– پس چه جورش رو گوش می کنید؟
به رو به رو زل زدو گفت:
–این سبک موسیقی ها آدما رو از حقیقت زندگی دور می کنه.
لطفا همینجا نگه دارید، رسیدیم. بعدهم تشکر کردو پیاده شد.
همانطورکه رفتنش را نگاه می کردم. حرفهایش در ذهنم میچرخیدند.
🍁بهقلملیلافتحیپور🍁
خانواده آسمانی 09.mp3
12.27M
#خانواده_آسمانی ۹
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_رائفیپور
♨️ عجیب نیست؟
خودکشیها ، حیوانپرستیها، شیطانپرستیها، قتلها، فتنهها ...
از همان آدمیزادی سَر میزند که خداوند او را اَشرف مخلوقاتش، نامیده است ...
※ کجای کار خراب شد؟؛
که بشر تا اینجایِ درهی حیوانیّت سقوط کرد.
#من_و_خانواده_آسمانی
#ریشه_حقیقی
#عشق_حقیقی
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
برنامه درس حافظ
" شرح و تفسیر غزلیات حافظ "
توسط #استاد_محمد_رضا_رنجبر
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🍀بسته ی معنوی کانال منتظران ظهور در روز شنبه🍀
🔸سلام بر چهارده معصوم علیهم السلام
🔹دعای عهد با امام زمان (عج)
🔸سلام ها و دعاهای مجرب و کوتاه روزانه
🔹نکند شب و روزی از شما بگذرد و این چهار آیه را نخوانید
🔸عهد ثابت شنبه ها
🔹دعا و زیارت مخصوص روز شنبه
☘با منتظران ظهور همراه باشید☘
سلام_امام_زمانم🌹🤚🏻
ای پاڪ و نجیب مثــل باران، بــرگرد
ای روشنـــی ڪلبـــۀ احــــزان بــرگرد
یعقوب امیدش همــه پیراهن تــوست
ای یوســف گمگشتــۀ ڪنعـــان بــرگرد
🌸 خـدایا
ای که به تو بی نیاز شوند
و از تو بی نیاز نباشند
به تو رو آورند و از تو رو بر نتابند
از سر شور و شوق، آهنگ تو کردهام
و با دلی مطمئن به تو امید بستهام
تمنای من از تو هر چند زیاده باشد
ولی در برابر غنای تو ناچیز و اندک است
که دست عطایت
از هر دستی گشادهتر و برتر است
🌸 خـداوندا
تو را ستايش میكنم
و از تو میخواهم که همه چیز را
در این زندگی گذرا و زمینی
به بهترین وجه تدبیر کنی
زیرا تنها تو میدانی
که چه چیز به صلاح من است
ای روزی دهنده بی منت
ما را به سمت درهای گشوده
از رحمتت هدایت کن
تا بهترینها نصیب تک تکمان گردد
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c