eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
299 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن حلال با ذکر صلوات برای فرج🌱 مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 هشدار و نصیحتی شنیدنی از استاد شهید مطهری درباره ماه مبارک رمضان؛ خرما نتوان خورد ازين خار که کشتيم ديبا نتوان بافت ازين پشم که رشتيم ... 🎤شهید   https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
♨️نزديك تر از سايه ❄️احذروا عبادلله الموت و قربه! و أعدّوا له عُدّته... و أنتم طُرداء الموت، أن أقمم له أخذكم، و أن فررتم منه أدرككم، و هو ألزم لكم من ظلكم. الموت معقود بنواصيكم؛ و الدنيا تطوى من خلفكم. 🌕اى بندگان خدا! از مرگ و زود فرارسيدنش بترسيد و زاد و توشه راه را فراهم سازيد... و شما رانده شدگان مرگيد، اگر بايستيد شما را مى گيرد و اگر بگريزيد به شما مى رسد، مرگ از سايه شما به شما نزدیک تر است و در پيشانى شما مهر مرگ زده شده و دنيا طومار عمرتان را در مى نوردد. 📘 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💡 علت غیبت امام زمان (عج) ✉️ در نامه‌ای که روز عید فطر سال ۴۱۲ ه (از حضرت مهدی (عج)) به افتخار شیخ مفید صادر شده چنین آمده است: 📜 و لو انّ اشیاعنا وفّقهم اللّه لطاعته علی اجتماع من القلوب فی الوفاء بالعهد علیهم لما تأخّر عنهم الیمن بلقائنا، و لتعجّلت لهم السّعاده بمشاهدتنا علی حقّ المعرفه و صدقها منهم بنا فما یحبسنا عنهم الّا ما یتّصل بنا ممّا نکرهه و لا نؤثره منهم. (۱) 📃 یعنی: ❇️ اگر شیعیان ما که خداوند آن‌ها را در راه اطاعت خود موفّق نماید، دلهایشان در وفا به عهد و پیمانی که با ما دارند، گرد هم می‌آمد، از فیض دیدار ما محروم نمی‌شدند، و سعادت دیدار ما زودتر نصیب آنان می‌شد، دیداری راستین و از روی معرفت؛ 🚨 ما را از آنان چیزی بازنمی‌دارد جز اخبار ناخوش‌آیندی که از آن‌ها به ما می‌رسد. ⬅️ پرتوی از سیمای مهدویت در قرآن و حدیث، ص: ۸۴ (۱). بحار الانوار، جلد ۵۳، ص ۱۷۷- کلمه الامام المهدیّ، ص ۲۰۰. 🏷 (عج) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ نشانه‌ی عاشقی ⭕️ تمام شب و روز ما دارد بدون امام زمان (عج) می گذرد. ما با همه هستیم بجز با امام زمان (عج). ⭕️ ما چون قیمت خودمان را پایین فرض کرده ایم به دیدن بقیه مردم راضی هستیم و به فکر بودن با امام زمان (عج) و خلوت کردن با خدا نیستیم. ⭕️ عاشق امام زمان (عج)، میداند کسی که امام را دارد، حاجت دیگری ندارد و کسی که امام را ندارد، هر چیز دیگری هم که داشته باشد در واقع چیزی ندارد. 🏷 (عج) https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
30.49M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌😳پیرمردبازنشسته وادعای خدایی ومدعی شد امام زمانه 🤲خدایاعاقبت ماراختم به خیرکن
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✍️ سلام و نور آدینه‌تون پرنور😍 چه خبر از ؟؟؟ موفق شدید تا آخرین دونه‌ی فایل صوتی رو گوش بدید؟
# پیام_ادمین به لطف حق‌تعالی دوره صوتی « ؟ » در ماه مبارک رمضان از نگاه استادمون🥰 تقدیم‌تون شد. 🌹 این دوره رو حداقل به یک نفر از دوستانتون معرفی کنید 🙏 باتوجه به اتمام دوره، عزیزان مشتاقی که مایل به شنیدن دوره بعدی هستید: √ مجموعه‌ی صوتی طبق روال گذشته در ساعات مخصوص به خودش (ساعت ۹صبح) از فردا، تقدیم‌تون خواهد شد. • سعی داریم بصورت گزیده اما پُرمغز، مهمترین و کلیدی‌ترین محتواهای مربوط به دغدغه‌های روزمره زندگی رو خدمتتون تقدیم کنیم. به دعایتان امّا محتاجیم. 🎞 استاد محمد شجاعی: https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
"روایتی که در بحار ومرآة الانوار از مفضل بن عمر از امام صادق (علیه السلام) آمده که فرمود: ای مفضل! هرگونه بیعتی را انجام دهد وکسی که با او بیعت شود را لعنت کند...(۴۲۹) واین حدیث چنان که می بینید صریح است در این که بیعت کردن با غیر امام (علیه السلام) جایز نیست، بدون تفاوت بین این که بیعت شونده فقیه باشد یا غیر فقیه، وبدون تفاوت بین این که بیعت برای خودش باشد یا به عنوان نیابت از امام (علیه السلام). ومؤید آنچه یاد آوردیم که بیعت به معنی مذکور از ویژگی های امام ولوازم ریاست عامه وولایت مطلقه آن بزرگوار است وبرای غیر آن حضرت جایز نیست چند امر می باشد، از جمله: ۱- این که معهود نبوده ونقل نشده که در زمان یکی از امامان (علیهم السلام) بیعت کردن در بین اصحابشان متداول بوده باشد، ونیز در بین سایر مؤمنانی که در آن زمان بوده اند (به هیچ وجه متعارف نبوده است). ۲- این که از امامان (علیهم السلام) روایتی نرسیده که به بیعت کردن با غیر خودشان از اصحاب به عنوان نیابت از آنان اجازه داده باشند. ۳- این که بیعت در گفتار ونوشته ها وکتاب های علما دیده نشده، واز آداب واحوال وکارهای ایشان نقل نگردیده، بلکه در بین سایر مؤمنین نیز از زمان امامان (علیهم السلام) تا زمان ما چنین چیزی معهود نبوده که با کسی به عنوان این که بیعت با او بیعت با امام (علیه السلام) است بیعت کنند. ۴- رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وقتی خواستند برای امیر المؤمنین (علیه السلام) بیعت بگیرند، ودیدند که دشوار است همه مؤمنین به آن حضرت دست بدهند، امر فرمودند که مؤمنین با زبان، عهد وبیعت خود را اظهار کنند وبه آنان امر نکردند که به شخص دیگری از اصحاب صالح وخواص ایشان دست بدهند به عنوان نیابت از امیر المؤمنین (علیه السلام)، با این که این کار امکان داشت، وحدیث آن در کتاب الاحتجاج شیخ طبرسی یاد گردیده است،(۴۳۰) هر کس مایل است به آنجا مراجعه کند.
"۵- وقتی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) مکه را فتح کردند، وبا مردها بیعت فرمودند، هنگامی که زنان مؤمنه آمدند که با حضرت بیعت کنند، فرمودند: من با زنان مصافحه نمی کنم، وامر فرمود ظرف آبی آوردند، ودست خود را در آن فرو برده سپس آن را بیرون آوردند، آنگاه به زنان فرمودند: دست هایتان را در این آب فرو برید که همان بیعت است. این حدیث واحادیث دیگری به مضمون آن در کافی وبرهان وکتاب های دیگر آمده، ووجه استناد واستشهاد به آن این که پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) به زنان رخصت نداد که با یکی از بانوان مؤمنه صالحه دست بدهند به عنوان اینکه دست دادن به آنها به نیابت از رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم)، دست دادن به خود آن حضرت است. ۶- آنچه از مجلسی (رحمه الله) گذشت که در بحار پس از ذکر دعای تجدید عهد وبیعت در زمان غیبت گوید: در بعضی از کتب قدیمه دیده ام که بعد از این دعا دست راست خود را بر دست چپ بزند مثل دست زدن در بیعت(۴۳۱). ببینید چگونه جایز دانسته اند که یک دست خود را بر دست دیگر بزند، ولی جایز ندانسته اند که به دیگری دست بدهد."
"۷- در احتجاج از مولایمان حضرت باقر (علیه السلام) آمده که پس از یاد آوردن ماجرای غدیر وخطبه پیغمبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) وبیعت گرفتن برای امیر المؤمنین فرمود: وبیعت ودست دادن تا سه روز ادامه داشت وهرگاه گروهی بیعت می کردند رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) می فرمود: الحمد لله الذی فضلنا علی جمیع الخالقین؛ حمد خدای را که ما را بر همه عالمیان برتری داد. امام باقر (علیه السلام) فرمود: ودست دادن (هنگام بیعت) سنت ومرسوم شد، وبسا کسی که استحقاق این مقام را نداردو آن را به کار برد(۴۳۲). می گویم: از تمامی آنچه یاد آوردیم وغیر این ها، یقین حاصل می شود که بیعت بدان صورت که میان پیغمبر واصحابش واقع شد یعنی دست به دست رسول خدا دادن، از ویژگی های پیغمبر وامام معصوم است، وبرای هیچ کس جایز نیست متصدی آن شود، مگر کسی که پیغمبر یا امام او را در این کار نایب خود قرار داده باشند، که در این امر وکیل شود مانند وکالت در سایر امور. اگر بگویید: بنابر قول به این که ولایت عامه برای فقیه ثابت است می توان گفت فقها، جانشینان ونایبان امام (علیه السلام) هستند، پس جایز است از مردم بیعت بگیرند به عنوان نیابت از امام (علیه السلام)، وجایز است مردم با آنان بیعت نمایند ودست به دست آنها بفشارند.🖋🔰🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴🌴 🔰قسمت4⃣5⃣ ◀️جلددوم المکارم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#رمان ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن #قسمت_225 مادر مژگان قبل از این که بنشیند مانتو وشالش را درآورد و به
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن کنار ساحل نشستم و به حرفهای آرش فکرکردم، حرفهایش ناراحت کننده بود. چرا در یک کشور اسلامی شیعه که اکثرا حضرت علی (ع) را قبول دارند، اینقدر با عدالتش بیگانه اند؟...چرا رشوه اینقدر فراگیرشده؟ یک بار در حرفهای کیارش شنیدم که می گفت، بعضیها خدا را هم با پول می خرند. یعنی آنقدر پول شده همه چیز، که فکرمی کنند سرخدا را هم می توانند کلاه بگذارند... چه خیالات خامی! شاید نیم ساعتی در فکرو خیالاتم سپری کردم. –شمااصلا با سلیقه ی آرش وخانواده اش هم خونی ندارید. برگشتم به طرف صدایی که شنیده بودم. فریدون دست در جیب شلوارش کرده بود و نگاهم می‌کرد. از وجودش استرس گرفتم. –منظورتون چیه؟ با تحقیر نگاهی به چادرم انداخت. –منظورم تیپتونه، چند وقت دیگه میریم اونور، راحت میشیم از دیدن اینجور تیپها...دیدن دخترهایی مثل شما اعصابم روبهم میریزه. بلندشدم. حرفش توهین بزرگی بود. چطور می‌توانست اینقدر بی‌ادب باشد. معلوم بود حسابی از آن دختری که به خاطرش باید زندان می‌رفت خشمگین بود. دندانهایم را به هم فشار دادم وگفتم: اگه دیدن ما عذابتون میده، مشکل از خودتونه. پوزخندی زد و گفت: –اتفاقا مشکل از امثال شماست. ظاهرتون با باطنتون زمین تا آسمون فرق میکنه. حداقل اونور همه یه جورن، آدم تکلیفش مشخصه. با حرص نگاهش کردم. –مشکل از مانیست که اعصابتون به هم میریزه، مشکل اینه که شمایادنگرفتید اینجابه عقایدآدمها احترام بزارید علفهای هرزی مثل شما جاشون توی همون لجنزارهای غربه...متفکرین غربی بهتر بلدند چطوری بی هویتتون کنند. اونوقته که خودتون شیپور برمی داریدو دموکراسی جعلی که بهتون قالب کردند روهمه جا جار می زنید و به به و چهه چهه می کنید. بعد پوزخندی زدم و ادامه دادم: –در حقیقت تهی از هویتتون می کنند اونوقت تازه می فهمید از کجا خوردید و احترام به حریم واعتقادات دیگران چقدر باارزشه. اونا خوب بلدن چطوری با زور یادتون بدن چطوری به دیگران احترام بزارید. بعد همانطور که پاکج کردم به طرف ویلا زمزمه وار گفتم: –البته اگه فهمی براتون مونده باشه. درآخرین لحظه که ازکنارش رد میشدم نگاه گذرایی به او انداختم، متعجب و عصبی بود... از آنجا دور که شدم چشمم به آرش افتاد که از دور ایستاده بود ونگاهمان می‌کرد. نزدیکش که شدم، پرسید: –چی شده راحیل؟ چی می گفتید؟ با صدای که هنوز هم می‌لرزید گفتم: –حرف مهمی نبود، من میرم بالا. آرش هاج و واج نگاهم کرد ومن پاتند کردم به طرف ساختمان. از سالن که رد میشدم همه با دیدن من چند لحظه سکوت کردند. در لحظه چشمم به کیارش افتاد. سوالی و با نگرانی نگاهم می‌کرد. نگاهم را فوری از او گرفتم و از پله ها بالا رفتم. به اتاق که رسیدم چادرو روسری ام را درآوردم و روی تخت دراز کشیدم. با خودم فکر کردم چرا باید چنین خانواده‌ایی باشم. با این طرز فکر. چیزی بود که خودم خواسته بودم. اعصابم به هم ریخته بود. ضعیف شده بودم. نا خواسته اشکم روی گونه‌هایم سرازیر شد و بعد به هق هق تبدیل شد. یاد آن دختر افتادم که با کاری که این آقا درحقش کرده بود بدبختش کرده و عین خیالش هم نیست، جالب‌تر این که می‌گوید اعصابم خرد می‌شود... یعنی آدم به این وقیحی ندیده بودم. اشکهایم را پاک کردم و بلندشدم و ازپنجره بیرون را نگاه کردم هنوز همانجا ایستاده بودو به قلبی که من و آرش ساخته بودیم نگاه می کرد و در فکربود. بعد کم‌کم شروع کرد با پایش شنهای کنار ساحل را روی قلب ‌ریختن. با صدای اذان گوشی‌ام چشم از او گرفتم و به طرف سرویس رفتم تا وضو بگیرم. بعد از خواندن نمازم روی سجاده نشسته بودم که، باصدای در برگشتم. آرش بود. امد کنارم ایستاد و پرسید: –راحیل خوبی؟ –آره، خوبم. –بیا بریم پایین ناهار بخوریم. 🍁به‌قلم‌لیلا‌فتحی‌پور🍁 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
ازسیم‌خاردارنفست‌عبورکن می خواستم بگویم نمی‌‌آیم چون نمی خواستم فریدون را ببینم، ولی بعد پشیمان شدم، لزومی ندارد خودم را قایم کنم. –باشه، تو برومنم میام. نشست روی تخت و زیر نظرم گرفت. تسبیحاتم را خواندم وسجاده‌ایی که باخودم آورده بودم را جمع کردم. درحال تاکردن چادرنمازم بودم که پرسید: –چراتوفکری؟ –نگاهم را به چادرم گره زدم وگفتم: –چیزمهمی نیست. بلند شد چادر را از دستم گرفت و روی تخت انداخت و نگاهم کرد. باتعجب نگاهی به چادر و بعد به آرش انداختم. عصبی به نظر می‌رسید ولی سعی داشت خودش را آرام نشان بدهد. –دیدم که داشتی باهاش حرف می زدی. دلم نمی خواست از حرفهایمان چیزی به آرش بگویم ولی انگار چاره‌ایی نداشتم. نگاهم را از آرش گرفتم و به طرف پنجره رفتم. فریدون هنوز همانجا کنار ساحل ایستاده بود. آرش امد و کنارم ایستاد و پرسید: –حرفی زده که ناراحت شدی؟ –میشه نگم؟ –حداقل بگو ناراحتت کرده یا نه؟ –حرف زد، جوابشم گرفت، الانم فکر کنم اون از من ناراحت تره. –یعنی با من راحت نیستی که نمی گی؟ –اگه قول بدی هیچ عکس العملی از خودت نشون ندی و رفتارت باهاش تغییر نکنه می گم. –باشه، قول میدم. لبخندی زورکی زدم وگفتم: –آرش چقدرخوبه که خیالم راحته وقتی قول بدی حتما بهش عمل می کنی. بعد همه‌ی ماجرا را برایش تعریف کردم. اولش دستش را مشت کرد و عصبی شد ولی بقیه اش را که شنید لبهایش کم‌کم کِش امد. روسری‌ام را سرم کردم. –نمی دونم چرا گفت می خواهیم بریم! مگه خانوادگی میرن؟ تو که گفتی اصلا معلوم نیست. –قبل از این ماجرا هم، حرفش بود که می خوان برن اونور زندگی کنن الان انگارکارهاشون داره درست میشه. چون مادر مژگان هم می‌گفت واسه یه سری کارها واجبه که برن. –پس مژگان چی؟ بدون خانواده‌اش خیلی سخته. اخه اونجا چیکار دارن؟ –مگه خانواده اش که هستند چقدر همدیگه رو می بینن، باهم خیلی سردَن. یه چیزی هست که به ما نمی‌گن. دوباره رفتم جلوی پنجره و با اشاره به بیرون گفتم: –از اون موقع وایساده اونجا، نمی دونم چرا نمیره توی ویلا. گرمش نشده؟ –یه جوری شستیش که از اون موقع وایساده خشک بشه. فکر کنم کل زندگیش از بچگیش رو داره مرور می کنه. هردوخندیدیم. –من که چیزی نگفتم، فقط اطلاع رسانی کردم. خنده‌ی آرش بلندتر شد وسوالی تکرار کرد: – اطلاع رسانی؟ با هیجده چرخ از روی طرف ردشده میگه چیزی نگفتم، تازه به من میگه عکس العملی از خودت نشون نده، یارو رو باید با پنس جمع کنیم، خودت تنهایی نابودش کردی دیگه نیازی به عکس العمل من نیست. یادم باشه هیچ وقت عصبانیت نکنم. اطلاعاتم رو زیادی میبری بالا من جنبه اش رو ندارم. بعد ناگهان جدی شد و با خشم گفت: –دیگه باهاش حرف نزن، اون دیونس. هیچی حالیش نیست. اگر دوباره بهت حرفی زد جوابش رو نده فقط به خودم بگو. بعد زمزمه‌وار همانطور که از در بیرون میرفت گفت: –اونوزندش نمیزارم. از حرفش شوکه شدم و با خودم گفتم: "کاش بهش نمی‌گفتم." چادرم را سرم کردم و دنبال آرش برای خوردن ناهار به پایین رفتم. سر میز غذا مادر مژگان از دخترش پرسید: –فریدون روصدانکردی؟ – چرا، گفت میام. هم زمان فریدون وارد شد و سرمیز نشست. آرش چپ چپ نگاهش کرد. از حالت آرش ترسیدم و دوباره هزار بار از کارم پشیمان شدم. بعداز جمع کردن میز، برادرو مادر مژگان زود رفتند. آرش وکیارش هم کنار ساحل سایه بانی درست کردند و میز و صندلی داخل حیاط را به آنجا بردند. همگی دور هم نشستیم. باد خنکی می‌وزید. بعد از کمی صحبت مادر آرش از مژگان پرسید: –چرا مامانت اینا زود رفتن؟ –مثل این که فریدون حالش خوب نبود می‌خواست بره استراحت کنه. آرش نگاهی به من انداخت. سعی کردم نگاهش نکنم تا حرفی نزند. یک ساعتی دو برادر باهم اختلاط کردند. من هم به حرفهای مادرشوهرو جاری‌ام گوش می کردم، مژگان بین حرفهایش از دارو خریدن برای برادرش حرفی پراند. کنجکاو شدم ولی چیزی نپرسیدم. ناگهان بین حرفش گفت: –مامان من خوابم گرفته، میرم کمی استراحت کنم. از حرکتش تعجب کردم. "چرا در حرفهایش مدام از این شاخه به آن شاخه می‌پرد." بعد از رفتن مژگان به دریا خیره بودم که دیدم یک تکه سیب جلوی صورتم گرفته شد. –راحیل خانم بفرمایید. وقتی صاحب دست را دیدم خشکم زد. کیارش بود، تازه اسمم را هم صدازد. "این چش شدیهو" آنقدر شوکه شده بودم که فقط به آن سیب نگاه می کردم، آرش خواست چنگال را از او بگیرد وبه من بدهد که کیارش دستش را عقب کشیدوگفت: –نه، خودش... بالاخره از هپروت درامدم ودستم را دراز کردم و چنگال را از دستش گرفتم و لبخند پهنی زدم وگفتم: –ممنون داداش دستتون دردنکنه. کیارش مشغول تکه کردن بقیه‌ی سیبش شدو گفت: –اگه امروز بهت خوش نگذشت باید ببخشی، مهمونهای ناخونده برناممون روبهم زدن دیگه. –نه، به من که خیلی هم خوش گذشت. نمی‌دانم چه شده بود، کیارش مگر مهربانی بلد بود؟ آرش و مادرش هم از کار کیارش جا خورده بودند.