فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
استاد رحیمپور ازغدی: قبل از شهید امیرعبداللهیان وزیر و مسئولانی داشتیم که وقتی آمریکاییها و انگلیسیها را میدیدند از شدت خنده دهانشان مثل #اسب_آبی باز میشد.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 خدا با حضور شهید رئیسی به ملت ایران رحم کرد، دولت گذشته کل منابع سنواتی بودجه را به مدت دو سال بدهکار دست این دولت داد
👤صولت مرتضوی وزیر کار: شهید رئیسی در این مدت، اسرائیل را به خاک مذلت کشاند.
👤عضویت ایران در بریکس، شانگهای و... نشان میدهد دیپلماسی رئیسی در تاریخ ایران بینظیر بود.
👤در دولت رئیسی گزینه نظامی دشمن از روی میز کنار رفت.
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
انسان شناسی ۲۲۵.mp3
12.11M
#انسان_شناسی ۲۲۵
#استاد_شجاعی
#حجهالاسلام_حسینی_قمی
- کسی یا کسانی علیهِ من، حرف میزنند/
- کارشکنی میکنند/
- فتنه درست میکنند/
- موانعی که میسازند گاهی برای من غیرقابل تحمل میشود/
💢 چگونه ارتباطم را با این افراد مدیریت کنم، که دینداری من، و حرکتم به سمت کمال بیانتها، به مشکل برخورد نکند؟
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
sorod_shahid_jomhor 128.mp3
3.53M
ﺑﻪ ﺑﻪ ﻋﺮوﺟﻰ ﭼﻨﻴﻦ
در ره ﻋﺸﻖ وﻃﻦ
ﻏﺼﻪ ﻣﺮدم ﺑﻪ دل
ﺟﺎﻣﻪ ﺧﺪﻣﺖ ﺑﻪ ﺗﻦ
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
🔹💠🔹🔹💠🔹
#گوشه_ای چنینم آرزوست😭
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅👈 ولی فقیه ، آزمون قبل از ظهور
🌎 انتظار یعنی آماده باش 🌎
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
خانواده آسمانی 50.mp3
12.23M
#خانواده_آسمانی ۵٠
#استاد_شجاعی 🎤
#استاد_پناهیان
♨️ در شب عاشورا، همه رفتند به جز عده ای کم که انسانهای خاص و عالِمی نبودند،
تنها دلیل تمایز آنها از بقیه و رسیدن به معیت با امام؛
شاخصهای بود که در آنها شکل گرفته بود.
※ برای شبیه شدن به اصحاب عاشورا باید از چند مرحله عبور کرد، آن چند مرحله کدامند؟
#عشق_حقیقی
#انس_با_خدا
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
به نیت زمینه سازی ظهور
⭕ارتباط توحید ولایت اهل بیت معصومین علیهم السلام
✍ارتباط توحید و ولایت و جایگاه رفیع ولایت در تکمیل و تتمیم توحید، حقیقتی است که در لسان روایات به انحاء گوناگون مورد اشاره و تاکید قرار گرفته است.
👈حضرت امام رضا علیه السلام در حدیث مشهور به سلسله الذهب، از قول خدای سبحان، کلمه توحید لااله الالله را دژِ مستحکمِ نجات دهنده از عذاب الهی معرفی کرده و پذیرش ولایتِ خود را شرط دخول در حصن توحید، دانسته است
الله جل جلاله یقول: لااله الالله حصنی فمن دخل حصنی امن من عذابی... بشروطها و انا من شروطها
✋ ناگسستنی بودن ارتباط توحید و ولایت آن است که انکار ولایت به انکار رسالت برمی گردد و انکار رسالت به انکار توحید یا نقص در آن میانجامد
از این رو قرآن کریم، توحیدِ منکران رسالت را ناقص میداند:
و ما قدروا الله حق قدره إذ قالوا ما انزل الله علی بشر من شیء
👈چنانکه اطاعت در برابر رسول خدا را، فرمان پذیری از خدا میداند:
من یطع الرسول فقد اطاع الله
✋در روایات نیز، این پیوند گسست ناپذیر مورد توجه و اهتمام ویژه واقع شده است.
⭐️امام باقر علیه السلام به ابوحمزه فرمودند:
👈عبادت واقعی از آنِ #خداشناس است، اما کسی که خدا را نمیشناسد، او را این گونه (مانند عامه از مردم) گمراهانه عبادت میکند. ابوحمزه گفت: فدایت شوم، معرفت خدا چگونه است؟ حضرت فرمود: 👇👇👇
این است که آدمی خدا و رسولش را تصدیق کند و با پذیرفتن #ولایت و امامت حضرت علی علیه السلام و سایر پیشوایان هدایت، از دشمنانشان #بیزاری بجوید.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔆✍آیاانتخابات درست با☀️ظهورارتباط دارد❓❓
👤🎥استادپناهیان
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_27
#نویسنده_محمد_313
از محمد خواهش کردم که در مورد پدرم چیزی به فامیلای کمیل نگه.
رفتم تو که نرگس دستمو کشید و منو برد گوشه ی هال:
_محمد چی بهت میگفت؟؟
-در مورد اتفاقات گذشته و اون مهمونی ازم میپرسید!
-اها.
در همین حین محمد هم اومد تو که با دیدن نرگس و من سرشو انداخت پایین ورفت.
به نرگس نگاه کردم که دیدم تو خودش رفته و لبخند میزنه.
بازوشو تکون دادم که به خودش اومد و سرشو انداخت پایین.
------
تنها جایی که خالی مونده بود کنار کمیل بود. کنارش نشستم که کمیل سرشو خم کرد و زیر گوشم گفت:
_باهات حرف زد؟؟
سرمو به نشونه ی اره تکون دادم.
_بهش گفتم پی گذشته رو نگیره،ولی اون اصرار داره که منصورو پیدا کنیم و به سزای عملش برسونیم.
اگه همه چی خوب پیش بره پدرت به جرم شهادت دروغ محکوم میشه،از مشهد که برگشتیم باید بریم پیشش و راضیش کنیم که در مورد منصور بهمون اطلاعات بده!
عکس العملی نشون ندادم،درسته مهر پدرم از دلم رفته بود ولی بازم پدرم بود
چطور میتونستم بیتفاوت باشم.
دستام یخ کرده بودند گرمی دستایی رو احساس کردم که سرمو بالا گرفتم
لبخند اطمینان بخشی زد و گفت:
_نگران چیزی نباش،خدا بزرگه.
بهت که گفتم میخوام همه چی رو فراموش کنم،شاید بعد اینکه بی گناهیم ثابت شد پدرتو بخشیدم.
بهش نگاه کردم و زیر لب گفتم:
_ممنونم.
ته دلم از این رفتارش ذوق کرده بودم
دست خودم نبود،لبخند از لبام نمیرفت.
نجمه و نرگس داشتند تو گوشی چیزی رو نگاه میکردند،نداهم مشغول سر زدن به شام بود.
محمد هم مرتب کانالای تلویزیونو عوض میکرد تا برنامه خوب پیدا کنه
صدای برخورد قطره های بارون به پنجره ی خونه میومد
دستمو از تو دستای کمیل خواستم بیرون بکشم و برم حیاط زیر بارون که ناگهانی برقا رفت.
صدای جیغ کشیدنی اومد که با ترس به مبل چسبیدم.
محمد خندید و گفت:
_چیزی نیست بابا، برقا رفته!
صدای نرگس اومد:
_خوب شدی گفتی برقا رفته خودمون نمیدیدیم!
-خواهش میکنم!
نجمه گفت:
وای من میترسم،شمعی چیزی نیست.
نوری کمی از اطرافمونو روشن کرد که ندا گوشیشو سمت ما گرفت و گفت:
_تکنولوژی پیشرفت کرده،گوشیتون که چراغ قوه داره!
_راس میگی ها،اصلاحواسم نبود!
کمیل با حالت شوخی رو به نرگس گفت:
_از بس مخی،فقط خوب بلدی جیغ بزنی!
خندیدم که صدای بسته شدن در یکی از اتاقا اومد.
همه با وحشت سمت عقب نگاه کردند...
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_28
#نویسنده_محمد_313
کمیل از جاش بلند شد و سمت در رفت :
_من میرم ببینم چی بود!
با نگرانی به بقیه نگاه کردم،مدتی بعد صدای خندون کمیل از اتاق اومد:
-چیزی نیست پنجره باز بوده!
نفسی از اسودگی کشیدم که با شنیدن فریاد کمیل هراسان همه سمت اتاق دویدیم.
قلبم داشت از جا کنده میشد،جلوی در ایستادیم که،با دیدن کمیل که روی زمین افتاده بود و از سرش خون میرفت جیغ بلندی کشیدم!
نرگس اونقدر شکه شده بود که روی زمین افتاد.
محمد داخل رفت و با کسی که تو اون تاریکی نمیتونستم ببینمش درگیر شد
ندا و نجمه سمت نرگس رفتن.
فرد غریبه محمد رو هل داد که روی زمین افتاد و به سرعت از خونه دوید بیرون.
اونقدر شکه و ترسیده بودیم که حتی نتونستیم عکس العملی نشون بدیم.
نجمه با ترس رو به محمد گفت:
_داداش توروخدا مواظب باش!
محمد: سریع زنگ بزنید امبولانس بیاد گمونم بدجور زخمی شده سرش.
و سریع از جاش بلند شد ودنبال اون فرد غریبه بیرون رفت.
کنار کمیل نشستم و با گریه تکونش دادم:
_اقا کمیل؟ توروخدا بیدار شو!
توروخدا چشماتو باز کن
توروخدااااا.
...
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_هشتم
#نویسنده_محمد_313
مدتها بود کنارش نشسته بودم ای کاش هیچ وقت نمیرفتیم اون باغ ساعت شیش صبحه ولی هنوز هم کمیل بیهوشه.
دکتر میگفت خیلی محکم با یه چیز سخت مثل فلز یا چوب تو سرش زدن
هرچی ازم میخواستن برم خونه استراحت کنم قبول نمیکردم دلم طاقت نمیاورد.
اونا چه میدونن من چقدر دوسش دارم
اشکامو پاک کردم و زیر لب باز هم برای هزارمین بار از خدا خواستم دوباره چشماشو هرچی زودتر باز کنه.
باید خیالم راحت میشد که به هوش میاد
کسی کنارم نشست که رومو چرخوندم
حوریه خانوم بود:
-خسته شدی دخترم، از دیشب تاحالا بالای سرش وایستادی.دکترش گفت به زودی به هوش میاد پس برو خونه استراحت کن بهت زنگ میزنم!
سرمو تکون دادم و گفتم:
_توروخدا بزارین کنارش باشم خواهش میکنم ازم نخواین برم!
اونم بغض کرده بود:
_خدا ذلیلت کنه منصور،منکه میدونم همه ی اتیشا از زیر گور تو بلند میشه.
نرگس، حوریه خانومو صدا زد که از اتاق بیرون رفت.
به چهره ی غرق خواب کمیل خیره شدم
اولین بار بود که این همه نگاش کرده بودم.
تو این یه شبی که بالاسرش بودم وهر دقیقه نگاش میکردم بیشتر از پیش بهش احساس وابستگی میکردم.
از فکر اینکه هیچ وقت به هوش نیاد قلبم زیر رو میشد.
لب هامو از هم باز کردم و گفتم:
_خواهش میکنم زودتر بیدار شو از دیشب تاحالا صداتو نشنیدم!
اونقدر بیقرار شده بودم که هردم اشک میریختم،دیگه نمیتونستم صورت بی روحشو بببینم.
از اتاق بیرون رفتم،دیگه واقعا صبرم تموم شده بود.چرا به هوش نمیومد؟
نکنه ضربه ی سرش خطرناک باشه و کما بره؟؟ من از دلتنگی و انتظار میمیرم؟؟
روی صندلی انتظار ولو شدم که نرگس دستمو گرفت،با بیجونی پرسیدم:
_گرفتنش؟؟
-نه.محمد گفت گمش کردم!
احتمالا دزدی چیزی بوده باشه و فکر کرده مثل همیشه باغ خالیه.
سرمو رو شونه نرگس گذاشتم و هق هق کنان گریه کردم :
_چرا باید اون بلارو سر کمیل بیاره
من بدون اون نمیتونم!
نرگس اروم بغلم کرد:
_اروم باش عزیزم!
برام مهم نبود حالا نرگس از علاقه ی من چیزی بفهمه، چقدر به شونه های خواهرانش نیاز داشتم...
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_29
#نویسنده_محمد_313
سرمو گوشه ی تختش گذاشتم و چشمامو بستم،احساس خستگی شدیدی میکردم ولی دلم نمیومد برم خونه.
محمد، نرگس و حوریه خانومو برد خونه استراحت کنن،اوناهم پا به پای من بالای سر کمیل مونده بودن.
چهره ی پر از اشک و بهم ریخته ی مادر کمیل وقتی که اومد بیمارستان هنوز جلوی چشمم بود.
به کمیل نگاه کردم و با بی قراری دستشو گرفتم،با احساس حرکت دستش سرمو از رو تخت برداشتم.
سرشو یکم تکون داد که با خوشحالی صداش زدم:
_اقا کمیل؟؟
چشماشو اروم باز کرد و گیج و منگ بمن نگاه کرد.
اخی گفت و خواست دستشو رو سرش بزاره که متوجه شد دستشو گرفتم
با خجالت ازش فاصله گرفتم که گفت:
_احساس میکنم خون تو سرم میچرخه!
با دیدن لبخند من متعجب گفت:
_چیشده من کجام؟
-وقتی زخمی شد سرتون اوردمیتون بیمارستان،اون دزده هم فرار کرد!
-دزد؟
-بله، اقا محمد حدس میزنن برای دزدی وارد باغ شده باشن!
-ولی من بعید میدونم.
-چرا؟
با بیجونی گفت:
_چون تو تاریکی واسم اشنا به نظر میومد!
ادامه ی حرفامون با اومدن پرستار قطع شد:
-کی به هوش اومدید؟؟
_الان.
-خوب خداروشکر،دیدی گفتم شوهرت به هوش میاد،همش بی طاقتی میکردی!
سرمو پایین انداختم داشتم اب میشدم جلوی کمیل،
چیزی به سرمش تزریق کرد و گفت:
_جواب عکسی که از سرتون برداشتیم مشخص بشه ان شا الله تا فردا مرخص میشید،میگم دکتر بیاد ویزیتتون کنه!
سکوت کرد که با رفتن پرستار منم بلند شدم برم،اروم گفت:
_شما کجا؟
بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم:
_میرم بیرون شما استراحت کنید!
-ببخشید که نگرانت کردم.
سمتش چرخیدم و گفتم:
_خواهش میکنم اتفاقی بود که افتاده امیدوارم زودتر خوب شید!
لبخند کمرنگی بهم زد که بی اختیار به چشماش خیره شدم.
خدایا ممنون که به هوش اومد احساس میکنم بار سنگینی از قلبم برداشته شده.
-ازاده خانوم؟
به خودم اومدم و گفتم:
_بله؟
-حواستون پرته؟رو پیشونی من چیزی نوشته شده؟
با خجالت به زمین نگاه کردم که صدای خندش اومد!
......
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_نهم
#نویسنده_محمد_313
سرشو باند پیچی کرده بودن تا زخمش عفونت نکنه، به پشتی مبل تکیه داده بود و چیزی نمیگفت،تازه مرخصش کرده بودیم.
عمه خانوم لیوان ابمیوه ای براش اورد به حوریه خانوم داد:
_بهش بده بخوره پسرم رنگ و روش پریده!
محمد در حالی که سیب میخورد با دهن پر گفت:
_من هروقت مریض میشم اینطوری بمن نمیرسی مامان.انگار جزو دکوراسیون خونم،اونوقت واسه برادرزادت سنگ تموم گذاشتی!
از وقتی مرخص شده هر دقیقه واسش یه نوع ابمیوه میاری معدش باد کردا.
نجمه با خنده گفت:
_داداش حسودی نکن، توهم سرتو بکوب به دیوار زخمی بشه بهت برسن!
همه خندیدن که محمد چپ چپ به نجمه نگاه کرد:
_مشقاتو نوشتی بلبل زبونی میکنی؟؟
-عه داداش من دیگه سوم دبیرستانم،
دبستانی که نیستم جلو بقیه اینطوری میگی!
نرگس لبخند گشادی به نجمه زد:
_بزرگی به عقل است نه به سال!
عمه خانوم خندید و کنارشون نشست:
- خوب عروس گلم راست میگه!
متعجب بهشون نگاه کردم که محمد سرفه کنان تکه های سیبو روی بشقابش گذاشت.
نرگس از خجالت سرخ شد و سرشوپایین انداخت که ندا گفت:
_نگاش کن چه سرخاب سفیدم میشه
مامانم تورو خیلی وقته واسه محمد نشون کرده!
حوریه خانوم خندید و گفت:
_دخترم فعلا میخواد درسشو بخونه.
_ماهم نشونش کردیم،درسش تموم شد عقدشون کنیم دیگه!
محمد نیشگونی از بازوی ندا گرفت که بی اختیار خندم گرفت.
با خندیدن من کمیل زیر چشمی نگام کرد و اخم کرد.چرا اینطوری میکرد؟
همونطور که سرشو به مبل تکیه داده بود گفت:
_نرگس تا وقتی من نخوام با کسی عروسی نمیکنه!
عمه خانوم:وا.مگه پسر من چی کم داره
ماشاالله یه پارچه اقا
-عقلش ک ناقصه عمه جون.
نجمه و ندا خندیدند که حوریه خانوم با خنده گفت:
_اینطوری نگو پسرم،اقا محمد خیلی برازنده هستن،نرگس منم چیزی کم نداره!
عمه خانوم خندید و گفت:
_پس تمومه دیگه.
محمد درحالی که گونه هاش گل انداخته بود از جاش بلند شد که ندا دستشو گرفت:
_کجا فرار میکنی؟
دستشو کشید و با عجله رفت که همه خندیدن.به کمیل نگاه کردم که دیدم اونم داره میخنده...
#ادامه_دارد....
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#با_من_بمان_30
#نویسنده_محمد_313
داشتم ظرفای شامو با نجمه میشستم که صدای گفت و گوی محمد و کمیلو از هال شنیدم:
_فردا اول وقت باید بریم کلانتری شکایت تنظیم کنیم.
_دردسر زیاد داره،من میخوام زودتر برگردم!
-نگران نباش، تو فقط برای سرت شکایت بنویس خودم بقیه کارو برای اینکه وارد باغمون شدن پیگیری میکنم!
با شنیدن صدای خنده ی ندا و نرگس که در گوش هم چیزی میگفتند لحظه ای بهشون نگاه کردم و با حسرت رومو گرفتم،کاش منم یه خانواده درست و حسابی داشتم،کاش مثل نرگس و بقیه دخترا برای خودم ،برای ایندم رویابافی میکردم، کاش مادرم زنده بود مثل حوریه خانوم وقتی ازم خواستگاری میکردن پشتم بود،،ولی کو خواستگاری!
از وقتی ک 14 سالم بود تو رویاهام فکر میکردم که با یه پسر خوب ازدواج میکنم و خوشبخت میشم،حالاهم با یه پسر خوب ازدواج کردم ولی میفهمم که از حد خودم بیشتر ارزو کردم،من دختر جمال نعشه ای کجا؟ و کمیل اقا سید نوحه خون مسجدشون کجا؟
برای خودشون برو بیایی داشتن،
با بغض به ابی که از شیر ظرفشویی میرفت خیره شدم،حالاهم مطمئنم کمیل به خاطر ابرو و زندگی خودش ازم خواسته عادی بشیم،وگرنه هنوز سمانه عشق بچگیاشو دوست داره.
دوباره این افکار تلخ ازارم میدادند
اهی کشیدم که نجمه گفت:
_تو فکری؟!
لبخندی زدم و گفتم:
_زودتر مایع بزن تموم شن دیگه!
___
هرطرف میچرخیدم خوابم نمیبرد
به فردا فکر میکردم،فردایی که دوباره میتونستم یواشکی کمیلو نگاه کنم!
قرار بود به خاطر اینکه این اتفاق افتاد و فراموشش کنیم فردا دورهمی بریم بیرون غذا بخوریم.پس فرداهم چون کمیل عجله داشت برمیگشتیم.
به سقف خیره نگاه کردم ،با شنیدن صدای قدم زدن کسی تو حیاط سرجام نشستم،نکنه دزدا برگشته باشن،
به چهره ها ی غرق خواب نرگس و نجمه و ندا نگاه گذرایی انداختم،بهتره برم کمیلو بیدار کنم.
در اتاقو با صدای قیژ قیژ زننده ای باز کردم و رفتم هال،کمیل سرجاش نبود
نگران به اطراف نگاه کردم،به نظر رفته بود بیرون.
از لای در ورودی هال حیاطو نگاه کردم که دیدم روی پله ها نشسته و به اسمون خیره شده،همونجایی که من برای بار اول اومده بودم نشستم.
کنارش ایستادم، نگاهی انداخت و چیزی نگفت،صدای اواز جیرک جیرک ها تنها صدایی بود که سکوت بینمون رو میشکست:
_چرا هنوز نخوابیدی؟؟
_خوابم نبرد..شما چرا بیدارید؟؟
-منم از فکر و خیال زیاد خوابم نبرد.
پیشش نشستم که با ذوق خاصی گفت:
#ادامه_دارد...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c