eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📆 تقویم اسلامی نجومی چهارشنبه ۲ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی ۱۹ ربیع الثانی ۱۴۴۶ هجری قمری ۲۳ اکتبر ۲۰۲۴ میلادی 🗓 روزشمار: ▪️15 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها 🌸 اذکار چهارشنبه : - یا حَیّ یا قَیّوم ( 100مرتبه ) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا 🌸 امروز برای امور زیر نیک است: 🔹مقدمات ازدواج 🔹امور آموزشی 🔹خرید وسیله سواری 🔹آغاز نویسندگی کتاب و مقاله 🔹صید 🔹جابجایی 🔹شاگرد گرفتن 🔹ارسال نامه 🔹دیدار بزرگان 🔹خرید و فروش کالا و املاک 🔹بذرپاشی 🔹درختکاری 🔹خط نوشتن 🔹کندن چاه و آبراه 🚙 سفر همراه صدقه باشد. 👧 نوزاد نویسنده و خوش قلم باشد. 👩‍❤️‍👨 مباشرت امشب: فرزند یا حاکم گردد یا عالمی از علماء. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) توانگری است. 💉 یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری موجب رفع درد بدن است. ✂️ چهارشنبه برای ، روز بد است، موجب بداخلاقی می گردد. 👕 بریدن دوختن و خریدن لباس خوب و بدون سختی (وسیله سواری) یا چارپایان بزرگ نصیب او خواهد شد. 🚫 این چهارشنبه برای (رفع موهای بدن با نوره) خوب است. از فواید نوره: نوره کشیدن موجب درمان بیماریهای پوستی می شود. ✴️️ وقت در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶عصر تا عشای آخر (وقت خوابیدن) 🏡〰〰〰〰〰〰🏡
🌹تقویم شیعه🌹 شمسی:چهارشنبه ۰۲ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی میلادیWednesdy 23 october 2024 قمری:الأربعاء ۱۹ ربیع الثانی ١٤٤۶ 🌹امروز متعلق است به: 🔸حضرت امام موسی بن جعفر كاظم عليه السّلام 🔸حضرت امام علی بن موسی الرضا عليهماالسّلام 🔸حضرت جواد الائمه؛محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸حضرت امام هادي،علي بن محمد النقي عليهما السّلام 📿اذکار روز: 👈صدمرتبه یاحى یا قیوم 👈۵۴۱مرتبه یامتعال بگویدتا عزت دائمی یابد. 🙏بارالها درفرج حضرت مهدی عج الله تعالی فرجه الشریف تعجیل فرما و گره از مشکلات همه مردم باز کن،خداوندا در آخرالزمان دین ما راحفظ کن ✅ وقایع روز: مناسبت خاصی ثبت نشده است 🗓روزشمارتاریخ: 💐⏳۱۵ روز تا ولادت باسعادت حضرت زینب کبری سلام الله علیها (۰۵ ه ق) روز پرستار ⬛️⏳۲۳ روز مانده به سالروز شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله عليها (۱۱ ه ق) به روایتی 💐⏳۲۵ روز مانده به ولادت حضرت امام سجاد علیه السلام به روایتی (۳۸ه ق)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قسمت اول قسمت دوم قسمت سوم قسمت چهارم قسمت پنجم قسمت ششم قسمت هفتم قسمت هشتم قسمت نهم قسمت دهم قسمت یازدهم قسمت دوازدهم قسمت سیزدهم قسمت چهاردهم قسمت پانزدهم قسمت شانزدهم قسمت هفدهم قسمت هجدهم قسمت نوزدهم قسمت بیستم قسمت بیست و یکم قسمت بیست و دوم قسمت بیست و سوم قسمت بیست و چهارم قسمت بیست و پنجم قسمت بیست و ششم قسمت بیست و هفتم قسمت بیست و هشتم قسمت بیست و نهم قسمت سی ام قسمت سی و یکم قسمت سی و دوم قسمت سی و سوم قسمت سی و چهارم قسمت سی و پنجم قسمت سی و ششم قسمت سی و هفتم قسمت سی و هشتم قسمت سی و نهم قسمت چهلم قسمت چهل و یکم قسمت چهل و دوم قسمت چهل و سوم قسمت چهل و چهارم قسمت چهل و پنجم قسمت چهل و ششم قسمت چهل و هفتم قسمت چهل و هشتم قسمت چهل و نهم قسمت پنجاهم قسمت پنجاه و یکم قسمت پنجاه و دوم قسمت پنجاه و سوم قسمت پنجاه و چهارم قسمت پنجاه و پنجم قسمت پنجاه و ششم قسمت پنجاه و هفتم قسمت پنجاه و هشتم قسمت پنجاه و نهم قسمت شصتم قسمت شصت و یکم قسمت شصت و دوم قسمت شصت و سوم قسمت شصت و چهارم قسمت شصت و پنجم قسمت شصت و ششم قسمت شصت و هفتم قسمت شصت و هشتم قسمت شصت و نهم قسمت هفتادم قسمت هفتاد و یکم قسمت هفتاد و دوم قسمت هفتاد و سوم قسمت هفتاد و چهارم قسمت هفتاد و پنجم قسمت هفتاد و ششم قسمت هفتاد و هفتم قسمت هفتاد و هشتم قسمت هفتاد و نهم قسمت هشتادم قسمت هشتاد و یکم قسمت هشتاد و دوم قسمت هشتاد و سوم قسمت هشتاد و چهارم قسمت هشتاد و پنجم قسمت هشتاد و ششم قسمت هشتاد و هفتم قسمت هشتاد و هشتم قسمت هشتاد و نهم قسمت نودم قسمت نود و یکم قسمت نود و دوم قسمت نود و سوم قسمت نود و چهارم قسمت نود و پنجم سلام علیکم مجموعه صوتی سه دقیقه در قیامت برای دسترسی راحت تر از لینک های بالا استفاده کنید🌹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
Abdolbaset Tohid (128).mp3
500.7K
بنیت سلامتی و فرج مولا هرشب 3مرتبه بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (۱)اللَّهُ الصَّمَدُ(۲)لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ. 💫💫💫💫💫 🌺5 صلوات،هم به نیت جمیع اموات،شهدا
🍂بی عشق پلید می شوی باور کن... با عشق سعید می شوی باور کن 🍂خـود را که شبیه شهـدا گردانی... یک روز شهید می شوی باور کن 🍃 باز پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا با صلوات🍃 🌷🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
┈┅❁ـ﷽ـ❁┅┈ 🌤️یا اباصالح المــهدے ادرڪنی ✍ "این‌ها مقدّمه ظهور است" "منتظر واقعی از شلوغی‌های آخـــــــرالزمان کلافه نمی‌شود" 🔹عارف بالله مرحوم حاج اسماعیل دولابی : کسانی که سال‌ها «عَجِّل عَلی ظُهُورِکَ یا صاحِبَ الزَّمان» می‌گفتند چرا از ظهور مشکلات و نابسامانی‌ها کلافه اند و تاب تحمّل آن را ندارند؟ این‌ها مقدّمه ظهور است. پس یا دعای بر تعجیل ظهور حضرت را پس بگیرند یا دست از بی‌تابی و بی‌قراری بردارند و به آنچه هست تن بدهند. ‏بعد از هر شلوغی، خلوتی متناسب با آن خواهد بود و هر چه شلوغی بیشتر باشد، خلوت بعد از آن بزرگ‌تر است. در آخـــــــرالزمان شلوغی خیلی زیاد است، به نحوی که «یکفُرُ بَعضُهُم بِبَعضٍ وَ یَلعَنُ بَعضُهُم بَعضا»ً؛ گروهی گروه دیگر را تکفیر می‌کند و جمعی جمع دیگر را لعنت می‌کند. -------------------- 📚کتاب مصباح‌الهدی، ص۳۲۴، آداب انتظار عارفان https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌅نوربرظلمت غلبه خواهدکرد 👤🎥جناب حجت الاسلام سرلک
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
خاطرات شهید سید رضا بطحائی از زبان شهید مصطفی صدرزاده.mp3
25.76M
لحظاتی همراه با شهدا ❇️ خاطره گویی شهید مصطفی صدر زاده (۱) درباره شهید سید رضا بطحائی: 🔸کیفیت طلبگی شهید بطحائی 🔸نحوه تبلیغ منحصر به فرد شهید 🔸خاطرات زیبای درس آموز از شهید ✳️ (۱). شهید مصطفی صدر زاده با نام جهادی سید ابراهیم از فرماندهان شهید مدافع حرم بود که چون می‌خواست برای برای دفاع از حرم حضرت زینب (س) به سوریه برود ولی راهش نمی‌دادند، با هویت ساختگی افغانستانی و از طریق فاطمیون خود را به سوریه رساند و آنجا به یکی از افراد مورد علاقه حاج قاسم تبدیل شد. سیدمصطفی صدرزاده روز قبل از شهادت به دوستانش گفته بود که با یک گلوله شهید می‌شود و عاقبت در اول آبان سال ۹۴ در عملیات محرم در روز تاسوعا در مبارزه با تروریست‌های تکفیری در حومه حلب به شهادت رسید‌. (۲). شهید سیدرضا بطحائی به همراه پسر خردسال و همسر باردارش، اولین و تنها خانواده ایرانی بودند که به دست داعشی‌ها در خرداد سال ۹۳، در سامرا به شهادت رسیدند. 🏷
🌹 منتظران ظهور 🌹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۷ و ۸ _هیچی...خواب دیدم همینجا خوا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۹ و ۱۰ اروم اروم رفتیم و سوار ماشین شدیم. فردا صبح کنار اروند باز همون دختر رو دیدم... دلم میخواست برم جلو و باهاش حرف بزنم....ازش راه خوب بودن رو بپرسم... راه رفیق شدن با شهدا... کنار اروند یه گوشه وایساده بود... اروم اروم قدم برداشتم و نزدیکش شدم... قلبم داشت تند تند میزد..حس عجیبی بود.. با خیلی آدم ها حرف زده بودم ولی تا حالا همچین حسی نسبت بهشون نداشتم.. اروم رفتم کنارش و گفتم: _خانم ببخشید میتونم چند دیقه وقتتون رو بگیرم؟؟ یهو برگشت و انگار شکه شده باشه با تعجب نگاهم کرد...یه نگاه به سر و وضع و تیپم کرد و چیزی نگفت بهم... چادرش رو جلو صورتش گرفت و به سمت دوستاش حرکت کرد. دلم ولی حق داره... یه نگاه به خودم کردم دیدم اگه خودمم باشم با همچین آدمی صحبت نمیکنم... سهیل خان حالا که میخوای تغییر کنی پس هم باید تغییر بدی. اخرین روز سفر شد... تو ماشین نشستیم و به سمت شهرمون حرکت کردیم... برخلاف موقع اومدن اصن حال و حوصله مسخره بازی‌های بچه‌ها رو نداشتم...کنارشون نشسته بودم ولی حواسم جای دیگه بود... _بچه ها داش سهیلمون متحول شده. +شایدم متاهل شده. 🍃از زبان مریم :🍃 روز آخر سفر بود... قرار بود بریم اروند کنار...وقتی رسیدیم یاد قصه‌هایی که از اروند شنیده بودم‌افتادم... اینکه چه جوونهایی تو این رودخونه افتادن و هیچوقت ...اینکه یه کوسه اینجا رو بعد سال‌ها شکار کردن و تو دلش پر از بود. زهرا اینا رفته بودن سمت بازار... هنذفریم رو تو گوشم گذاشتم و مداحی شهید گمنام رو پخش کردم. شهید گمنام سلام...خوش اومدی مسافر من... خسته نباشی پهلوون... تو حال خودم بودم که سایه سنگینی رو پشت سرم حس کردم...سرم رو برگردوندم... انتظار داشتم زهرا باشه... ولی نه...یکی از اون سه تا پسرا بود که از اخر اتوبوس شکلک در می‌آوردن...خیلی ترسیدم... میدونستم اینا خواسته هاشون چیه... بدون هیچ حرفی راهم رو به سمت زهرا اینا تغییر دادم. تا زهرا من رو دید فهمید ترسیدم. _چی شده مریم؟! +ها؟! هیچی هیچی...چیز خاصی نیست. _خب بگو شاید بتونم کاری کنم. +اون پسرا بودن مسخره بازی در میاوردن. _خب؟! +یکیشون الان یهویی پشت سرم ظاهر شد و من فکر کردم تویی بعد برگشتم و دیدمش کلی ترسیدم. _خب حالا حرف حسابش چی بود؟! +نمیدونم...ولی خودت که میشناسی اینارو... _میخوای برم بشورم بزارمش آبروش جلوی همه بره؟! +نه بابا ولش کن...هیچی بهتر از بی محلی نیست به اینا. 🍃از زبان سهیل:🍃 بچه ها از ته اتوبوس تیکه مینداختن ولی حتی حوصله جواب دادن بهشون هم نداشتم... داشتم با خودم فکر میکردم تو زندگیم چیا رو باید تغییر بدم. ظاهرم...رفیقام...اصلا همه چیم باید عوض بشه.... به یاد بعضی کارهام میوفتادم و خجالت میکشیدم... از اینکه یه سری جوون من اومدن جلوی توپ و تانک موندن... اونوقت من با این سنم دنبال مسخره بازی و جلف بازی بودم.. ای کاش میشد برگشت به عقب و دوباره زندگی کرد... خلاصه رسیدیم به شهرمون و یه راست رفتم خونه.. چند روز حوصله صحبت با هیچ کسی رو نداشتم... بابا و مامانم تعجب کرده بودن از این حرکت‌هام... بچه ها چندبار زنگ زدن بیرون بریم ، ولی هر بار به یه بهونه ای پیچوندمشون...حوصله دور دورهای رو نداشتم... لباسهای جلف و عجق وجقمو انداختم دور... رفتم یه آرایشگاه معمولی و گفتم موهام رو مدل عادی بزنه و صورتمم تیغ ... چند هفته دانشگاه نرفتم ، و تو خونه با خودم کلنجار میرفتم...یه حسی به من میگفت رفتن به دانشگاه یعنی دوباره شروع زندگی بی هدف قبل راهیان... ولی بالاخره دل رو به دریا زدم... بعد چند هفته رفتم دانشگاه... برخلاف گذشته هیچ ذوقی برای رسیدن زودتر به دانشگاه نداشتم...در حال بالا رفتن از پله‌ها بودم که باز اون دختر رو دیدم. آرام و متین داشت از پله‌ها پایین میومد.... با خودم گفتم برم جلو.... و بگم سو تفاهم شده...ولی خجالت میکشیدم.. اروم اروم سمت کلاسم رفتم... فضای کلاس دانشگاه برام آزار دهنده بود..‌ انگار یه غریبه بودم...حوصله هیچکس رو نداشتم... اروم رفتم و آخر کلاس نشستم ، و منتظر بودم زودتر کلاس تموم بشه... بعد از کلاس حتی حوصله نشستن تو کافه و جایی که همیشه می‌نشستم هم نداشتم.یه گوشه از حیاط نشستم و مشغول چک کردن گوشیم شدم. تو حیاط دانشگاه بودم ، که دوسه تا از بچه های هم اردویی و بسیجی رو دیدم...انگار که میان غریبه‌ها آشنایی دیده باشم خوشحال شدم و سریع رفتم جلو... _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۱۱ و ۱۲ _سلام... +سلام اخوی...بفرمایین؟! _اگه اشتباه نکنم ما همسفر راهیان نور بودیم... +آهان...بله بله...خوبید شما؟؟ _ممنونم... +خب کاری داشتید؟! _نمیدونم چجوری بگم.من از وقتی از راهیان برگشتیم یه جوریم...دوست دارم مثل شماها باشم... خوب باشم ولی راه و روشش رو نمیدونم. +ما که خوب نیستیم حاجی...سعی کن مثل شهدا باشی...ما الان داریم میریم مسجد اگه دوست داری بیا اونجا بیشتر حرف بزنیم. _باشه باشه حتما... نزدیک مسجد که شدیم دوتایی آستیناشون رو بالا زدن و رفتن وضو بگیرن... منم راستیتش وضو گرفتن رو خوب بلد نبودم و به دست اونا نگاه میکردم و همون کار رو میکردم... داخل مسجد شدیم دیدم مشغول به نماز خوندن شدن...خواستم ادا نماز خوندن در بیارم ولی گفتم ؛ " سهیل رو میخوای گول بزنی؟! خودت رو یا خدارو؟! " گوشیم رو در آوردم و سرچ کردم آموزش نماز...دو دور کامل خوندم و منم شروع کردم به نماز خوندن... خیلی حس خوبی داشتم... بعد از نماز همراه بچه ها راهی دفتر بسیج شدیم...اونجا با چندتا دیگه از بچه‌ها آشنا شدم...و بنا به پیشنهاد بچه‌ها فرم بسیج رو هم پر کردم. چند مدت به همین روال گذشت ، و من داشتم به شخصیت جدیدم عادت میکردم..به مسجد و هیات رفتن...به شوخی‌ها و دور دورها با بچه مذهبیا و احساس خوبی داشتم...همه چیم عوض شده بود.. شوخیام.. دوستام... حتی چیزهایی که باعث شادی و غم هام میشدن هم تغییر کرده بودن... یه روز تصمیمم رو گرفتم... باید مستقیم با اون دختر حرف بزنم...باید بهش بگم که...راستیتش حس میکردم هیچکس مثل اون نیست و اون با همه فرق داره... یه روز بعد نماز دیدم کنار در مسجد با دوستش وایساده...خیلی با خودم کلنجار رفتم که چیکار کنم...آب دهنم رو قورت دادم و آروم جلو رفتم.. _سلام... +سلام...بفرمایین... _ببخشید میخواستم اگه اجازه بدین یه چیزی بهتون بگم... حس کردم از صدام شناخت من رو و خواست حرفی بزنه که دوستش پرید وسط حرفش و گفت : _بفرمایید...چیکار دارین؟! +ممنونم..میخواستم اگه اجازه بدین در رابطه با...چه جوری بگم... _نمیخواین حرفی بزنین؟! _چرا چرا...میخواستم بگم من.... هنوز حرفم تموم نشده بود .... که گفت: _ببینید آقا فک کنم شما یه بار دیگه همچین چیزی عنوان کردید و من فکر کردم از جوابم فهمیدید باید بیخیال بشید...ولی مثل اینکه اشتباه کردم و باید بیشتر میشکافتم... فاز ما و شیوه زندگی ما با هم خیلی فرق داره...من از بچگی تو یه خانواده مذهبی بودم و قطعا خیلی چیزا برام مهمه که شما اون معیارها رو ندارید...فک کنم باید بفهمید منظورم چیه... بریم زهرا... خواستم توضیحی بدم ولی فهمیدم بی‌فایده هست... بدون خداحافظی شروع به راه رفتن با دوستش کرد و ازم دور شدن... من همونجا وایسادم و انگار دنیا رو سرم خراب شد...چند قدم پشت سرشون رفتم که اخرین حرفم رو بزنم تا خواستم چیزی بگم صداشون رو شنیدم.... که دوستش گفت: _مریم چرا اینطوری رفتار کردی؟!میزاشتی حداقل حرفشو بزنه. +زهرا تو اینا رو نمیشناسی...پسره ریش گذاشته فک میکنه من گول میخورم... اینا همش بخاطر نقش بازی کردنه...مثلا میخواد بگه یهویی متحول شدم. _واقعا؟!؟! +اره بابا..مگه تو راهیان نور ندیدی با چه وضعی بودن. _ااااا این همونه...میگم چه آشناستا. و کم کم دورتر شدن و صداشون ضعیف شد...با شنیدن این حرفها دلم خیلی ...راه دانشگاه تا خونه رو قدم زدم... به خدا میگفتم ؛ " خدایا من که رو اومدم سمتت چرا کمکم نمیکنی؟! نکنه قراره تا آخر عمر اشتباهات زندگیم رو باید پس بدم. مگه نگفتی هرکس توبه کنه میشی ؟! 🍃از زبان مریم:🍃 بعد از دانشگاه خونه اومدم که دیدم مامانم خوشحاله... _سلام مریم خانم. +سلام مامان...خوبی؟! خبریه؟! _بهترین از این نمیشم...چه خبری بهتر از این که ببینی دخترت اینقدر بزرگ شده که براش خواستگار اومده... +خواستگار چیه؟! _یه جور خوردنیه.خب خواستگار خواستگاره دیگه دختر. +ااااا مامان...منظورم اینه کیه؟!چیه؟! _عصمت خانم اینا رو که میشناسی... همسایه خونه قدیمیمون...برا پسرش خواستگاری کرده ازت... +«میلاد»؟!؟ _خوب یادته ها شیطون...اره همون همبازی بچگیات... الان اقایی شده برا خودش +خب حالا کی میخوان بیان؟! _آخر هفته... حالا برو دست و صورتتو بشور تا من ناهار رو بکشم عروس خانم... +حالا که چیزی معلوم نیست...خیلی عجله دارین منو بیرون بندازینا. _امان از دست تو دختر. آخر هفته شد و منتظر بودیم که..... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
🔹💠🔹بسم ربِّ مولانا مهدی (عج)🔹💠🔹 آنچه که به خاطرش به ، دعوت شدید💌 🟢جهت سهولت دسترسی بر روی هشتگ ها و نوشته های آبی رنگ بزنید🟢 📣 توجه📣 🔻ارزاق معنوی روزانه : 🌕روز شنبه 🌖روز یک شنبه 🌗روز دوشنبه 🌘روز سه شنبه 🌑روز چهارشنبه 🌒روز پنج شنبه 🌓روز جمعه 🌔عصر جمعه تلاوت سوره های مبارکه واقعه و ملک نماز شب را به نیت ظهور بخوانیم 🔹🔸💠🔸🔹 🔻خداشناسی ۲۸ جلسه صوت شناور 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مرگ پژوهی ۹۵ جلسه صوت شناور ۱۶ جلسه صوت شناور ☆به همراه ۴ جلسه ی پرسش و پاسخ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻معادشناسی ۶۱ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻شیطان شناسی ۵۴ جلسه صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻امامت و ولایت (ع) ☆۵ صوت شناور 🔹🔸💠🔸🔹 🔻مباحث مهدویت ☆☆☆مجموعه ویژه پیرامون شبهات و سوالات در مورد ظهور امام زمان (عج)☆☆☆ 🔸🔹💠🔸🔹 🔻مباحث معرفتی ☆۴۵ جلسه صوت شناور ۴۶ جلسه صوت شناور ☆۴۲ صوت شناور ☆۵۴ صوت شناور...درحال بارگذاری ☆۸۰صوت شناور...درحال بارگذاری 🔸️🔹️💠🔹️🔸️ 🔻مباحث اخلاقی و خانواده ۲۷ جلسه صوت شناور ۴۸ جلسه صوت شناور ۵۸ جلسه صوت شناور ☆۴۳ صوت شناور...درحال بارگذاری ☆۵۴ صوت شناور...در حال تکمیل در حال بارگذاری... 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 ♡♡♡مجموعه ای غنی از تشرّفات علما و اولیای الهی محضر حضرت حجّت (عج)♡♡♡ 🔹🔸💠🔸🔹 🔻 کتاب صوتی مکیال المکارم،۳۲ قسمت جان فدا، ۱۰ قسمت ☆۱۰ قسمت ☆۱۶ قسمت 🔹🔸💠🔸🔹 🔻کلیپ های عبرت آموز ☆چهار عمل عالی برای حذف عذاب ☆کاملا واقعی،جسد ۳ هزار ساله فرعون مصر! ☆داستان جوانی که از غیب خبر میداد!یک مانع در انسان که اجازه نمیدهد تقدیرات مثبت و بلند شب قدر را جذب کندتوبه مصطفی دیوانه، به نقل از شهید کافی 🔰 ادامه دارد با منتظران ظهور همراه بمانید🙏🌱 ◇💠◇💠◇💠◇💠◇ @montazeraan_zohorr ◇💠◇💠◇💠◇💠◇
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا