eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 🔹چطور امام زمانی باشیم؟! هرچی می تونی معرفت بیشتری به امام زمانت پیدا کن... بیشتر یاد امام زمانت باش... هر چی میتونی فضای زندگیتو امام زمانی کن... ═❁๑🍃๑🌹๑🍃๑ ❁═ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
قرب به اهل بیت ۱۳.mp3
10.42M
چرا ما یه موقع‌هایی از دست خدا و اهل بیت علیهم السلام شاکی میشیم؟ چکار کنیم هیچ وقت بین‌مون شکرآب نشه؟ مجموعه (علیهم‌االسلام) ۱۳ | https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
وقتی این کلیپ رو دیدم داشتم تصور می کردم این حجم از جسارت و بمبهای اسرائیل اگر روی تهران می نشست چی می شد😰 واقعیت اینه حمله اسرائیل کم نبوده، پدافند ما خیلی قوی عمل کرده..
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 مردی که در دادن نفقه و مخارج خانواده سهل میگیره و دست و دلبازه، خدا براش حسابرسی اون دنیا رو آسون میگیره. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
انسان شناسی ۱۹٠.mp3
11.41M
۱۹۰ دو برادر / دو خواهر دو همکلاسی / دو همکار دو رفیق / دو شریک چطور می‌شود دو نفر در شرایط یکسان، به دو قدرت کاملاً متفاوت روحی می‌رسند! ✔ یکی می‌شود از رفقای الهی که آرامش و امنیت و نشاطش برای دیگران، قابل لمس است ! ✘ یکی می‌شود وجودی پر از اضطراب و بدخواهی و تنگی ...که انقباض و ناامنی‌اش را همه می‌فهمند. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✖️مثل اینکه داریم به این پیش بینی ها نزدیک میشیم😎 ❌پیش بینی آخرالزمانی آیت الله محمد دشتی،یه زیر خاکی عالی برای این روزها ✖️حتما ببینید و نشر بدید بترکونید https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
4_5974487267526314188.mp3
4.84M
🔷داستان تشرف شماره 4 🔴داستان تشرف آقای زاغری از تهران 🎙️ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ مسئولین باید کیفیت کار [تصحیح خطای محاسباتی صهیونیست‌ها] را درست تشخیص دهند و آنچه را که به صلاح ملت و کشور است انجام دهند. ✅ مقام معظم رهبری: 🔸 کیفیت کار [بهم زدن خطای محاسباتی رژیم صهیونیستی] را مسئولین ما باید تشخیص بدهند و درست بفهمند و آنچه که صلاح این کشور و این ملت هست آن را انجام بدهند. [صهیونیست‌ها] باید بدانند ملت ایران کیست، جوانان ایران چگونه‌اند. 🔸 این فکر، این انگیزه، این رشادت، این آمادگی که امروز در ملت ایران وجود دارد، خود این امنیت‌ساز است. این را بایستی حفظ کنیم. 🗓 ۱۴۰۳/۸/۶ 🏷 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۱۷ و ۱۸ (خاله عصمت از دوستهای قدیم
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۱ و ۲۲ نگاه کردم دیدم آقا میلاد هم تو ماشین نشسته... رفتم عقب ماشین پیش معصومه نشستم و آقا میلاد هم گفت: _سلام بر خانم آینده خسته نباشید... +سلام...لطف دارین...شما ها چرا اومدین اینجا؟! معصومه: _راستش اومدیم جلو در خونتون دنبالت که بریم بیرون... مامانت گفت دانشگاهی...آدرس دانشگاه رو گرفتیم و اومدیم... +ای بابا...چرا زحمت افتادین آخه؟! ~•چه زحمتی... حالا حالاها مونده ما و آقا میلاد بیایم دنبال شما....راستی میلاد این همون دانشگاه که خاله اکرم میگفت آقا سهیلم اینجا درس میخونه. پرسیدم : +کدوم سهیل؟ ~•همون سهیل که بچگی ها باهامون بازی میکرد دیگه... +آهاااااا....ااااااا...راست میگی؟! خیلی دوست دارم ببینمش چه شکلی شده... خیلی مظلوم بود بچگیاش. ~•اره...خنگ بود. +نههه...پسر خوبی بود. ~•من فکر کردم هم دانشگاهی هستین حتما میشناسیش...میخواستم خبرشو از تو بگیرم. +نه...من نمیدونستم اینجا دانشگاه میاد. در حال صحبت با معصومه بودیم که میلاد گفت: _خب دیگه حالا انگار کی هست اینقدر مهمه دیدنش براتون. خلاصه دعوتش میکنیم میاد میبینیمش دیگه...خب حالا عروس و خواهر شوهر بگین کجا بریم؟! من سرم رو از خجالت انداختم پایین و چیزی نگفتم که معصومه گفت: _میلاد ببرمون یه رستوران خوب... من گفتم: +نه من مزاحم نمیشم...میرم خونه... ~•کجا میری...تازه پیدات کردیم عروس خانم ... +آخه زشته. ~•چه زشتی؟! داداش میلادم حالا خرج ها داره... و به سمت رستوران را افتادیم.. معصومه دختر مهربون و خوبی بود و هنوز مثل بچگیاش شیطون بود...تو رستوران رفتیم و نشستیم منتظر بودیم تا غذاها رو بیارن... خیلی خجالت میکشیدم... نمیدونم چرا ولی احساس میکردم تپش قلب دارم و قلبم درد میکنه...خیلی وقت بود همچین حسی نداشتم... خلاصه اون‌روز گذشت و... 🍃از زبان سهیل:🍃 رفتم تو دفتر و همش به حرفاش فکر میکردم... صدبار قضیه رو با خودم مرور میکردم: و هربار هم حق رو به اون میدادم... شاید منم بودم باور نمیکردم یه شبه یه نفر بخواد عوض بشه. نمی‌دونستم چیکار باید کنم.داشتم دیوونه میشدم... ای کاش هیچوقت نمیدیدمش... ای کاش اصلا اون خواب رو نمیدیدم... سرم رو روی میز گذاشتم و آروم گریه کردم که به صدای باز شدن در اتاق به خودم اومدم... _سلام آقا سهیل سرم رو بالا آوردم...فرماندمون بود. +سالم سید جان...خوبی؟! _سهیل گریه میکردی؟! +من؟! نه...نه...حساسیت فصلیه. _ای بابا...یه جوشونده بخور خوب میشی. +ای کاش با جوشونده خوب میشدم. _حالا نگران نباش...چیزی نیست که... +ان‌شاالله... _راستی سهیل باید برنامه ریزی کنی ها... راهیان نور نزدیکه +من؟! _آره دیگه...مسئول دفاع مقدس ناسلامتی تویی دیگه... +آخه من رو شهدا راه نمیدن که... _این حرفها چیه...شهدا مهربون‌تر این حرفان... کافیه فقط یه قدم برداری براشون +هعیییی. _پوسترها و اینا آماده ان ...فقط ثبت نام و هماهنگی و اینا با تو. +باشه... به خدا... از دفتر بیرون اومدم و به محل ثبت نام رفتم... نوشته‌ی بالای بنر بدجور دلم رو هوایی کرد. من رو یاد خوابم انداخت...بزرگ نوشته بود... " محل ثبت نام شهدا..." 🍃از زبان مریم:🍃 یهو زهرا رو تو حیاط دانشگاه دیدم. -سلام عروس خانم. _سلام زهرایی...خوبی؟! -ممنون...چه خبرا؟! _سلامتی...تو چه خبرا؟! -هیچی..راستی راهیان نور نمیای؟! _خیلی دوست داشتم بیام ولی خودت که میدونی چه قدر این ایام سرم شلوغه. -آره... ان‌شاالله سال دیگه با آقات میری دیگه. _ان‌شااالله...ولی فعلا که نسبت به راهیان و اینا علاقه‌ای نشون نداده...فک کنم امسال شهدا ما رو دعوت نکردن. -ببینه تو دوست داری حتما میبرتت دیگه... _ان‌شاالله... -آها...راستیییی...رفتم ببینم قضیه ثبت‌نام چجوریه و اینا دیدم مسئول راهیان عوض شده... _خب به سلامتی. -نههه..اخه جالب اینجاعه که اون پسره شده مسئولش. _کدوم پسره؟! -بابا همون که هی میاد باهات حرف بزنه و تو ازش خوشت نمیاد. _جدا؟؟؟؟اخه چی بگه آدم...یعنی یه تحقیق نمیکنن مسئولیت میدن به اینا حتما گول ریشش رو خوردن. -شاید واقعا پسر خوبی شده. _بعید میدونم. چند روز گذشت .... و ما هم مشغول خرید عروسی و اینا بودیم... آقا میلاد اصرار داشت عروسی زودتر برگزار بشه... دلیل اصرارش رو نمیدونستم ولی چون خودمم مشکلی نداشتم قبول کردم... هر روز که بیرون میرفتیم و زیاد راه میرفتیم یه درد خفیفی تو قلبم حس میکردم ولی بهش بی‌توجه بودم. راستیتش از بچگی...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ راستیتش از بچگی یه مشکل قلبی داشتم ولی با قرص و دارو که میخوردم حل شده بود و خیلی وقت بود دکتر نرفت. یه روز که بیرون رفته بودیم آقا میلاد گفت: _نظرتون چیه امروز ناهار بریم جیگر بزنیم؟! که معصومه سریع گفت: _واییی من عاشق جیگرم مریم جون نظر تو چیه؟! نمیدونستم چی بگم...ولی قبول کردم. رفتیم تو جیگرکی و یهو دیدم آقا میلاد 30 سیخ جیگر سفارش داد. _چه خبره آقا میلاد؟ +آخه جیگر با یکی دو سیخ که معلوم نمیشه. بخورین مطمئنم بازم میخواین... جیگرهای اینجا حرف نداره. بعد چند دیقه جیگرها رو آوردن و شروع به خوردن کردیم...آقا میلاد و معصومه تند تند میخوردن و من به زور سه سیخ رو خوردم... که معصومه گفت: _فک کنم دوست نداریا مریم جون؟! +چرااا اتفاقا...خوشمزست..ولی خب همین سه سیخ بسه _احساس میکردم سرم گیج میره...بی قرار بودم و رو پیشونیم عرق سردی نشسته بود... اونشب تموم شد و اومدم خونه... تا صبح نمیتونستم بخوابم...که موقع نماز صبح منتظر موندم نماز مامانم تموم بشه و صداش کردم... -مامان...مامان... _جانم عزیزم؟!چرا رنگ و روت پریده؟! خواب بد دیدی؟! -نه...نه...قلبم _یا اباالفضل...قلبت درد میکنه؟! -اره.... دیگه نفهمیدم چجور شد و چی گذشت... فقط چشم باز کردم دیدم رو تخت بیمارستانم و بهم کلی دستگاه وصله و مامانم کنارم نشسته. _مامان چی شده؟!من کجام؟! +سلام دخترم... هیچی.. نترس... بیمارستانیم... ازت ازمایش و اکو گرفتن و منتظریم جوابش بیاد...چیزی نیست. _احساس میکنم قلبم داره کنده میشه از جا... +نترس دخترم...خوب میشی... _امروز کلاس داشتم...به زهرا بگین به استاد بگه... +نگران نباش.. هم به زهرا هم به آقا میلاد خبر دادم... _به میلاد دیگه چرا؟! +ناسلامتی شریک زندگیت قراره بشه ها... _اخه بیخودی الان نگران میشن... 🍃از زبان سهیل:🍃 دیروز دیده بودم که دوستش تا محل ثبت‌نام اومد ولی با دیدن من با اینکه مسئول ثبت‌نام خانم‌ها فرق داره وارد نشد... امروز هم هرچی منتظر موندم نیومدن. فک کنم به خاطر منه...خواستم برم جلو و بگم که اگه به خاطر من میخواین راهیان نیاین من نمیام تا شما برین...دلم نمی‌خواد به خاطر من دو نفر از شهدا دور بشن... نزدیک ظهر رفتم جلو کلاسشون... در کلاس باز شد و استادشون بیرون اومد...بازم از اون خبری نبود...دیدم دوستش با عجله از کلاس بیرون اومد و به سمت پله ها رفت. سریع پشت سرش دویدم. _سلام...ببخشید +سلام...من عجله دارم... _مزاحم نمیشم...فقط میخواستم بپرسم دوستتون نیومدن باز؟! +آقای محترم شما انگار ول کن نیستین... مریم گفت که علاقه‌ای به صحبت با شما نداره... (فهمیدم اسمش مریمه) _خب ایندفعه کارم فرق داره...کی تشریف میارن. +آقای محترم...مریم حااش خوب نیست و بیمارستان بستریه و معلوم نیست کی مرخص میشه منم الان عجله دارم باید برم اونجا. _چییی؟؟ چرا؟! چی شده؟؟ +نمیدونم...فعلا خداحافظ. _لااقل آدرس بیمارستان رو بدید... +شرمنده...نمیتونم. و رفت...ولی دقیقه ای نگذشت که برگشت و گفت: +فقط قول بدین اونجا نیاین...چون حالش با دیدن شما شاید بدتر بشه... _چشم... و آدرس رو روی یه تیکه کاغذ نوشت و بهم داد. برگشتم به محل ثبت نام...ولی اصلا نفهمیدم اون روز چجوری گذشت.... بعد از ظهر اومدم خونه ولی فکر و خیال نمیذاشت آروم بشم...همش با خودم میگفتم یعنی چی شده؟! شاید کمکی نیاز داشته باشن... شاید.... دلم رو به دریا زدم و به سمت بیمارستان حرکت کردم...از پله های بیمارستان باال رفتم...نمیدونستم تو کدوم اتاقه...ازش هم فقط یه اسم میدونستم و قطعا اطلاعات بهم شک میکرد و کمکی نمیکرد... داشتم ناامید میشدم که یک آن دوستش رو دیدم که به سرعت از روبه روم رد شد و من رو ندید...پشت سرش رفتم و دیدم پشت در یه اتاقی وایسادن...اتاق 26 خواستم جلو برم .... ولی انگار قدم هام سست شد. آخه برم جلو چی بگم؟ تازه به دوستشم قول داده بودم بیمارستان نیام... رفتم جلوی اطلاعات بیمارستان. _سلام...ببخشید... +بفرمایین... _میخواستم حال مریض اتاق 26 رو بپرسم... +کدوم مریض؟؟ _مریم... یکم من و من کردم و گفت: +آها مریم فلاحی رو میگین...دکترش معاینش کرده و منتظره یکی از بستگان نزدیک بره تو اتاق دکتر باهاشون صحبت کنه... شما اگه جز بستگان درجه یک هستید میتونین تشریف ببرین.... _نگفتن حالشون چطوره؟! +نه...ولی براش دعا کنید... با شنیدن این جمله انگار آب سردی رو تمام بدنم ریختن...پاهام سست شد و اروم اروم...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
🌱🕊 تمامی فعالیت های امروزم و هدیه می کنم به پدر مهربونم امام زمانم و شهدای عزیزمون❤️‍🩹🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا