سکوت و جدل 33.mp3
7.16M
#سکوت_و_جدل 33
بگو مگو:
یه میدانِ پر از آتشـ🔥ــه.
ازش فـــــرار کن،
حتـــی اگر حق با توست.
وگرنه روحت رو به آتیش میکشه❗️
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
﷽🕊♥️ 🕊﷽
مردی از باديه به مدينه آمد و به حضور
رسول اکرم رسيد از آن حضرت پندی
و نصيحتی تقاضا کرد
رسول اکرم به او فرمود: «خشم مگير»
و بيش از اين چیزی نفرمود
آن مرد به قبيله خويش برگشت
اتفاقاً وقتی که به ميان قبيله خود رسيد
اطلاع يافت که در نبودن او حادثه مهمی
پيش آمده
از اين قرار که جوانان قوم او
دستبردی به مال قبيلهای ديگر زدهاند
و آنها نيز معامله به مثل کردهاند
و تدريجاً کار به جاهای باريک رسيده
و دو قبيله در مقابل يکديگر صف آرائی
کردهاند و آماده جنگ و کارزارند
شنيدن اين خبر هيجانن آور خشم او را
برانگيخت فوراً سلاح خويش را خواست
و پوشيد و به صف قوم خود ملحق
و آماده همکاری شد
در اين بين گذشته به فکرش افتاد
به يادش آمد که به مدينه رفته
و چه چيزها ديده و شنيده
به يادش آمد که از رسول خدا ﷺ
پندی تقاضا کرده است و آن حضرت
به او فرموده جلو خشم خود را بگير
در اندیشه فرو رفت که چرا من تهییج شدم
و به چه موجبی من سلاح پوشيدم و اکنون
خود را مهیای کشتن و کشته شدن کردهام؟
چرا بی جهت من برافروخته و خشمناک
شدهام؟! با خود فکر کرد الآن وقت آن است
که آن جمله کوتاه را به کار بندم
جلو آمد و زعمای صف مخالف را پيش خواند
و گفت: اين ستيزه برای چيست؟
اگر منظور غرامت آن تجاوزی است که
جوانان نادان ما کردهاند من حاضرم
از مال شخصی خودم ادا کنم
علت ندارد که ما برای همچو چیزی به جان
يکديگر بيفتيم و خون يکديگر را بريزيم
طرف مقابل که سخنان عاقلانه
و مقرون به گذشت اين مرد را شنيدند
غيرت و مردانگیشان تحريک شد و گفتند:
ما هم از تو کمتر نيستيم حالا که چنين است
ما از اصل ادعای خود صرف نظر میکنیم
هر دو صف به ميان قبيله خود بازگشتند
↲اصول کافی، جلد۲، صفحه۴۹۴
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
1.37M
🔴مهم
❌هشدار❌ ۶ آبان ۱۴۰۳
تحریف جمله امروز رهبر انقلاب!!
🔶️رسانه باشید🔶️
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 بکش و خوشگلم کن به چه قیمتی؟😅
#زیبایی
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌷 آیت الله فاطمی نیا(ره) :
🖌 خدا شاهد است اگر ما این #زبان را نگه داریم ، خیلی از مشکلات ما حلّ می شود.
اَللّهُمَّعَجِّللِوَلیِّکَالفَرَجَوَالْعافِیَةوَالنَّصْرَ
┅❅⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰𑁍⊱⊰⊱⊰𑁍⊱❅┅
قرب به اهل بیت ۱۴.mp3
9.44M
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۱۴
#استاد_شجاعی | #استاد_انصاریان
✅ شما در همین لحظه میتوانید میزان قرب خود را به اهل بیت علیهمالسلام، تعیینِ سطح کرده، و بدانید از اینجایی که ایستادید تا لحظهی تعلّق (چسبندگی) به اهل بیت علیهمالسلام، چقدر فاصله دارید؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟥 متن شبهه:👇
*طرف میگه: جمهوری اسلامی از مردمش می خواد طلاهای خودتون رو بدین به حزب الله، آخه چرا؟ چراغی که به خانه رواست به مسجد حرام است !*
🔺 پاسخ از حجت الاسلام روحبخش
🇮🇷🇵🇸🇾🇪
🔺امامعلی(ع):
آگاه باشید، شب و روز پنهان و آشکار شما را به مبارزه باشامیان دعوت کردم و گفتم پیش از آنکه آنها با شما بجنگند با آنان نبرد کنید. به خدا سوگند هر ملتی که درون خانه خود مورد هجوم قرار گیرد، ذلیل خواهد شد. اما شما سستی نشان دادید و خواری و ذلت پذیرفتید تا آنجا که دشمن پیدرپی به شما حمله و سرزمینهای شما را تصرف کرد.
🔴نهجالبلاغه - خطبه 27
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حمــــ🛩️ـــله اسرائیل به مدارس ایران
چه خون دلی خورد استاد موقع ضبط این کلیپ 😭
در انتشارش کوتاهی نکنید یقینا خیلیا لازمه
این تلنگرا رو بشنون.
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور🌹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۳ و ۲۴ راستیتش از بچگی یه مشکل قل
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۵ و ۲۶
پاهام سست شد و اروم اروم پله ها رو پایین اومدم...دلم نمیخواست از بیمارستان برم ولی راهی نداشتم...تا خونه قدم زدم و هر دعایی بلد بودم خوندم.
🍃از زبان میلاد:🍃
وارد بیمارستان شدم...
از استرس داشتم میمردم. تمام بدنم انگار درد میکرد.
نفهمیدم چجوری پلههای بیمارستان رو بالا رفتم تا جلوی در اتاقشون رسیدم...
جلوی در مادرش و یکی از دوستاش وایساده بودن.
_سلام...چی شده؟!
که مامان مریم با گریه گفت:
+سلام آقا میلاد کجایی؟!
_چی شده عصمت خانم؟!صبح که بهم خبر دادین شهرستان بودم سریع حرکت کردم...دکترا چی میگن؟؟
+نمیدونم...دکترش گفت یکی بیاد تو اتاق باهاش حرف بزنه ولی من دلش رو نداشتم تنها برم...شما میاید؟!
_آره آره...حتما...
با عصمت خانم سمت اتاق دکتر رفتیم و وارد اتاق شدیم.
_سلام...بفرمایین؟!
همراهای مریم فالحی؟
+بله بله...
_چه نسبتی دارین؟!
+ایشون مادرشون و من هم نامزدشون هستم..
_خیلی خوشبختم...بفرمایین بنشینید...
که مادر گفت:
+آقای دکتر تورو خدا هرچی شده به ما بگین من نصف عمر شدم.
_نگران نباشید.
+دخترم چشه؟!
_خیلی خب...روراست میگم...ما از ایشون آزمایش ها و تست های مختلف گرفتیم و نشون داد متاسفانه قلبشون خیلی ضعیف شده و علنا متاسفانه
درصد کمی از قلبشون کار میکنه.
+یا صاحب الزمان...
_نگران نباشید مادر...امروزه علم پزشکی خیلی پیشرفت کرده...فقط دعا کنید...
دکتر با مادر مریم همینطوری حرف میزدن و من فقط مات و مبهوت نگاهشون میکردم... نمیدونستم چی باید بگم...چیکار باید کنم...
از اتاق بیرون اومدیم و یه لحظه تعادل اعصابم رو از دست دادم و با فریاد گفتم:
_چرا زودتر کاری نکردین؟؟چرا به من نگفتین که بیماری داره تا زودتر
اقدام کنیم؟؟
+میلاد جان ما هم نمیدونستیم اینقدر حاده!! فقط بچگی ها چند بار قلب درد گرفته بود و با قرص خوب میشد...
به صحبت ها توجه نکردم و دوباره تنهایی رفتم توی اتاق دکتر...
_آقای دکتر ما چیکار باید کنیم؟!
+فقط دعا...دعا کنید کار نامزدتون به پیوند نکشه چون توی این گروه خونی معمولا قلبی پیدا نمیشه..
_اگه بکشه و پیدا نشه چی؟؟
+با دارو میشه مدتی سر کرد ولی...
_آقای دکتر با من روراست باشید...پای زندگی و آیندم در میونه...
+شما عقد هم کردید؟؟
_نه هنوز...ولی قرار بود چند روز دیگه...
+ببین پسرم...تصمیم برای ادامه زندگیت دست خودته...اگه دوستش داری پیشش بمون وگرنه...
_اگه با عمل خوب نشه من چه قدر فرصت دارم...
+شاید چند سال...چند ماه...شاید چند هفته...شاید چند روز...همه چی بستگی به شما داره...به محیط زندگی و هیجان و استرس خونه...
از اتاق دکتر بیرون اومدم.گیج بودم.
هیچ جا رو درست نمیدیدم...از پشت شیشه اتاق مریم رو نگاه کردم که رو تخت بیمارستان نشسته داشت نماز میخوند... اشکام نمیذاشت پیشش برم.
آروم اومدم تو حیاط بیمارستان...
نمیفهمیدم چیکار میکنم...فقط راه میرفتم...چند ساعتی رو تو حیاط بودم. سر درد داشت دیوونم میکرد.
پشت فرمون نشستم...
چشمام باز و بسته میشد...یک لحظه پشت فرمون چشمام سنگین شد و....
🍃از زبان سهیل:🍃
تا صبح بیدار بودم و با خودم کلنجار میرفتم...تا چشمم رو میبستم کابوس میدیدم...دلم میخواست کاری کنم و خبری بگیرم ولی دستم به هیچ جا بند نبود...
صبح رفتم دانشگاه و محل ثبت نام راهیاننور... منتظر بودم شاید دوستش امروز دانشگاه بیاد و از اون خبری بگیرم..
ولی خبری نشد...
بیشتر نگران شدم...
نمیدونستم بازم بیمارستان برم یا نه؟؟
چند روز دیگه زمان اعزام راهیان بود و من به بچه ها گفته بودم من
امسال نمیتونم بیام.
فرماندمون اصرار میکرد تو حتما باید باشی چون مسئول راهیانی و ته دلم
یه چیزی راضی نمیشد...
ظهر شد و تصمیم گرفتم برم بیمارستان...
هرچی شد شد.
دیگه بهتر از این نگرانی و دلشوره و فکر و خیاله...
سریع یه ماشین گرفتم و سمت بیمارستان حرکت کردم...توی راه صلوات نذر کردم که اتفاق خاصی نیوفتاده باشه و حالشون بهتر باشه...
به بیمارستان رسیدم و وارد بخش شدم.
جلوی در اتاقش رفتم و دیدم یه خانمی بیرون وایساده و داره تسبیح میزنه...آب دهنم رو قورت دادم و یه نفس عمیق کشیدم و رفتم جلو...
_سلام حاج خانم...
+سلام پسرم...بفرمایین
(از تن صداش معلوم بود گریه کرده و اشکاش رو با دستش پاک میکرد.)
_میخواستم بپرسم خانم فلاحی اینجا بسترین؟؟
+ببخشید شما؟!
_من یکی از همکلاسیاشون هستم...شنیدم حالشون خوب نیست اومدم جویای احوالشون بشم...شما مادرشون هستید؟!
+بله..لطف کردین..آره مریم........
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۲۷ و ۲۸
_بله...لطف کردین...آره مریم همینجاست.. اجازه بدین برم تو و ببینم
آمادگی داره یا نه......خواهش میکنم بفرمایین.
🍃از زبان مریم:🍃
مادر: _مریم جان...بیداری؟!
+آره مامان...چیشده؟؟
_هیچی مادر جان...ملاقاتی داری
+کیه؟؟ میلاده؟!
_نه دخترم یه آقاییه میگه از همکلاسیاته.
+همکلاسی؟!حتما این زهرا برداشته همه جا جار زده؟! خود زهرا بیرون نیست؟!
_نه هنوز نیومده...
+راستی مامان از میلاد خبری نشد؟!
_نه دخترم...نگران نباش...سرش شلوغه... تا شب میاد حتما...
+آخه الان دو روزه نیومده ملاقات.
_شاید نمیتونه تورو رو تخت ببینه...درکش کن...
🍃از زبان سهیل:🍃
مادرش از اتاق بیرون اومد و در رو باز گذاشت و گفت:
_اگه کاری دارین باهاش بفرمایین فقط زیاد طول نکشه چون حرف زدن براش خوب نیست زیاد.
+چشم حاج خانم...
آروم در رو زدم و وارد اتاق شدم...
چشماش کنجکاو بود ببینه کی اومده ملاقات..تا من رو دید سرش رو برگردوند به طرف اونور و چیزی نگفت...
_ببخشید خانم فلاحی...نگرانتون بودم... خواستم جویای احوال بشم...
بازم چیزی نگفت...
_فک کنم مزاحمم...ببخشید...فقط میخواستم حالتون رو بپرسم...یا علی...
و به سمت در اتاق حرکت کردم.
که گفت:
+آقای محترم...من ازدواج کردم...اگه شوهرم شما رو اینجا ببینه چه فکری
در مورد من میکنه؟! اگه حال من براتون مهمه دیگه اینجا نیاید...
پاهام خشک شد...نمیتونستم باور کنم...
یه دیقه انگار در و دیوار رو سرم خراب شد...برگشتم و نگاش کردم دیدم باز سرش رو برگردوند اون طرف...
نتونستم جلو اشکم رو بگیرم...
از در اتاق بیرون اومدم...دیدم مادرش نشسته و داره باز تسبیح میزنه و گریه میکنه...رفتم جلو و با بغض گفتم...نگران نباش مادر من مطمئنم حالشون خوب میشه و سریع به سمت پله ها حرکت کردم...
توی راه پله دوستش رو دیدم که داشت بالا میومد و با دیدن من گفت:
_شما؟! اینجا؟!
چیزی نگفتم و راهم رو ادامه دادم..صداش رو بلند تر کرد و گفت:
_مگه قول نداده بودین به من؟!
برگشتم و سرم رو بالا گرفتم و نگاش کردم..اشکهام رو دید و چیزی نگفت...سرم رو برگردوندم و به راهم ادامه دادم...
مثل دیوونه ها شده بودم...
به هرچی که رو زمین بود لگد میزدم...از همه چی عصبانی بودم...مثل یه انبار باروت که منتظر یه جرقه هست هر آن دلم میخواست داد بکشم...
از خاطرات یکی از شهدا یادم اومدم ؛
"موقع عصبانیت «لاحول و لا قوه الا بالله»
خیلی اثر داره..."
این ذکر رو میگفتم و راه میرفتم...تو راه بودم که گوشیم زنگ خورد...فرماندمون بود...اول بی اعتنا شدم و جواب ندادم ولی دیدم دوباره زنگ میزنه برداشتم
_بله؟!
+سلام سهیل...خوبی؟!
_نه زیاد...
+چی شده؟
_هیچی...کارتو بگو محمد.
_سهیل اسمت رو دارم برا راهیان به عنوان مسئول اردو رد میکنما...
+محمد من هیچ جا نمیام...
_لاالهالاالله ....چرا؟!...
+نمیدونم...فعلا خداحافظ...
یه ماشین گرفتم و مستقیم رفتم امامزاده صالح...وارد حیاط که شدم رفتم رو مزار شهدا و زار زار گریه کردم😭...مردم همه نگام میکردن...ولی برام مهم نبود...
بلند بلند میگفتم
" مگه قرار نبود کمکم کنید...چی شد پس؟!
نکنه شما هم فک میکنین همش تظاهره... نکنه شما هم با دیدنم حالتون بد میشه؟!... ها؟!.... چی شدددد؟!...."
🍃از زبان مریم:🍃
بعد از رفتن اون پسره احساس میکردم قلبم بیشتر درد میکنه...به مامان چیزی نگفتم که بدتر ناراحت نشه...داشتم بیرون رو نگاه میکردم که دیدم زهرا اومد تو اتاق...
_سلام مریم گلی
+سلام...چه عجب...
_خوبی خانم؟؟ همه چی ردیفه...
+اره...اگه شما بزارین...
_چی شده؟!
+تو به این پسره گفتی من اینجام...
_کدوم پسره؟!
+خودتو نزن به اون راه...
_راستش خیلی اصرار کرد منم دلم سوخت... ولی قول داده بود نیاد.حالا
چی گفت مگه؟!
+مهم نیست دیگه...از میلاد خبری نشد؟!
_نه...نیومد مگه امروز؟!
+نه...به مامان یه زنگم نزده از صبح تا حالا...
_نگران نباش...حتما باز شهرستانه برا کاراش.
+دیگه اندازه یه زنگ که وقت داره؟؟
_شاید آنتن نمیده...راستی مریم چی گفتی به این پسره؟! داشت گریه میکرد رو پله ها...
+گریه میکرد؟؟؟
_آره...خواستم جر و بحث کنم باهاش که چرا اومدی اینجا که دیدم حالش خوب نیست چیزی نگفتم...
+واقعا گریه میکرد؟؟!
_اره...
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد از زیارت آروم به سمت خونه حرکت کردم... حوصله رفتن به خونه و سئوال جوابهای اهل خونه رو نداشتم...ظاهرم داد میزد که یه چی شده...
موندم تا یکم.......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
سلام امام زمانم✋🌸
🔹 امان از عهدشکنی...
مهدے جان! ای پناه قلب بیقرارم! باز هم مرا خریدے. باز هم شنیدے حرفهایی که نباید بر زبانم جارے میشد. باز هم دیدے بدےهایم را و اشک ریختی. قول داده بودم که دیگر دلیل گریههایت نباشم، اما امان از عهدشکنی... امان از قولهاے تکرارے.
با تمام بدےهایم دلم هر روز هواے شما را میکند و قلبم به شوق نگاه شما میتپد مولاے مهربانم. شیعه هم مثل شما غریب است.
ما اسیر دنیاییم و شما گرفتار زندان غیبت.کاش زودتر فرجی شود و هر دو آزاد شویم. کاش بیایی و جهانی را نجات دهی از رنج و تنهایی. من که هر روز دعا میکنم. کاش زودتر بیایی منتقم خون حسین علیهالسلام.
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
"لاٰ حَولَ وَلاٰ قُوَّةَ اِلّاٰ بِاللّٰهِ الْعَلیٌِ الْعَظیم"
🖼 هر روز خود را با بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ آغاز کنیم:
📖 حدیث امروز:
✳️ امام علی علیه السلام :
✓ «دور انديش كسى است كه همواره سرگرم جهاد با نفس خويش باشد و همه همّتش صرف دينش شود و همه تلاشش براى آخرتش باشد».
📚غرر الحكم : ح٣٨٩٧
🪧تقویم امروز:
📌 سهشنبه
☀️ ۸ آبان ۱۴۰۳ هجری شمسی
🌙 ۲۵ ربیعالثانی ۱۴۴۶ هجری قمری
🎄 29 اکتبر 2024 میلادی
🔖مناسبت امروز:
🥀👩🚀شهادت حسین فهمیده و روز نوجوان و بسیج دانش آموزی