eitaa logo
🌹 منتظران ظهور🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
15.6هزار عکس
9.2هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
در زمان جنگ تحمیلی برای پایین آوردن جسد عریان دختری از این سرزمین، دوازده شهید دادیم... و امروز در جنگ مجازی، دنبال عریان کردن دختران این سرزمینند... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃 🖋🎙مطالب ناب درمسیربصیرت افزایی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 106.mp3
6.05M
تو هم می تونی؛ همــنامِ امام زمانت باشی! تو هم قائـــم باشی... 🔺 میـتونی؟ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به زودی جنگی با آمریکا می کنید که همه شهدای مدافع حرم آرزو می کنند ای کاش با شما بودند 🔷️ خاطره ای ناب از سردار شهیدحاج قاسم سلیمانی: ◇ بچه های گردان خدا رو شکر حاج قاسم خودش سفره جهاد با آمریکا رو برای ما باز کرد.... ◇ وقتی این عکس را ۸ ماه پیش توی دیرالزور با حاج قاسم گرفتم که از عملیات با آمریکا برگشتیم و آمریکائی ها فرار کردند؛ به حاجی گفتم دیگه کسی نیست باهاش بجنگیم ما از شهادت جا موندیم، دستی روی شانه ام زد بعد دستم رو محکم توی دستش فشار داد و محکم و استوار گفت: 🔻 " به زودی جنگی با آمریکا می کنید که همه شهدای مدافع حرم آرزو می کنند ای کاش با شما بودند در این نبرد، برو بچه هات رو آماده کن، هر کدام از شما باید یک گردان پای کار بیاورید..." ◇ بعدش به همه انگشتر داد ◇ گفتم: حاجی جون به من انگشتر نرسید ◇ گفت: "برای یک گردان برات کنار گذاشتم" ◇ امروز به همه انگشتر داد ◇ چون راه شروع جنگ با آمریکا رو برامون باز کرد 🔻 فدای ارباب بی کفنش حسین که انگشت و انگشترش رو ربودند... ◇ راوی: مهدی دیانی ■□ پ.ن: عکس فوق، از حاج قاسم سلیمانی و ابومهدی المهندس در کنار هم می باشند... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
※  بِسْــمِ اللهِ الرَّحْــمٰنِ الرَّحیـــمْ ※
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🚀🚀🚀 دشمنان قطعاً پاسخ دندان‌شکنی را دریافت خواهند کرد. ✅ مقام معظم رهبری: ▫️ دشمنان ــ چه رژیم صهیونیستی، چه ایالات متّحده‌ی آمریکا ــ در مقابل آنچه نسبت به ایران و ملّت ایران و نسبت به جبهه‌ی مقاومت انجام میدهند، قطعاً پاسخ دندان‌شکنی را دریافت خواهند کرد. 🗓 ۱۴۰۳/۰۸/۱۲ بیانات در دیدار دانش‌آموزان و دانشجویان 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 مقام معظم رهبری: انشاالله در قدس نماز جماعت خواهیم خواند و آن روز دیر نخواهد شد. 🔹چه حکیمانه آینده را می‌دیدی ای رهبر حکیم و فرزانه ایران. 🔹مقام معظم رهبری در سال ۱۳۹۶ و در دیدار با وزیر اوقاف و جمعی از علمای سوریه فرمودند: امیدواریم که انشاالله آن روزی که شماها در قدس نماز جماعت می خوانید آن روز را ببینید و ببینیم، ما معتقدیم که این روز خواهد آمد و دیر هم نخواهد شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴 👇 ⚫️ قابل توجه عزاداران حضرت فاطمه ی زهرا سلام الله علیها 🏴حرمت ایام فاطمیه (سلام الله علیها) 😔از آنجا که تاریخ شهادت حضرت فاطمه الزهرا سلام الله علیها تا قیام حضرت ولیعصر ارواحنا فدا بر همگان همانند قبر مطهرشان مخفیست 🥀 حفظ حرمت ایام فاطمیه در هر دو تاریخ شهادتی که نقل شده است بر همگان واجب است. ✍ با توجه به بیانات ولی امر مسلمین جهان حضرت آیت الله خامنه ایی (حفظه الله) 🌷در ایام فاطمیه ۲ روز قبل از شهادت و ۲ روز بعد از شهادت و روز شهادت در مجموعا ۵ روز فاطمیه اول و ۵ روز فاطمیه دوم ، باید مسلمین حرمت مادر سادات را حفظ نمایند. ✍جهت تاریخ زدن مراسمات شادی و عروسی دقت لازم را داشته باشید که در تاریخهای ذیل مراسمی جهت حفظ حرمت مادر سادات گرفته نشود 👇👇 🏴(فاطمیه اول بنابر سیزدهم جمادی الاولی) ⚠️چهارشنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۳ ⚠️پنج شنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۴ ⚠️جمعه: ۱۴۰۳/۸/۲۵ (روز شهادت) ⚠️شنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۶ ⚠️یکشنبه: ۱۴۰۳/۸/۲۷ 🏴(فاطمیه دوم بنابر سوم جمادی الثانی) ⚠️سه شنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۳ ⚠️چهارشنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۴ ⚠️پنج شنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۵ (روز شهادت) ⚠️جمعه : ۱۴۰۳/۹/۱۶ ⚠️شنبه: ۱۴۰۳/۹/۱۷ ❌به حرمت مادر سادات ثواب انتشـــــاراین پیام فاطمی باشما 🍃🕊🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑 همه دنیا فضای مجازی را مدیریت می‌کنند. ول کردن فضای مجازی افتخار ندارد. ☑️ مقام معظم رهبری: ⭕️ رها کردن فضای مجازی افتخار ندارد. متأسّفانه در فضای مجازی کشور ما هم که آن رعایتهای لازم با وجود این همه تأکیدی که من کردم صورت نمیگیرد و در یک جهاتی واقعاً ول است. همه‌ی کشورهای دنیا روی فضای مجازی خودشان دارند اِعمال مدیریّت میکنند، [در حالی که] ما افتخار میکنیم به اینکه ما فضای مجازی را ول کرده‌ایم! این افتخار ندارد. فضای مجازی را بایستی مدیریّت کرد. 🗓 ۱۴۰۰/۰۱/۰۱ 🏷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 چند روز پیش، کامالا هریس گفت: ما نباید از گذشته شرم‌آور آمریکا فرار کنیم 🎙 گذشته شرم‌آور آمریکا رو بشنوید: 💭 کریستف کلمب و سربازانش، نوزادان رو از سینه مادران‌شون جدا می‌کردن و سر اونها رو به سنگ می‌کوبیدن! اونها بچه‌ها رو زنده زنده به سگ‌هاشون می‌دادن ... https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور🌹
#روایت دلدادگی.. #قسمت۸ 🎬 : صبح نزده ،سهراب از خانه بیرون زد ، او که انگار همیشه مرد سفر و مردی مسا
دلدادگی ۹ 🎬 : راهزن دیروز و مسافر امروز ،روزها در راه و شبها در آبادی یا کوه کمری ، پناه می گرفت و این برای سهراب اصلا سخت نبود ، چون طبیعت سهراب با اینچنین زندگی کردنی خو گرفته بود . دو هفته از شروع سفر سهراب می گذشت، دو هفته ای که برای هر فرد معمولی هر روزش می‌توانست ،کشنده و دردناک باشد ، اما برای سهراب مثل روزهای دیگر عمرش بود ، حیران و هوشیار در بیابان ، با این تفاوت که در این سفر ،غارتی وجود نداشت. نزدیکی های ظهر بود ، رخش عرق ریزان به پیش میرفت و رهگذرانی که گهگاهی سهراب در سفر با آنها برخورد می کرد ، در راه پیش رویش ،بیشتر از همیشه بود و این نشان میداد به نزدیکی‌های مقصد رسیده. بالاخره به جایی رسید که ازدحام افراد و کاروانهای مختلف به چشم می خورد. کمی دورتر برج و باروی دروازه ی خراسان پیدا بود. کاروانیان در صف های طویل منتظر رسیدن نوبتشان بودند تا از دروازه بگذرند و این از حوصله ی سهراب بیرون بود. به انتهای صف رسیده بود ، از اسب به زیر آمد و همانطور که افسار رخش را به دست می گرفت ، آرام آرام از بغل صف طولانی مسافران می گذشت. قصدش این بود زودتر راهی به داخل شهر پیدا کند که ناگهان مرد جوانی از داخل صف صدا زد : آهای مرد روی پوشیده؛ کجا با این عجله؟! برو داخل صف... سهراب نزدیک مرد جوان شد و آهسته گفت : من قصد بهم زدن صف و بی نوبتی را ندارم ،سؤالی دارم می خواهم از نگهبان دروازه بپرسم. آن مرد ، چشمانش را ریز کرد و سرش را به گوش سهراب نزدیک کرد و گفت : بله می دانم ، این سؤال را هر وقت من هم به جلوی دروازه میرسم و صف طولانی را می بینم ،به ذهنم میرسد و اگر موقعیتش باشد میروم تا بپرسم!!! سهراب با خنده گفت : خوب برادر تو‌که می دانی دردم چیست ، چرا بقیه را هوشیار می‌کنی؟! آن مرد خنده ی بلندی سر داد و گفت : ابراهیم هستم ، تو‌کیستی ؟ چرا روی پوشیده ای؟ سهراب دستار از صورتش باز کرد و با لبخند ،دستش را به سمت ابراهیم دراز کرد و گفت : سهراب هستم ، غریبم و از راهی دور آمدم. ابراهیم همانطور که دست سهراب را در دست می فشرد ،او را در کنار خود جای داد و گفت : از آشناییتان خوشبختم ، من اهل خراسانم ، شغلم پیله وریست و داخل صف ایستادن تا رسیدن به دروازه کار همیشگی ام است،زیرا اینجا خراسان است و هر روز چندین کاروان به قصد زیارت وارد این شهر می شوند و با این حرف قهقه ای زد و ادامه داد: اما اینبار جلوی دروازه از همیشه شلوغ تر است. سهراب با ابراهیم هم قدم شد و همانطور که همراه صف به پیش می رفتند گفت : اتفاق خاصی افتاده که اینچنین شلوغ است؟! ابراهیم دستی به یال رخش کشید و نگاهی به الاغ زبان بسته ی خودش کرد و گفت : مشخص است اسبی اصیل است ، حتما وضعت خوب است که اینچنین مرکبی داری...نکند تو هم به شوق رسیدن به سکه های حاکم خراسان ،رنج سفر را به خود داده ای؟ یا برای زیارت آمده ای؟! سهراب با حالتی سؤالی ،ابراهیم را نگاه کرد و ابراهیم که جوابی نگرفته بود ادامه داد: مدتهاست که حاکم در بوق و کرنا کرده که در سالروز تولد بیست سالگی دختر بزرگش ، جشنی بزرگ برپا می کند و از تمام نام آوران ایران برای شرکت در جشن و مسابقه ی سوار کاری و شمشیر زنی که به همین مناسبت برپا می شود ، دعوت نموده ....و وعده کرده هر کس در این مسابقه برنده شود ، هزار سکه زر ناب و یک منصب در خور در دربارش به او عطا خواهد کرد. با شنیدن این حرف ، فکری در ذهن سهراب جرقه زد ، چند متر جلوتر رفتند و در حین رفتن گفت : وعده ی وسوسه انگیزیست، من نیز برای همین امر ،رهسپار خراسان شدم... دارد 📝 به قلم : ط_حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
دلدادگی ۱۰ 🎬 : بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا او را می شناخت گفت : آهای ابراهیم پیله ور ؛ امروز بار الاغت چیست و چه در بساط داری؟! ابراهیم لبخندی زد و گفت : بازار کساد است جناب، چیز دندان گیری برای شما نیست ، کیسه ای گردو و کیسه ای پر زرد آلوی خشک شده...همین نگهبان چشمانش برقی زد و همانطور که الاغ را وارسی می کرد گفت : از این کیسه ، مشتی سهم ما نمی شود؟ ابراهیم الاغ را به جلو هی کرد و گفت : نه که نمیشه...سهمت را چند روز پیش دادم ، اینها سهم کودکان بی نوایم هستند. نگهبان خنده ای کرد و رو به سهراب گفت : مسافری؟ از کجا می آیی؟ گمان نکن که همه ی خراسانیان چون ابراهیم ،ناخن خشک هستند...نگفتی کی هستی و از کجا و برای چه آمده ای؟ سهراب گلویی صاف کرد و گفت : از سیستان می آیم ، هم برای زیارت و هم سیاحت و هم جشن و مسابقه ،رهسپار اینجا شدم. نگهبان دستی به گردن رخش کشید وگفت : به به عجب اسب زیبا و قدرتمندی، اگر با این مرکب بخواهی در مسابقه شرکت کنی ،حتما برنده ای، البته به شرط اینکه خودت هم مثل اسبت قوی و اصیل باشی و سپس چشمانش را ریز کرد و ادامه داد : یعنی آوازه ی جشن و مسابقه ی حاکم خراسان به سیستان هم رسیده؟! سهراب سری تکان داد و گفت : رسیده که الان بنده حضورتان هستم. نگهبان راه را باز کرد و همانطور که سهراب از کنارش می گذشت ،دستی به روی شانه اش زد و‌گفت : سه روز دیگر مسابقه برقرار است، برو در کاروانسرایی اسبت را تیمار کن ، زبان بسته راه زیادی را آمده ، بگذار روز مسابقه تازه نفس باشد. سهراب بله ای زیر زبانی گفت و از دروازه ی بزرگ گذشت و قدم به شهری نهاد که روزگاری دور ، در اینجا میزیسته ... وارد شهر شد ، نمی دانست که به کدام طرف برود ، سالها از اقامتش در خراسان گذشته بود و با توجه به اینکه او آنزمان ،کودکی بیش نبود و شهر هم تغییرات زیادی کرده بود، همچون انسان حیران و سرگردانی در جای خود ایستاده بود که ناگهان با صدایی آشنا از کنارش به خود آمد. ابراهیم سمت راستش ایستاد و گفت : می خواهی چه کنی ،ای رفیق تازه؟ اگر دوست داشته باشی ،کلبه ی درویشی هست ، میتوانی میهمان زندگی درویشی ما باشی.. سهراب از اینهمه میهمان نوازی ابراهیم به وجد آمده بود ،اما هدفش چیز دیگری بود ، بنابراین با اندکی خجالت گفت : نه...مزاحم شما نمی شوم ، فقط اگر بگویی برای رسیدن به کاروانسرای یاقوت یک چشم از کدام طرف باید بروم ،مرا مدیون خود کردی.. ابراهیم چانه اش را خاراند انگار می خواست کمی فکر کند که سهراب دوباره گفت : البته یاقوت یک چشم از آشناهای سالهای دور ماست ، نمی دانم براستی الان زنده باشد یا نه؟ ابراهیم خنده ای زد و‌گفت : او‌ که از من و تو سالم و قبراق تر است و‌ مثل زالو خون مسافران را میمکد..‌داشتم فکر میکردم از کدام راه برویم ، زودتر به مقصد میرسیم. و سپس سمتی را نشان داد و گفت : بیا دوست عزیز...ما رفیق نیمه راه نیستیم، تا کاروانسرا همراهیت می کنم. سهراب لبخندی زد و هم قدم با ابراهیم راهی کاروانسرا شد. دارد... 📝 به قلم : ط_حسینی 💦⛈💦⛈💦⛈ https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c