eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16.1هزار عکس
9.5هزار ویدیو
298 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی #اللّهم_عجِّل_لولیِّک_الفرج مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5882030240984729589.mp3
1.42M
شرور ترین زنان حجت الاسلام اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حی علی الصلاة خوشا آنان که باشهادت رفتند و قنوتشان صعودشان شد. التماس دعای فرج و شهادت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹 منتظران ظهور 🌹
#روایت دلدادگی #قسمت ۱۰ 🎬 : بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا
دلدادگی ۱۱ 🎬 ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ، ابراهیم و سهراب که با هم قدم بر می داشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و‌ می گذشت. ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود ، شلوغ تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: فکر می کردم در خراسان غریب باشی ، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر می کردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا می شناسی؟! سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم است ، در راه که می آمدم ، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر می کردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد. ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است. سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار در آوردیم. ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : تو‌هم اگر مثل من پیله ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر می دانستی . ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه ها را نشان داد و گفت : من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را می بینی... سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد. ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله ور ، خانه ام را نشانت خواهند داد. سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد. راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود. بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی.... کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی می کردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند. یک طرف مردی سرش را می شست ،در حالیکه جوانکی با آفتابه ای ،آب روی سرش میریخت. سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود ، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم ، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند. سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : م...من با یاقوت یک چشم کار دارم. جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ،تکه بزرگه ات، گوش ات خواهد بود. سهراب جلوتر آمد و‌گفت : دارد..‌ 📝 به قلم : ط_حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
دلدادگی ۱۲ 🎬 : سهراب نزدیک شد و‌گفت : ببینم اتاق خالی نداری هااا؟! آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت : گفتم که بهت...می بینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست ، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعد از جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود ، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد... سهراب که حوصله ی زیاده گویی های قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید و‌گفت : ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو‌، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست. قلندر نگاهی به رخش کرد که بی قرار با سمش خاک زمین را می کند گفت : اسبت هم معلومه خیلی خسته است ،می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمی کنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....و با زدن این حرف پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود. سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید . اتاقی که بر خلاف بقیه ی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید. دقایق به کندی می گذشت و خبری از قلندر نبود ، سهراب که نا امید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانه ی ابراهیم پیله ور را پیدا کند. افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، می خواست راه کج کند و به عقب برود ، آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامه ی کج و کوله ای بر سر گذاشته بود به سمتش می آید... سهراب در جای خود ایستاد. پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشم چپش قرار داده بود ، در حالیکه می خندید و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت ، نزدیک او شد و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت : یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟! سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت : آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است. سهراب از بالای شانه های قوز کرده ی پیرمرد ، قلندر را می دید که با اشاره و کنایه به سهراب می فهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است‌‌. سهراب با خود می اندیشید ،یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد‌. یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت : بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع... قلندر سرش را پایین انداخت و گفت : اما ما جا.... یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت : اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن... دارد‌ 📝 به قلم : ط_ حسینی 💦🌧💦🌧💦🌧 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎤مقام معظم رهبری(مدظله): اگر به ما بگن امشب ساعت ۴ هر کسی بیدار باشه و بره فلان سایت ثبت نام کنه، بهش ۱۰۰ میلیون تومن میدیم، هیچ کدوم از ما اصلاً خوابمون نمی‌بره بعد پیامبر و ۱۲ امام و همه‌ی علما گفتند بخونید هم دنیاتون آباد میشه هم توی آخرت اجر غیرقابل وصف دارید، بازم هیچ تکونی نمی‌خوریم. https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دعای قنوت نمازشب.mp3
6.79M
📌در قنوت نماز وتر با چه لفظی برای ۴۰ نفر دعا کنیم ؟؟؟ 🔰اول بگم که مستحبه دعا کردن برای این ۴۰ نفر و اگه هم نتونستی دعا کنی نمازت خراب نمیشه حالا ویس رو گوش کن https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا