🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیستم
#نویسنده_محمد_313
حال آزاده هم دست کمی از او نداشت،
اخرین بار که اینجا بود سه چهار سال بیشتر نداشت.
همیشه مادرش آرزو داشت یک بار قبل مرگش به اینجا بیاید ولی ناکام از دنیا رفت.
مدتها به ضریح چسبیده بود و جدا نمیشد، فقط اشک میریخت.
خادمی اورا به اجبار جدا کرد وتا باقی زائران هم بتوانند به ضریح دست بزنند.
هق هق کنان روی زمین افتاد، تنها و بیکس بود.
تمام غصه های دلش که جمع شده بودند را یکباره خالی کرد تا در پناه پدری از جنس مهربان آرامش بگیرد؛ اما
هروقت استرس میگرفت یا دچار هیجان میشد نفسش بند می آمد.
نرگس با دیدنش در آن وضع سمتش دوید:
_آزاده؟؟ آزاده جان؟
توجه حوریه خانوم سمت آنان جلب شد نزدیک آمد:
_چی شده نرگس؟
_حال آزاده بد شده مامان!
سراسیمه به کمیل زنگ زد که بعد از چند بوق جواب داد...
🔹💠🔹🔹💠🔹
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c