🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀🌼🍀
🌼🍀🌼🍀
🍀🌼🍀
🌼🍀
🍀
#ادامه_قسمت_بیست_و_یکم
#نویسنده_محمد_313
سرپا ایستاد و خواست دستش را بیرون بکشد که کمیل با دیدن مردان جوانی که از کنارشان میگذشتند دست آزاده را محکم تر گرفت:
_بریم.
نرگس و مادرش کنار ماشین منتظر ایستاده بودند که ناگهان نگاهش به ازاده و کمیل افتاد، که به انها نزدیک میشدند.
دستش را جلوی دهانش گذاشت و ریز ریز خندید که مادرش متعجب گفت:
_چته؟؟
-هیچی!
خنده اش را قورت داد که با شنیدن صدای کمیل ،حوریه خانوم سمتش برگشت
-بریم؟؟
آزاده با دیدن ابروهای بالا رفته نرگس از خجالت سرش را پایین انداخت که کمیل سقلمه ای به خواهرش زد و گفت:
_بریم شام، بعدشم بریم جایی پیدا کنیم شب بمونیم!
در همین حین گوشی اش زنگ خورد:
-سلام بفرمایید؟
-سلام کمیل جان خوبی؟؟
-ممنون عمه خانوم، شما خوبید؟چه عجب یادی ازما کردید؟
-اومدی مشهد بی معرفت یه زنگم نزدی به عمت؟؟
-عمه جان تازه رسیدیم.
قبل اینکه زنگ بزنید از حرم برگشتیم
وقت نشد خبر بدم، شما از کجا فهمیدید؟؟
-نرگس تو گروه فامیلی نوشته بود!
سرش را تکان داد و از گوشه ی چشم به خواهرش نگاهی انداخت که نرگس شانه اش را بالا انداخت و خندید!
-اتفاقا ماهم هنوز شام نخوردیم، همین الان راه بیفتید بیاین اینجا.
-نه عمه، دستت درد نکنه، زحمت نمیدیم!
-زحمت چیه پسر، بعد عمری اومدی مشهد.
دلم واستون تنگ شده،نه نیار دیگه، تعارف الکیم نکن!
-چشم مزاحمتون میشیم!
-مراحمید عمه جان.
بعد از اتمام تماس رو به بقیه گفت:
_خوب امشبمونم جور شد، خونه ی عمه میمونیم!
نرگس با خوشحالی به آزاده نگاه کرد و سعی کرد لبخندش را پنهان کند...
#ادامه_دارد...