eitaa logo
🏴 منتظران ظهور 🏴
2.8هزار دنبال‌کننده
15.8هزار عکس
9.3هزار ویدیو
296 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی وَ یُحیِ الاَرض مِن بَعدِ مَوتِها مدیر: @Montazer_zohorr تا امر فرج شود میسّر بفرست بهر فرج و ظهور مهدی صلوات🌱🙏
مشاهده در ایتا
دانلود
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مردد به در مسجد نگاه کرد دروغ های منصور همه جا پیچیده بود مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد همان جایی که بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود ولی حالا برای رفتن مردد بود که به گناهکار بودن متهم شود! شاید این یک امتحان الهی باشد شاید! دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد صدای الله اکبر گفتن مکبر را که شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این آتش خشم و ناامیدی دلش دعا کرد تا خدا آبرویش را حفظ کند دست هایش را روی صورتش کشید که صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد -نه بابا خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش -منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست -ای آقا شیطونه دیگه یه لحظه هوس آدمو تحریک میکنه -ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه من میشناسمش -هه حالا پسرخالش که با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار پسر جمال آقا که هشت ماه خدمته تو آگاهی دیده بودتش که با دختره میبردن اون که دروغ نمیگه ریگی به کفشش هست که این چندروزم مسجد نیومده -تهمت نزن مومن -ای آقا تهمت چیه همه میگن کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور چه از جان او میخواست! مگر با منصور چه کرده بود که اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد! چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد نگاه های بد و کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا آزار میداد دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد مشغول کلید انداختن در قفل در شد که نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند پایش را که در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟ حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه تو این مدت که به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد بیچاره هرروز غصه میخوره اغخرش این پسر مادرشو دق میده مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت چند تقه به در زد که با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد ...
🌼🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀🌼🍀 🌼🍀🌼🍀 🍀🌼🍀 🌼🍀 🍀 مردد به در مسجد نگاه کرد دروغ های منصور همه جا پیچیده بود مبادا مردم انهارا باور کرده باشند و دیگر هیچ احترام و حرمتی برای او در مسجد نمانده باشد همان جایی که بارها تحسین شده بود و بار ها از پاکی او تعریف شده بود ولی حالا برای رفتن مردد بود که به گناهکار بودن متهم شود! شاید این یک امتحان الهی باشد شاید! دستش را روی در مسجد کشید و قدم زنان وارد ان شد صدای الله اکبر گفتن مکبر را که شنید دلش بی قراری کرد و کفش هایش را با عجله گوشه ای گذاشت و داخل شد به سرعت کنار پیرمردی در صف اول ایستاد و اقامه بست بعد از خواندن سه رکعت نماز مغرب احساس کرد دلش سبک سبک شده است اهی کشید و دست هایش را سمت بالا گرفت تا دعا کند برای خاموش شدن این آتش خشم و ناامیدی دلش دعا کرد تا خدا آبرویش را حفظ کند دست هایش را روی صورتش کشید که صدای پچ پچ از اطراف به گوشش خورد -نه بابا خود پسر خالش اونروز تو مسجد گفت با یه دختر گرفتنش -منکه باور نمیکنم کمیل اهلش نیست -ای آقا شیطونه دیگه یه لحظه هوس آدمو تحریک میکنه -ولی این وصله ها به کمیل نمیچسبه از بچگی اینجا نوحه خونی میکنه من میشناسمش -هه حالا پسرخالش که با هم جون جونی بودن و دستشو میگرفت و میاورد هیئتا به کنار پسر جمال آقا که هشت ماه خدمته تو آگاهی دیده بودتش که با دختره میبردن اون که دروغ نمیگه ریگی به کفشش هست که این چندروزم مسجد نیومده -تهمت نزن مومن -ای آقا تهمت چیه همه میگن کمیل بی انکه حرفی بزند سرش را پایین انداخت و در دلش به این قضاوت های کورکورانه پوزخند زد همه جای زندگی اش پر شده بود از رد و پای منصور چه از جان او میخواست! مگر با منصور چه کرده بود که اینطوری زندگیش را زیرو رو میکرد! چهار رکعت باقی را با دل شکسته خواند و بی سروصدا از مسجد بیرون امد نگاه های بد و کنجکاو بقیه و پچ پچ کردنشان اورا آزار میداد دست هایش را داخل جیبش فرو برد و بی هدف کنار خیابان قدم زد مشغول کلید انداختن در قفل در شد که نگاه متعجبش روی کفش های جفت شده جلوی در ثابت ماند پایش را که در هال گذاشت با شنیدن صدای خنده ی سمانه تمام قلبش به یکباره فرو ریخت زندگی خیلی بیرحمانه تقدیرش را رقم زده بود زیر لب سلامی داد و بی هیج حرف دیگری سمت اتاقش هجوم برد سمانه ک از این رفتار او تعجب کرده بود رو به حوریه خانوم گفت:چرا کمیل ناراحت بود؟ حوریه خانوم اجبارا لبخندی زد و گفت:از خستگیه تو این مدت که به خاطر دردسر منصور زندان بوده خیلی کلافه شده مادر سمانه فنجان چایی اش را برداشت و گفت:لیلا وقتی فهمید منصور با کمیل چیکار کرده خیلی ناراحت شد بیچاره هرروز غصه میخوره اغخرش این پسر مادرشو دق میده مادر کمیل ک سعی داشت ازدواج کمیل را فعلا مخفی کند گفت:حالا ک تموم شده و گذشته بهتره دربارش حرف نزنیم دوباره حالم بد میشه،نرگس صدای تلویزیونو کم کن داریم حرف میزنیم زیر لب غر زد و چنددرجه صدای تلویزیون را کاهش داد بعد از مدتی سمانه از جایش بلند شد و سمت اتاق کمیل رفت چند تقه به در زد که با شنیدن صدای بفرمایید او وارد شد ...