🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۱۷ و ۱۸
(خاله عصمت از دوستهای قدیم مامانمه و ما سالهاست باهاشون رفت و آمد خونوادگی داریم.)
+ااااا...به سلامتی خوب بودن؟؟چی میگفتن که؟؟
_هیچی...دلش تنگ شده بود...در ضمن میگفتن برا پسرش میلاد
خواستگاری رفتن منتظر جواب دختره ان .
+به به...پس خوش خبر بودن انشاءالله خوشبخت بشن؟؟ دختره کیه؟؟همکلاسیش بود؟!
_نه گفت همبازیشه...
+همبازی؟!
_همبازی بچگی دیگه...گویا همسایه اون خونه قدیمیشونه...
+آها...اره یه چیزایی یادم میاد...اون موقع ما هم هر وقت میرفتیم خونشون بچههای همسایه تو حیاطشون بودن...
_خب حالا میلاد رو ولش...ندیدی معصومه چه خانمی شده.
+به سلامتی.
_بی ذوق...الکی خودت رو به اون راه نزن که کم کم باید آستین برات بالا
بزنم... راستیتش قبلا که اونجوری بودی دلم نمیومد دختری رو بسپرم دست تو ولی الان که آقایی.
+پس ای کاش اونجوری میموندم.
_خدا نکنه...حرف اضافه نزن.
+مادر جان بیخودی دلتون رو خوش نکنین... من قصد ازدواج با معصومه رو ندارم.
_وقتی پسری ندیده رد میکنه یعنی کس دیگهای رو زیر سر داره؟! نکنه...؟!
+مادر!!!
_دختره کیه...چه شکلیه؟؟
+لاالهالاالله
_خب حالا....این معصومه رو ببین شاید پسندیدی... حالا انشاءالله بلهبرون میلاد میبینیش.
-انشاالله...
خلاصه مامانم در این رابطه ها باهام حرف زد و بیرون رفت...میخواستم حرف دلم رو بهش بزنم ولی خجالت کشیدم.
شاید هنوز موقعش نشده... شایدم هیچوقت موقعش نشه.
مشغول به خوندن ادامه کتاب ها شدم،
و واقعا بعضی جاهاش قلبم میلرزید و خجالت میکشیدم از #خودم....
🍃از زبان مریم:🍃
اقا میلاد اومد پایین و در ماشین رو برام باز کرد تا سوار بشم...رفتم عقب ماشین نشستم .
و آقا میلاد گفت:
+بفرمایید جلو بشینین مریم خانم.
_ممنونم... فعلا عقب بشینم بهتره.
+هر جور راحتین ولی اخه سختتونه تنهایی... آژانس نیست که عقب بشینین.
_تنها نیستم که...
+چطور؟؟
_الان مامانمم میاد.
+مامانتون؟!
_بله دیگه آقا میلاد...هم اینکه مردم حرف درنیارن هم اینکه خوبیت نداره دوتا نامحرم تنهایی بیرون برن.
+درسته...هرچی شما بگین مریم خانم...ما سربازیم.
چند دقیقه بعد مامانمم اومد و سوار ماشین شد و به سمت یکی از کافههای شهر حرکت کردیم...
اولین بار بود تو همچین کافی شاپ باکلاسی میرفتم. هم خیلی ذوق داشتم هم استرس داشتم...آقا میلاد برامون کلی چیز میز سفارش داد و ازمون پذیرایی کرد. همیشه دوست داشتم شوهرم دست و دلباز باشه و با دیدن این حرکتهای میلاد ته دلم قرص تر میشد.
قرار شد فردا خانواده آقا میلاد برای صحبتهای نهایی و حرفهای آخر بیان
خونه ما. خیلی استرس داشتم...
اصلا باورم نمیشد که همه چیز اینقدر زود پیش بره...اونم برای منی که تا یک ماه پیش اصلا به ازدواج فکر نمیکردم...شاید اگه اقا میلاد رو از بچگی نمیشناختم اصلا قصد ازدواج پیدا نمیکردم...
ولی بودن کنار اقا میلاد یه جورایی حس خوب بچگی رو برام زنده میکرد...
امروز بعد مدتها دانشگاه رفتم و سر کلاسم حاضر شدم...بعد کلاس با زهرا اومدیم یه گوشه از حیاط دانشگاه نشستیم و مشغول صحبت شدیم تا کلاس بعدی شروع بشه...
_خب عروس خانم...تعریف کن بگو چجوریا شد افتادی تو تله؟!
+زهرا اصلا فکرش رو نمیکردم ولی میلاد واقعا پسر خوبیه...درسته ظاهرش مذهبی نیست زیاد و اعتقاداتش زیاد شبیه ما نیست ولی اونم کمکم درست میشه...
_انشاالله...ولی خب برام عجیبه یکم...من همش فکر میکردم تو با یکی از این بسیجیهای سفت و سخت ازدواج کنی... اون روز اون پسره یادت میاد چی بهش گفته بودی؟!
+کدوم پسره؟!
_بابا همون جلو در نمازخونه اومده بود ...
+آها...زهرا تو داری میلاد رو با اون مقایسه میکنی؟! اون معلومه داره فیلم بازی میکنه... ولی میلاد رو از بچگی میشناسم من.
_اها راستی گفتم پسره یادم اومد چند روز پیش اومده بود جلو در کلاسمون.
+چی میگفت؟!
_منتظر تو بود...مثل اینکه کارت داشت.
+ای بابا...این چرا ول کن نیست...آدم اینقدر سیریش...اسمشم نمیدونم برم به حراست بگم حسابشو برسه.
_حالا شاید کار دیگه داشته باشه باهات
+اخه من چه کاری دارم با اون؟
_به نظرم باهاش حرف بزن...زندگی صد جور چرخش داره...میترسم یه روز #پشیمون بشیا خدای نکرده.
+تو نگران نباش.
فردا شد و آقامیلاد و خانواده اومدن خونمون. بعد از صحبت های اولیه قرار شد من و اقا میلاد دوباره بریم تو اتاق و حرفامون روبزنیم. وارد اتاق شدیم و اقا میلاد گفت:
_خب مریم خانم...سوالی..حرفی... چیزی....
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم.
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه.
_همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست.
-باشه دیگه...
_شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی.
-انشاالله عروس شدنت...
_بلند بگو انشالله...
-ای بی حیا...
_خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟!
-نههه..فقط زود بیا...
_باشههه...نگران نباش.
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و
بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم
برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ،
ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن.
_سلام...خوبی مریم جان؟!
+سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟!
_سلامتی...آره...
+خب؟! چی شد؟!
_ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش...
+خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
_ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
+زهرا چیزی شده؟!
_نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن....
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد چند روز اردو شروع شد ،
و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث #میزبانی_شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن...
وارد دوکوهه شدیم ،
و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بیاختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل #فرق داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت ،
و من بیشتر از همیشه احساس #راحتی و #سبکی میکردم.
وقتی اونجا بودم حتی از #خونه_خودمم بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلاییه ،....
و این بار #خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به #اخلاص و #صفای شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون #دل_کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود ،
و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
🍃از زبان مریم:🍃
-زهرا جان؟!
_جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
_کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
_اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
_مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم #زیادهروی کردم در موردش
_حالا خودت رو ناراحت نکن.
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو #شکسته_شدن دل و در اومدن اشک نمیشه.
_باشه...
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: _یعنی واقعا؟!
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی