AUD-20220301-WA0007.mp3
11.28M
🔈 #جهاد_با_نفس
📚 #وسائل_الشیعه
📣 جلسه صد و دوازدهم
* باب سی و دوم؛ ترجیح رضای خدا بر رضای نفس
* وقتی خدا به خودش قسم میخورد
* خدا حواسش به ما هست!
* اصل اخلاص اینجا تعریف میشود
* ماجرای جالب نقل شده از مرحوم آیت الله بهجت ره
* عجله آیا مذموم است؟
* دنبال برکت در زندگی، کجا بگردیم؟
* دنبال چی هستیم!؟
* موفقیت در مسیر طلبگی
⏰ مدت زمان: ۲۷:۳۷
#رضای_خدا
#اخلاص
#برکت
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
128_Jahad_Ba_Nafs_aminikhaah.ir.mp3
3.52M
🔈 #جهاد_با_نفس
📚 #وسائل_الشیعه
📣 جلسه صد و بیست و هشتم
* باب وجوب اصلاح نفس زمانی که به شر میل پیدا میکند
* ۵ روحی که انسان داراست
* روح الایمان چه موقع از انسان فاصله میگیرد؟
* نعمتهای خدا خیلی زود فرار میکنند
* آشیانهای برای نعمتهای خدا
* روح الایمان با چه حاصل میشود؟
* نفس باید محصور باشد!
* رابطه نفس و رهن
⏰ مدت زمان: ۰۸:۳۲
#اصلاح_نفس
#روح_الایمان
#اخلاص
┄┅✿❀🌴 *یا مولا علی*🌴❀✿┅┄
🍃﷽🍃
هر روز تفسیر فرازی از ایات جزء روز
امروز جزء _پانزدهم از قران مجید
✍ رفتیم ثواب کنیم، کباب شدیم
خیلی پیش میاد یک کار خوبی رو شروع میکنیم اتفاقا خیلی هم با #اخلاص شروع میکنیم و میریم جلو👏ولی وسط راه که میشه سر و کله شیطون پیدا میشه❗️😈
🕋 إِنَّ الشَّیْطَنَ یَنزَغُ بینهم إِنَّ الشَّیْطَنَ إِنَّ الشَّیْطَنَ کَانَ لِلْإِنسَنِ عَدُوّاً مُّبِیناً (اسراء/۵۳)
⚡️شیطان میان آنان فتنه و فساد میکند شیطان همواره براى انسان، دشمنى آشکار بوده است.
👈حالا اگر اون کار خوبی که شروع کردیم رو با لغزشهایی که وسطش برامون پیش اومد رو تو کفه ترازو بذارن ⚖ میبینیم لغزشها و آفتهای اون کار سنگینتر از ثوابهامون شد.😧😓
🔻مثلا؛
🍲☕️ افطاری میدیم که ثواب کنیم، ولی یکی از مهمونها یک حرفی میزنه که به نظرمون درست نیست اونوقت میشینیم در موردش #غیبت میکنیم یا #مسخرهاش میکنیم.🔥
در اینکه چه کسی مستحق #جهنم و سوختن تو آتیش هست ما صحبتی نداریم. چون نمیتونیم برای کسی حکم #بهشت و #جهنم صادر کنیم!
از این جهت که ذهن شما با معنای ثواب و کباب🔥 آشنا بشه عرض کردم! 😐
البته مثالی که زدم خیلی محسوس بود، ولی متاستفانه موارد خیلی خیلی زیادتری هست که بارها برامون پیش میاد.😓
ولی همیشه اینطوری نیست که نتیجه ثواب کردن، کباب شدن باشه! چون همهی اینها به خودمون هم بستگی داره.
☝️این همه حرف زدم که بگم؛ 🗣
✅ هر کاری باید به درستی #شروع بشه،
✅ به درستی #تمام بشه !
🔚و اینکه برای مهار #شیطان به #قدرت_خدا نیاز داریم💯
📣📣 پس قبل از شروع هر کاری، همیشه آیه ۸۰ سوره اسراء که خدا به پیامبرش یاد داده رو بخونید👇
🕋 وَ قُلْ رَبِّ أَدْخِلْنِي مُدْخَلَ صِدْقٍ وَ أَخْرِجْنِي مُخْرَجَ صِدْقٍ وَ اجْعَلْ لِي مِنْ لَدُنْكَ سُلْطاناً نَصِيرا ً(اسراء/۸۰)
⚡️و بگو: پروردگارا! مرا با ورودى نيكو و صادقانه وارد (كارها) كن و با خروجى نيكو خارج کن و به من از جانب خودت سلطه و حجت روشنی که یار و مددکار باشد عطا فرما.
#ضرب_المثل
میلاد حسن(ع) خسرو دین است امشب
شادی و سرور مؤمنین است امشب
از یمن قدوم مجتبی(ع) طاعت ما
مقبول خداوند مبین است امشب
ولادت امام حسن مجتبی علیه السلام مبارک باد🌹🌸
ماه رمضان ماه طاعات و عبادات است
💖 التماس دعای فرج ان شاءالله
از روزه داران محترم التماس دعا برای همه
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
09 Mostanade Soti Shonood .mp3
16.73M
🔉#مستند_صوتی_شنود
📣 جلسه نهم
ادامه واقعه پنجم...
*شیطان چگونه حواس آن مرد را پرت کرد؟
* تا به چیزی توجه می کردم، به آن اشراف داشتم
* علت پرخاش خانم به شوهرش را متوجه شدم
* شیطان پرخاشگری را به او القا می کرد.
* عصبانیت، زمینه فعالیت شیطان
*نجاست، مورد علاقه شیطان
* خانه ای که سگ در آن تردد دارد ،جایگاه شیطان است.
* دادی که سر دخترم زدم وحرفی که شیطان به من زد.
* تاثیر نیت مورد رضایت خداوند در زندگی
* تنها راه به دست آوردن اخلاص
* شیطان از ناحیه تعلقات، انسان را می زند
* لحظه قهقه شیطان
* لباسی که حصن است.
* چه می شود که انسان با وجود حالات معنوی، سقوط می کند.
* گناهی که هستی انسان را برباد می دهد
* تبعات گناه مسئولین
* عاقبت خیانت به حکومت اسلامی
* وای به حال کسانی که به اسم اسلام، خیانت کردند.
* اولین شرط برای شروع هر کار
* طهارت، عامل اتصال به خدا
* شیطان، مجهز به تمام علوم وشگردها
* راه ورود شیطان برای هر فرد
*امتحان، از نقاط لغزش
* بلاهایی که در دفع آن خدا به دادم رسید
⏰ مدت زمان:۳۹:۲۳
📆1401/03/13
#اخلاص
#تعلقات
#نجاست
#نیت
❗️ برای دریافت مجموع جلسات مستند صوتی شنود از طریق لینک زیر اقدام نمایید.
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌦#تلنگر_تذکر_تفکر...
از خیابان #شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!🤔
.
🌷اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی؟...
جوابی نداشتم؛ سر به زیر انداخته و گذشتم...😞
.
🌷دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز #یا_زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم😓 از کوچه گذشتم...
.
به سومین کوچه رسیدم!
🌷شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
به چهارمین کوچه!
🌷شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی؟!
برای دفاع از #ولایت!؟!
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...😓
.
🌷به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم😓، از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
🌷ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس، نگهبانی #دل...
کم آوردم...😭
گذشتم...
.
🌷هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم #مدارس !
هم #دانشگاه !
هم #فضای_مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم😞 و گذشتم...
.
🌷هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...😭😭😭
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!😭
تمام شد...
#تمام
.
🥀🕊از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا، نمی توان گذشت...
#وصیت_شهدا
❣متوسلین به شهدا❣
.
از خیابان شهدا آرام آرام در حال گذر بودم!
.
اولین کوچه به نام شهید همت؛
محمد ابراهیم با صدایی آرام و لحنی دلنشین...
نامم را صدا زد!
گفت: توصیه ام #اخلاص بود!
چه کردی...
جوابی نداشتم؛سر به زیر انداخته و گذشتم...
.
.
دومین کوچه شهید عبدالحسین برونسی؛
پرچم سبز یا زهرا سلام الله علیها بر سر این کوچه حال و هوای عجیبی رقم زده بود!
انگار #مادر همین جا بود...
عبدالحسین آمد!
صدایم زد!
گفت: سفارشم توسل بود به حضرت زهرا و رعایت #حدود خدا...
چه کردی؟
جوابی نداشتم و از #شرم از کوچه گذشتم...
.
.
به سومین کوچه رسیدم!
شهید محمد حسین علم الهدی...
به صدایی ملایم،اما محکم مرا خواند!
گفت: #قرآن و #نهج_البلاغه در کجای زندگی ات قرار دارد؟!؟
چیزی نتوانستم جواب دهم!
با چشمانی که گوشه اش نمناک شد!
سر به گریبان؛ گذشتم...
.
.
به چهارمین کوچه!
شهید عبدالحمید دیالمه...
آقا وحید بر خلاف ظاهر جدی اش در تصاویر و عکس ها!
بسیار مهربان و آرام دستم را گرفت؛
گفت: چقدر برای روشن کردن مردم!
#مطالعه کردی؟!
برای #بصیرت خودت چه کردی!؟
برای دفاع از #ولایت!!؟
همچنان که دستانم در دستان شهید بود!
از او جدا شدم و حرفی برای گفتن نداشتم...
.
.
به پنجمین کوچه و شهید مصطفی چمران...
صدای نجوا و #مناجات شهید می آمد!
صدای #اشک و ناله در درگاه پروردگار...
حضورم را متوجه اش نکردم!
#شرمنده شدم،از رابطه ام با پروردگار...
از حال معنوی ام...
گذشتم...
.
.
ششمین کوچه و شهید عباس بابایی...
هیبت خاصی داشت...
مشغول تدریس بود!
مبارزه با #هوای_نفس،نگهبانی #دل...
کم آوردم...
گذشتم...
.
.
هفتمین کوچه انگار #کانال بود!
بله؛
شهید ابراهیم هادی...
انگار مرکز کنترل دل ها بود!!
هم مدارس!
هم دانشگاه!
هم فضای مجازی!
مراقب دل های دختران و پسرانی بود که در #دنیا خطر لغزش و #غفلت تهدیدشان میکرد!
#ایثارش را دیدم...
از کم کاری ام شرمنده شدم و گذشتم...
.
.
هشتمین کوچه؛
رسیدم به شهید محمودوند...
انگار #شهید پازوکی هم کنارش بود!
پرونده های دوست داران شهدا را #تفحص میکردند!
آنها که اهل #عمل به وصیت شهدا بودند...
شهید محمودوند پرونده شان را به شهید پازوکی می سپرد!
برای ارسال نزد #ارباب...
.
پرونده های باقیمانده روی زمین!
دیدم #شهدای_گمنام وساطت میکردند،برایشان...
.
اسم من هم بود!
وساطت فایده نداشت...
از #حرف تا #عمل!
فاصله زیاد بود...
.
.
دیگر پاهایم رمق نداشت!
افتادم...
خودم دیدم که با #حالم چه کردم!
تمام شد...
#تمام
.
.
.
.
از کوچه پس کوچه های دنیا!
بی شهدا،نمی توان گذشت...
#شهدا
گاهی،نگاهی...
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم.
-خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه.
_همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست.
-باشه دیگه...
_شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی.
-انشاالله عروس شدنت...
_بلند بگو انشالله...
-ای بی حیا...
_خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟!
-نههه..فقط زود بیا...
_باشههه...نگران نباش.
تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم...
قلبم داشت از جاش کنده میشد...
مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد...
ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و
بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم
برد...
بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن...
دقیق نمیشنیدم چی میگن ،
ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن
دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن.
_سلام...خوبی مریم جان؟!
+سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟!
_سلامتی...آره...
+خب؟! چی شد؟!
_ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش...
+خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟!
_ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا...
+زهرا چیزی شده؟!
_نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن....
🍃از زبان سهیل:🍃
بعد چند روز اردو شروع شد ،
و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود.
نمیدونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟
ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود...
دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه...
چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث #میزبانی_شهدا بود...
میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن...
وارد دوکوهه شدیم ،
و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت...
توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم...
یاد اولین نگاه به مریم خانم...
یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب...
بیاختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل #فرق داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟
قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه...
روزهای اردو میگذشت ،
و من بیشتر از همیشه احساس #راحتی و #سبکی میکردم.
وقتی اونجا بودم حتی از #خونه_خودمم بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت...
رفتیم طلاییه ،....
و این بار #خودم شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم...
به #اخلاص و #صفای شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون #دل_کندن و به خدا رسیدن...
فردا روز آخر اردو بود ،
و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید...
🍃از زبان مریم:🍃
-زهرا جان؟!
_جانم؟!
-راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟!
_کدوم پسره؟!
-همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه...
_اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه...
-آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه...
_مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها...
-آره میدونم یکم #زیادهروی کردم در موردش
_حالا خودت رو ناراحت نکن.
-اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو #شکسته_شدن دل و در اومدن اشک نمیشه.
_باشه...
چشمام رو بستم و خوابم گرفت...
نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم...
مامانم گفت: _یعنی واقعا؟!
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی