فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ آیاتی که انگار الان نازل شدند
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌿🌺﷽🌿🌺
✳️دلایل بلاها وسختی ها در زندگی
✅یکی از دلایل مهم سختی ها وبلاها در زندگی انسانها ، آزمایش انسان است.
🪴انسان برای حرکت به سمت بی نهایت شادی وآرامش نیاز به شناخت درستی از خودش دارد.
✅او باید مرحله به مرحله از آخرین دارایی هایش معنویش اطلاع داشته باشد.
👌مثل اینکه چقدر حلیم است؟ ویا در تحمل بسیاری از مسایل زندگی
چقدر آرام وشاد است.
⛹یک ورزشکار برای شرکت در مسابقات ورزشی وبرای یک مسابقه بین المللی خودش را با انجام تمرینات سخت آماده می کند.
🏋 شخص وزنه بردار،سنگین ترین تمرین ها را انجام می دهد تا در روز مسابقه ،بتواند به مدال طلا🏅 برسدو پیروز شود.
🎯سختی ها وضعیت روحی انسان را نشان می دهد.
👌 به مشکلات زندگی به چشم، تمرینات الهی، نگاه کنیم که خداوند می خواهد ما را رشد دهد،تا بیشتر به شبیه او شویم.
👤استادمحمدشجاعی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌿🌹🌿
#شکر_در_سختی
#استاد_شجاعی
▪️▫️▪️▫️▪️▫️
قسمت اول
قسمت دوم
قسمت سوم
قسمت چهارم
قسمت پنجم
قسمت ششم
قسمت هفتم
قسمت هشتم
قسمت نهم
قسمت دهم
قسمت یازدهم
قسمت دوازدهم
قسمت سیزدهم
قسمت چهاردهم
قسمت پانزدهم
قسمت شانزدهم
قسمت هفدهم
قسمت هجدهم
قسمت نوزدهم
قسمت بیستم
قسمت بیست و یکم
قسمت بیست و دوم
قسمت بیست و سوم
قسمت بیست و چهارم
قسمت بیست و پنجم
قسمت بیست و ششم
قسمت بیست و هفتم
قسمت بیست و هشتم
قسمت بیست و نهم
قسمت سی ام
قسمت سی و یکم
قسمت سی و دوم
قسمت سی و سوم
قسمت سی و چهارم
قسمت سی و پنجم
قسمت سی و ششم
قسمت سی و هفتم
قسمت سی و هشتم
قسمت سی و نهم
قسمت چهلم
قسمت چهل و یکم
قسمت چهل و دوم (آخر)
▫️▪️▫️▪️▫️▪️
🔰ما را به دوستان خود معرفی کنید👇
🤍کانال منتظران ظهور🤍
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
انسان شناسی ۱۹۲.mp3
11.96M
#انسان_شناسی ۱۹۲
#استاد_شجاعی
#استاد_پناهیان
⚡️میزان حضور خدا در درون من،
با خدای درون شما،
با خدای درون او، فرق دارد!
میزان خروجیِ محبت / آرامش / موفقیت / محبوبیت / عزت / شادی / نورانیت / متانت / عقلانیت و .... در هر کدام از ما هم، به میزانِ حضور خدا در درون ما ربط دارد!
- چه کنیم حضور خدا در درون ما پررنگتر، و دائمی باشد و با هر اتفاقی کم و زیاد نشود؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
💌وقت خیلی کم است❗️
📧بدان که باید تخم و ریشه سعادت را در این نشئه، در مزرعه دلت بکارى و غرس کنى. اینجا را دریاب، اینجا جاى تجارت و کسب و کار است، و وقت هم خیلى کم است. وقت خیلى کم است و ابد در پیش داریم.
این جمله را از امیرالمؤمنین علیه السلام عرض کنم، فرمود: «ردوهم ورود الهیم العطاش»، یعنى شتران تشنه را مى بینید که وقتى چشمشان به نهر آب افتاد چگونه مى کوشند و مى شتابند و از یکدیگر سبقت مى گیرند که خودشان را به نهر آب برسانند، شما هم با قرآن و عترت پیغمبر و جوامع روایى که گنج هاى رحمان اند این چنین باشید. بیایید به سوى این منبع آب حیات که قرآن و عترت است. وقت خیلى کم است و ما خیلى کار داریم.
🏷امروز و فردا نکنید. امام صادق علیه السلام فرمود: «اگر پرده برداشته شود و شما آن سوى را ببینید، خواهید دید اکثر مردم به علت تسویف، به کیفر اعمال بد اینجاى خودشان مبتلا شده اند .» تسویف یعنى سوف سوف کردن، یعنى امروز و فردا کردن، بهار و تابستان کردن، امسال و سال دیگر کردن. وقت نیست، و باید به جد بکوشیم تا خودمان را درست بسازیم.
🔖علامه حسن زاده آملی (ره)
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
گفت به نظر من خدا وجود ندارد ...
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 برای امام غائبمون وقت بذاریم...
نیازهــــای کاذبِ دنیــا ، ما رو از امام زمان عجل الله غافل کرده!
#امام_زمان
#استاد_عالی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
امام زمان 102.mp3
3.22M
با شُمام؛ ...شما خانـوم ...شما آقــا؛
فرصت زندگی بهت دادند!
و اونم در عصری که امامِ زمانت؛
تنها، غریب، و در غیبتی هزار ساله است.!
بـراش چِـکار کـردی؟
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
🌹 منتظران ظهور 🌹
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم. -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه. _همیشه مزا
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۳ و ۳۴
+آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت ما چیزی نگیم و خبری ندیم و نگیم کجاست...پرسیدم پس مریم چی؟!
میگفت میلاد گفت شاید قسمت اینجوری بوده... شاید خواست خدا بود که قبل عقد و رسمی شدن بفهمم...
_پسره ی بی غیرت...
+عصمت خانم خیلی گریه میکرد...میگفت اصلا روی دیدن شما رو نداره...و نمیدونه چی جوابتونو بده...به خاطر همین نیومدن بیمارستان.
_یعنی به این راحتی زد زیر همه چیز؟؟ به نظر منم خواست خدا بود که دخترم رو دست این بی غیرت ندم...
صدای زهرا و مامانم رو شنیدم.
اصلا باورم نمیشد...
یعنی به این راحتیها از من گذشت...
یعنی همه حرفاش دروغ بود؟؟
اشکام داشت در میومد ولی نمیخواستم مامانم بفهمه و حالش بدتر بشه...قلبم درد شدیدی گرفت و یهو ضربانم افتاد و فقط میشنیدم زهرا و مامانم دارن داد میزنن و دکتر رو صدا میکنن....
چشام رو باز کردم و دیدم تو قسمت مراقبتهای ویژه هستم و بهم کلی دستگاه وصله...یکم ترسیده بودم که مامانم از پشت شیشه دید بیدار شدم و اروم اومد تو اتاق.
-دخترم خوبی؟!
_سلام مامان...چی شده؟! من کجام؟!
-هیچی دخترم..یکم ضربانت افتاد دکترا گفتن به مراقبت بیشتری نیاز داری... نگران نباش.
_مامان؟!
-جانم؟!
_خیلی دوستت دارم...
🍃از زبان مادر مریم:🍃
دکتر وارد اتاق شد و مریم رو معاینه کرد...
خیلی استرس داشتم...دستام یخ یخ بود و از شدت نگرانی میلرزید و تسبیح رو به زور تو دستام گرفته بودم...
بعد از اینکه دکتر معاینه کرد باهاش از اتاق خارج شدم...که بهم گفت پشت سرش بیام و با هم وارد اتاق پزشکان شدیم...
_آقای دکتر وضع دخترم چجوریه؟!
+چرا رنگتون پریده خانم؟!
_چیزی نیست از نگرانیه.
+شما باید سعی کنید قوی باشید تا دخترتونم شما رو ببینه و روحیه
بگیره نه اینکه یه لشکر شکست خورده ببینه...
_آقای دکتر هرچی شده به من بگید... اینطوری بدتر دق میکنم...
+مادرم باید بگم فقط دعا کنید برای دخترتون یه مورد پیوندی پیدا بشه و تازه اون موقع میشه گفت چه مقدار امید هست...
_پیوند؟!
+بله...متاسفانه ضربان قلب دخترتون خیلی نامنظم شده و عضله قلب ضعیف شده... انگار که یه شک عصبی بهشون وارد شده... فعلا با دستگاه نگهشون میداریم ولی این پروسه نمیتونه زیاد طول بکشه... فقط دعا کنید...مرگ و زندگی دست خداست...ما فقط وسیله ایم...
_یا خدااا...
🍃از زبان مریم:🍃
گریههای مامانم بیشتر شده بود و از گریههاش میفهمیدم که اوضاعم
بدتر شده و هرچی از مامانم میپرسیدم من چمه جوابم رو نمیداد.
دیگه خسته شده بودم از این مریضی...
تمام بدنم بی حس شده بود و درد میکرد... حتی دیگه پرستارها اجازه نمیدادن که بشینم و نماز بخونم و با هربار شنیدن اذان یه غم عظیمی تو دلم مینشست...
" خدا جون...اینقدر بد بودم که توفیق نمازخوندن هم ازم گرفتی؟ "
روی تخت بیکار بودم و خاطرات این یکسال تو ذهنم مرور میشد...
خاطرات شلمچه...
خاطرات راهیان نور...
خلطرات دانشگاه...
خاطرات اون پسر که #درکش_نکردم...
خاطرات #نقش_بازی_کردنهای میلاد...
خاطرات کلاس های دانشگاه...
خاطرات خل بازیها با زهرا...
باورم نمیشد این منم که افتادم یه گوشه ی تخت....روزها همینطوری میگذشت و تغییر تو وضعم ظاهر نمیشد...
یه روز زهرا پیشم بود ،
و با هم داشتیم حرف میزدیم.از کلاسها برام تعریف میکرد...بازم حال اون پسر رو ازش گرفتم که دیدش یا نه؟؟
_نه مریم...تو دانشگاه دیگه ندیدمش... نمیدونم کجاست...
+حتما سرش جای دیگه گرم شده.
_ولی ای کاش میتونستم قبل مردنم ازش #حلالیت بطلبم.
+زبونتو گاز بگیر دختر این چه حرفیه...خوب میشی باهم میریم عذرخواهی میکنی دیگه...
_فعلا که هر روز دارم بدتر میشم.
+امیدت به خدا باشه...
در حال حرف زدن بودیم که مامانم با گریه اومد تو اتاق...اما معلوم بود گریش از ناراحتی نیست...
_چی شده مامان...
-خدایا شکرت...
_چی شده ...
-ای خدااااا...شکرت...
_مامان میگی یا نه ؟! قلبم اومد تو دهنم...
-دخترم خدا جوابمونو داد.الان دکترت گفت یه مورد پیوندی پیدا شده که کارت اهدای عضو داشت و گروه خونشم بهت میخوره ...
زهرا هم از شدت خوشحالی داشت پر در میاورد...ولی من میترسیدم از فکر این که قراره بدنم شکافته بشه...
باید #وصیتم رو میکردم...شاید دیگه بیرون نیام از اون اتاق...
🍃از زبان سهیل:🍃
شب آخر اردو بود و خبردار شدیم فردا قراره از مرز شلمچه #شهید بیارن..از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم..
نفهمیدم چجوری......
👣ادامه دارد....
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی
❣ #قلبم_برای_تو
✍قسمت ۳۵ و ۳۶
از خوشحالی داشتم بال درمیاوردم...
نفهمیدم چجوری اون شب رو صبح کردم... نزدیکهای نصفه شب بود که خواب دیدم......
💤وارد یه سنگری شدم...
از بیرون شبیه سنگر بود ولی داخلش یه باغ بزرگ بود...نمیدونستم کجام و اروم راه میرفتم تا اینکه دیدم صدای خنده و قهقهه
میاد...
رد صدا رو گرفتم و دیدم نزدیک برکه آب یه سفره ای پهنه و شهدا با
همون لباسهای خاکیشون سر سفره نشستن و گل میگن و گل میشنون...
تا من رو دیدن همه برگشتن سمته من...
باورم نمیشد...همه چهره ها آشنا بود....همون عکسهایی که تو کتابهای خاطرات شهدا دیده بودم...
دیدم صدام میزنن...
_به به...آقا سهیل....خوش اومدی پیش ما...بیا سر سفره که #منتظر_تو_بودیم....
یکم جلوتر رفتم و همه از جا بلند شدن...
باورم نمیشد همون شهدایی که پارسال تو شلمچه راهم نمیدادن الان ازم میخوان باهاشون هم سفره بشم...یکیشون برگشت گفت
_میخوای بیا سر سفره یا نه؟! منتظریما...
از خواب پریدم.....
خیس عرق شده بودم..
به خودم لعنت میفرستادم که چرا اینقدر زود بیدار شدم...
دلم میخواست بازم بخوابم و برم توی همون باغ...صدای اونجا...هوای اونجا... عطری که اونجا بود همه یه چیز دیگه بود...
تا صبح چند بار خوابیدم و بیدار شدم ولی دیگه خوابشون رو ندیدم که ندیدم...
صبح شد و آماده شدیم برای رفتن به شلمچه...
همین که وارد شدم به زمین افتادم و زار زار گریه کردم...
نمیدونستم چرا دلم اینقدر پره...
رفتیم سر مرز برای استقبال از شهدا...
عاشورایی بود برا خودش...همه به سر و سینه میزدن...برای استقبال از کسایی که #بعد_سی_سال میخوان وارد کشور بشن... تا ظهر سر مرز بودیم و شهدا رو تا ماشینهای مخصوص تشییع کردیم...
اصلا تو حال و هوای خودم نبودم و نمیدونستم چیکار کنم...بعدازظهر رفتیم وارد یادمان شدیم و تا غروب بودیم...
چقدر دلم تنگ شده بود برا غروب شلمچه...
قبل اومدن گفته بودم میرم شلمچه و برای رسیدن به مریم خانم دعا میکنم ولی رسیدن و نرسیدن دست خداست...
فقط از شهدا میخواستم بازم لذت اون خواب رو به من نشون بدن...اون شبم خوابیدم و خبری نشد و فردا حرکت کردیم به سمت تهران...همیشه وداع با خاک خوزستان سخته...اشکام امونم نمیداد...
🍃از زبان مریم:🍃
روز عمل فرا رسید.
دست و پام یخ یخ بود.وارد اتاق عمل شدم و استرسم به حد بالایی رسیده بود...دکتر بیهوشی صدای بهم خوردن دندونامو شنیده بود و سعی میکرد آرومم کنه. دارو رو تزریق کرد و آروم آروم باهام حرف میزد...کمکم صداش نامفهوم شد.
چشام سنگین شد و نفهمیدم چی شد.
به زور چشمامو باز کردم...
صدای دید دید دستگاه ضربان قلب میومد...دیدم مامانم کنار تختم نشسته... خواستم برم سمتش که قفسه سینم درد گرفت و تازه یادم اومد که عمل داشتم...
مامانم متوجه شد و اومد کنارم...
_خداروشکر... بالاخره چشمات رو باز کردی دختر؟!
لب هام به زور تکون میخورد و اروم گفتم:
+مامان چی شده؟!
_هیچی دخترم...عملت با موفقیت انجام شده و فعلا قلب جواب داده...دکتر تعجب کرده بود و میگفت تا حالا ندیدم یه قلب اینقدر خوب و سریع روی یه بدن بشینه و جواب بده...
گفت حتما به خاطر دعاهای شماست...
خدا رو شکر....خدا خیلی دوستت داره دخترم...
🍃..دوماه بعد..🍃
حالم کم کم داشت بهتر میشد و چند روزی میشد که راه افتاده بودم.
توی این دوماه احساس خوبی داشتم...
حس میکردم #این_قلب خیلی حالم رو بهتر کرده...خیلی دوست داشتم بدونم صاحب این قلب کیه؟!
یه روز که زهرا اومده بود پیشم اروم بهش گفتم
_من باید برم بیمارستان
+چرا...چی شده مریم؟! درد داری؟؟
_نه عزیزم...چیزی نیست...میخوام بپرسم این قلب مال کیه؟؟
+تو هم چیزایی به سرت میزنهها...حالا قلب یکی هست...به تو چه اخه...
_خب باید بدونم...نمیدونی با این قلبم یه حال خاصی دارم...شاید بخندی ولی حس میکنم حتی #نمازهامم حال و هوای بهتری داره...تا هرچی میشه سریع قلبم #میشکنه و #اشکم درمیاد.
+خب حالا بذار بعدا میریم...
_اگه نمیای خودم میرم...
+باشه...فقط باید قول بدی احساساتی نشیا...
یه آژانس گرفتیم و با زهرا رفتیم بیمارستان... راهروهای بیمارستان منو یاد اون روزهای سخت مینداخت. اول که خواستم رو گفتم ممانعت کردن ولی وقتی اصرار من رو دیدن قبول کردن.
دکتر گفت :
_اتفاقا خانواده اهدا کننده هم خیلی اصرار داشتن شما رو ببینن ولی ما به خاطر شما چیزی نگفتیم حالا چون خودتونم میخواید چشم...
اسم اهدا کننده شما سهیل حیدریه... اینم ادرس خونشون...
سهیل حیدری؟!
این اسم چقدر برام آشناست؟!
آها یادم اومد.همون همبازی بچگیامه که میلاد عکسشو داشت.
واییی خدا.....
ادامه ۳۶👇
-میشناسیش مریم؟!
_اره زهرا.
-چهرشم یادته؟!
_نه...خیلی وقته ندیدمش...پاشو زهرا بریم خونشون آدرس مزارشو بگیرم...من تا اونجا نرم اروم نمیشم...پاشووو...
-ول کن مریم.
_نمیشه زهرا...من دارم میرم.
-نمیخواد مریم...من میدونم مزارش کجاست.
_تو میشناسیش مگه؟!
-روز تشییع جنازش توی دانشگاه راه نبود...
#شهید_خادم_الشهدا شده...
_شهید؟!
-اره...داشتن از راهیان میومدن تو ماشین پشتیبانی نشسته بود که چپ میکنن و....
سمت مزارش حرکت کردیم...
خیلی دوست داشتم ببینمش...اما نه اینجا...پسر کوچولویی که دستمو تو عکس گرفته بود حالا قلب پاکش رو به من
داده...
سر مزارش رسیدیم...
خشکم زد و همونجا افتادم...عکسش داشت با لبخندی منو نگاه میکرد...
یعنی اون پسر...
وایییی...
روی سنگ رو خوندم...نوشته بود:
" آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟؟؟! "
🕊پایان
✅پی نوشت:
✨حدیث امام صادق علیهالسلام :
«هرکس خودش را بهتر از دیگران بداند، او از متکبران است.»
حفص بن غیاث مىگوید:
«عرض کردم: اگر گنهکارى را ببیند و به سبب بى گناهى و پاکدامنى خود، خویشتن را از او بهتر بداند چه؟»
فرمودند:
«هرگز هرگز! چه بسا که او آمرزیده شود اما تو را براى حسابرسى نگه دارند.»
الکافى(ط-االسالمیه)، ج۸، ص۱۲۸
✨پیامبر خدا صلى الله علیه و آله :
«هرکس که درى از خیر به رویش گشوده
شود، باید آن را غنیمت شمرد؛ زیرا که نمىداند آن در چه وقت به رویش بسته میشود.»
✨حدیث امام صادق علیهالسلام :
«به هرکس فرصتى دست دهد و او به انتظار دست دادن فرصت کامل آن را تأخیر اندازد، روزگار همان فرصت را نیز از او برباید؛ زیرا کار ایّام، ربودن است و شیوه زمان، از دست رفتن.»
💟امیدوارم فرصت های زندگیتون رو به خاطر غرور از دست ندید...امیدوارم داستان تونسته باشه پیامش رو برسونه و تاثیر گذار باشه...
التماس دعا...یا علی مدد....
👣پایان....👣
✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
Abdolbaset Tohid (128).mp3
500.7K
بنیت سلامتی و فرج مولا
هرشب 3مرتبه
#ختم_سوره_توحید
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِيمِ
قُلْ هُوَ اللَّهُ أَحَدٌ (۱)اللَّهُ الصَّمَدُ(۲)لَمْ يَلِدْ وَلَمْ يُولَدْ ﴿۳﴾وَلَمْ يَكُنْ لَهُ كُفُوًا أَحَدٌ.
💫💫💫💫💫
🌺5 صلوات،هم به نیت
جمیع اموات،شهدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#پایان بخش برنامه کانال
#زمزمه دعای#فرج
#تصویری
شب خوش
التماس دعا
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c