💠💠💠💠💠
🍃اَللّهُمَّ نَوِّر قُلُوبَنا بِالْقُرآن
🍃اَللّهُمَّ زَیِّن اَخْلاقَنا بِزینَةِ الْقرآن
*❇️ ختم دسته جمعی قرآن هدیه امام زمان وچهاده معصوم علیهم السلام *🌹
*سلامتی امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف وتعجیل در فرجش*🌹
*شادری روح امام وشهدا شادی روح شهید مقاومت ایران، فلسطین، لبنان، عراق، یمن و همه اموات، بد وارث،بی وارث و کم وارث وفراموش شده و همه ی کسانی که گردنمان حق دارند، پیروزی اسلام برکفرجهانی *🤲🌹
✴️ مهلت تلاوت تاجمعه اینده
﷽📖جزء1) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء2) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء3) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء4) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء5) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء6) بر داشته شد.🌼
﷽📖جزء7) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء8) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء9) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء10) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء11) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء12) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء13) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء14) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء15)برداشته شد.🌼
﷽📖جزء16) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء17) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء18) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء19) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء20) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء21) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء22) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء23) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء24) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء25) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء26) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء27) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء28) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء29) برداشته شد.🌼
﷽📖جزء30) برداشته شد.🌼
🔹جهت ثبت در گروه لطفا جزء مورد نظرتان را در پی وی بنده اعلام بفرمایید.
التماس دعا
@Montazer_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹🌹 بسم الله الرحمن الرحیم🌹🌹
سلام ،صبح سه شنبهی همهی شما دوستان عزیز و گرامی بخیر و شادی
🌟🌟🌟🌟🌟🌟🌟
دفتر صبح
از سطری شروع میشود
که به نام بزرگ تو تکيه كرده است
به نام تو
ای خدای صبح
ای خدای روشنی
ای خدای زندگی
هر صبح آغازی است برای رسیدن به تو
دوستان عزیزم آرزو دارم
از آسمان، عشق و عظمتش
از خورشید، مهربانیاش
از دنیا، تمام خوبیهایش
و از خدا لطف بیکرانش
نصیب لحظههاتون باشه
صبحتون پر از زیبائی
امروزتان متبرک به نگاه خدا
🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸🔸
https://eitaa.com/montazeraan_zohorr
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#کلیپ_مهدوی
🎙استاد شجاعی
میخوای بدونی چه جایگاهی پیش امام
زمان (عجل الله فرجه) داری؟
#امام_زمان #وعده_صادق
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
قرب به اهل بیت ۲۰.mp3
16.01M
❓ چرا اینقدر بلا میاد سر من؟
چرا فقط من ؟
مجموعه #قرب_به_اهل_بیت (علیهماالسلام) ۲۰
#استاد_شجاعی | #استاد_عالی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🟢 ثواب ۵۰۰ سال عبادت با یک عمل!
🎙استاد عالی
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 در همه مشکلات از امام زمان(عج) کمک بخواهیم.
🎙آیت الله ناصری (ره)
🏷 #امام_زمان_عجل_الله_فرجه #توسل #آیت_الله_ناصری (ره)
حی علی الصلاة
خوشا آنان که باشهادت رفتند و قنوتشان صعودشان شد.
التماس دعای فرج و شهادت
#گردان_کمیل
🌹 منتظران ظهور 🌹
#روایت دلدادگی #قسمت ۱۰ 🎬 : بالاخره سهراب به جلوی دروازه رسید . یکی از نگهبانان رو ابراهیم که گویا
#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۱ 🎬
ظهر شده بود و شهر خراسان مانند لانه ی مورچه ای در دل شن های نرم ،مملو از جمعیت بود ، ابراهیم و سهراب که با هم قدم بر می داشتند ، هرازگاهی از طرفی ،کسی می آمد و به آنها تنه ای میزد و می گذشت.
ابراهیم با دستش مردم را نشان داد و گفت : خراسان همیشه مسافر و زائر دارد اما اینک هم به خاطر فصل تابستان و هم به دلیل جشنی که قرار است برگزار شود ، شلوغ تر از همیشه است و نگاهی از زیر چشم به سهراب کرد و ادامه داد: فکر می کردم در خراسان غریب باشی ، آنطور که معلوم است ،آنقدرها هم که فکر می کردم ،غریب نیستی...یاقوت یک چشم را از کجا می شناسی؟!
سهراب همانطور که اطرافش را نگاه می کرد گفت : اینجا از آنچه که تصور می کردم شلوغ تر است ، یاقوت از دوستان قدیمی پدرم است ، در راه که می آمدم ، امیدی نداشتم که بتوانم پیدایش کنم و فکر می کردم که تا به حال هفت کفن پوسانده باشد.
ابراهیم ترکه ی دستش را به پهلوی الاغ زد ، به رو به رویش اشاره کرد و گفت : این راه مستقیم را بگیر و جلو برو پانصد متر جلوتر بازار را رد می کنی ،آنجا ،همانجا که گرد و خاک برپاست...ورودی کاروانسرای یاقوت یک چشم است.
سهراب که انتظار نداشت به این زودی به مقصد برسد، لبخندی زد و گفت : عجب راه میانبری بلد بودی ، زود رسیدیم و سر از وسط بازار در آوردیم.
ابراهیم خنده ی بلندی کرد و گفت : توهم اگر مثل من پیله ور خراسان بودی ، این راه ها را بهتر می دانستی .
ابراهیم اندکی ایستاد ، به دو راهی در بازار رسیده بودند ،ابراهیم یکی از راه ها را نشان داد و گفت : من از این طرف باید بروم ، تو هم مستقیم برو ، کمی جلوتر کاروانسرا را می بینی...
سهراب دستش را به نشانه ی خدا حافظی و تشکر بالا برد.
ابراهیم در حین دور شدن بلند گفت : اگر یاقوت یک چشم اتاقی برای اقامتت نداشت ، بیا منزل خودم ، در راسته ی بازار از هرکه بپرسی ابراهیم پیله ور ، خانه ام را نشانت خواهند داد.
سهراب در جوابش دستی دیگر تکان داد و به جهتی که ابراهیم گفته بود حرکت کرد.
راهی تا انتهای بازار نمانده بود ، سهراب ترجیح داد پیاده تا آنجا برود.
بالاخره همانطور که ابراهیم نشانی داده بود ،به دروازه ای رسید که دری نداشت و دوستون بزرگ با دیوارهای گلی دور محوطه ای بزرگ و خاکی....
کاروانسرا خیلی شلوغ بود ، یک طرف جمع بچه جمع بود و با چوب های دستشان بازی می کردند، یک طرف زنان با لباسهای مختلف و رنگارنگ گرم گفتگو بودند.
یک طرف مردی سرش را می شست ،در حالیکه جوانکی با آفتابه ای ،آب روی سرش میریخت.
سهراب حیران ،ورودی کاروانسرا ایستاده بود ، که همان جوان آفتابه به دست رو به او گفت : آهای عمو ،چرا راه را با اسبت بند آوردی، اگر اتاق می خواهی ، بدان که اینجا اتاق خالی نداریم ، تمام اتاقها بیش از ظرفیتشان مسافر دارند.
سهراب گیج و مبهوت جوانک را نگاه کرد و گفت : م...من با یاقوت یک چشم کار دارم.
جوانک به طرفش آمد ، همانطور که باقی مانده ی آب را به زمین می پاشید گفت : هی....آهسته تر ...اگر باد به گوش یاقوت خان برساند که او را اینچنین صدا کردی ،تکه بزرگه ات، گوش ات خواهد بود.
سهراب جلوتر آمد وگفت :
#ادامه دارد..
📝 به قلم : ط_حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
#روایت دلدادگی
#قسمت ۱۲ 🎬 :
سهراب نزدیک شد وگفت : ببینم اتاق خالی نداری هااا؟!
آن پسر جوان که خودش را قلندر معرفی کرد گفت : گفتم که بهت...می بینی حتی روی حیاط کاروانسرا جای سوزن انداختن نیست ، اتاقها که جای خود دارند، اینطور که به نظر میاد تا بعد از جشن ، اینجا همین وضع خواهد بود ، شما برید بقیه ی کاروانسراها ،شاید شانس باهاتون همراه شد و یه جا بهتون خورد...
سهراب که حوصله ی زیاده گویی های قلندر را نداشت به وسط حرفش پرید وگفت : ببیند قلندر خان....برو به یاقوت خان بگو، پسر کریم بامرام جلو در کاروانسرا هست.
قلندر نگاهی به رخش کرد که بی قرار با سمش خاک زمین را می کند گفت : اسبت هم معلومه خیلی خسته است ،می دونم که از طرف هرکی حتی حاکم خراسان هم آمده باشی ،یاقوت خان کاری برات نمی کنه ،اما بازم یه لحظه صبر کن ....چی بگم؟؟ آهان... پسر کریم بامرام .....و با زدن این حرف پشتش را به سهراب کرد و رو به اتاقهای ردیف در کاروانسرا نمود.
سهراب رد رفتن قلندر را گرفت و به اتاقی که درست وسط ردیف اتاقهای کاروانسرا بود رسید .
اتاقی که بر خلاف بقیه ی اتاقها دوتا پنجره چوبی رو به حیاط داشت و درب اتاق هم نوتر و تمیزتر از بقیه ی دربها به نظر میرسید.
دقایق به کندی می گذشت و خبری از قلندر نبود ، سهراب که نا امید شده بود ، یک آن تصمیم گرفت که دیگر منتظر قلندر نشود و به کاروانسراهای دیگر سر بزند و اگر باز هم آنجا جایی پیدا نکرد ، تا روز هست، خانه ی ابراهیم پیله ور را پیدا کند.
افسار رخش را از دستی به دست دیگر داد، می خواست راه کج کند و به عقب برود ، آخرین نگاه را به آن اتاق انداخت که ناگهان متوجه شد ،پیرمردی که عصای چوبی و کنده کاری شده ای در دست داشت ،با قبای سفید و عبای ترمه برتن در حالیکه عمامه ی کج و کوله ای بر سر گذاشته بود به سمتش می آید...
سهراب در جای خود ایستاد.
پیرمرد که چشم بندی سیاه روی چشم چپش قرار داده بود ، در حالیکه می خندید و دهان بی دندانش را به نمایش می گذاشت ، نزدیک او شد و دو دستش را از هم باز کرد و رو به سهراب گفت : یعنی درست شنیدم ؟! پسر کریم بامرام بعد از گذشت بیست سال نزد من آمده؟!
سهراب که مبهوت از حرکات یاقوت خان بود ، در بغل او جای گرفت و با من و من گفت : آری...درست شنیدی ، اما نمی دانستم پدرم اینقدر برایتان عزیز است.
سهراب از بالای شانه های قوز کرده ی پیرمرد ، قلندر را می دید که با اشاره و کنایه به سهراب می فهماند که این حرکات صاحب کارش ،برایش عجیب و غریب است.
سهراب با خود می اندیشید ،یعنی واقعا خاطر کریم برای یاقوت اینقدر عزیز است ، یا موضوعی دیگر در بین است که یاقوت اینچنین ، دل و قلوه می دهد.
یاقوت ، افسار رخش را گرفت به دست قلندر داد و گفت : بگیر پسر ، اسب را ببر طویله و خوب تیمارش کن ، سریع...
قلندر سرش را پایین انداخت و گفت : اما ما جا....
یاقوت با عصبانیت به میان حرف او پرید و گفت : اما و اگر نیاور برووو دستوری را دادم اجرا کن...
#ادامه دارد
📝 به قلم : ط_ حسینی
💦🌧💦🌧💦🌧
#منتظران_ظهور
https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c