eitaa logo
🌹 منتظران ظهور 🌹
2.8هزار دنبال‌کننده
16هزار عکس
9.5هزار ویدیو
299 فایل
🌷بسم ربِّ بقیة الله الاعظم (عج)🌷 سلام بر تو ای امید ما برای زنده کردن حکومت الهی مرا هزار امید است و هر هزار تویی کپی متن حلال با ذکر صلوات برای فرج🌱 مدیر: @Montazer_zohorr @Namira_114 تبادل و تبلیغ: https://eitaa.com/joinchat/1139737620C24568efe71
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهید امنیت... 🔹️روایت یک خبرنگار از دیدار خانواده‌های شهدای امنیت با رهبر معظم انقلاب https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
۸ آبان
برگزاری جلسات مهدوی در منزل.mp3
356.1K
⁉️راهکار جهت برگزاری جلسات مهدوی در منزل : 🎙 .
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✍خواب عجیب استاد اخلاق معروف از قیامت! ✅ بسیار تاثیرگذار از دست ندید ---------------------------------------------------
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
💐📚💐ثانیه های مهدوی🌺🌺🍃🍃 🖋🎙مطالب ناب درمسیربصیرت افزایی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
۸ آبان
امام زمان 101.mp3
1.99M
میدانی؟ من دوستت دارم. و برای این دوستت دارم ها، تسبیحی بدست گرفته، و این ذکر را دوره میکنم؛ "من تو را یاری خواهــم کرد" مـن برای داشتنت قیام می کنم. . https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
۸ آبان
🔰 نمونه‌ای از ادب «فِضّهٔ خادمه» در برابر اهلبیت «علیهم‌السلام» و دعای کم‌نظیر امیرالمؤمنین «صلوات‌اللّه‌علیه» در حق او ... در روایتی امام صادق علیه‌السّلام فرمودند: 🔹 امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه به خانه یکی از همسران رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله آمده و ندا دادند: ای فضّه! برای ما آب بیاور تا با آن وضو بگیریم! اما فضه جواب نداد. سه بار حضرت او را صدا زد اما جوابی نشنید. 🔸 امیرالمؤمنین صلوات‌اللّه‌علیه از خانه خارج شدند که هاتفی ندا داد: یاابالحسن!با این آب وضو بگیر! ناگاه حضرت نگاهی انداخته و یک کوزه طلا را در سمت راست‌ خود مشاهده نمودند که پر از آب است. 🔹 پس مولا علی علیه‌السلام از آن آب وضو گرفت و آن کوزه به جای خود بازگشت. امیرالمومنین علیه‌السلام به نزد رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله رفته و آن حضرت نگاهی به مولا نموده و سپس فرمودند: یا علی! این آب چیست که می‌بینم همچون مروارید از دستانت قطره قطره می‌ریزد؟ 🔸 امیرالمؤمنین علیه‌السلام فرمودند: پدر و مادرم به فدایتان! من به خانه شما رفتم و فضه را سه بار صدا زدم تا برای وضو آب بیاورد اما کسی جواب مرا نداد و هنگام بازگشت صدایی شنیدم که این آب را به من داد و با آن وضو گرفتم. 🔹 رسول خدا صلی‌الله‌علیه‌وآله فرمودند: یا علی، آیا می‌دانی آن شخص گوینده چه کسی بود و ظرف آب از کجا آمده بود!؟گوینده جبرئیل بود و ظرف از بهشت آورده شده بود و ثلث آب آن از مشرق و ثلث دیگر از مغرب و ثلث سوم از بهشت بود. 👈 در همان هنگام جبرئیل نازل شده و عرضه داشت: یا رسول الله! خدا به تو سلام می‌رساند و از طرف من به علی سلام برسان و بگو: «فضه» پاسخ درخواست شما را نداد زیرا در عادت ماهانه بود! (و شرمش آمد که با آن حالت به محضر مولایش امیرالمومنین علیه‌السلام برود) 🔸 اميرالمؤمنين عليه السلام (با خوشحالی از اینکه فضّه نهایت ادب را رعایت کرده و حق ولایت را درک نموده) لب‌های مبارکش را به دعا باز نموده و فرمود: 📋 «اَللَّهُمَّ بارِكْ لَنٰا فِي فِضَّتِنا». 🔻«خدایا، فضهٔ ما را برای ما مبارک قرار بده». 📚الثاقب فی المناقب، ص۲۸۰ 📚مدینة المعاجز، ج۲ ص۲۵ . https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
۸ آبان
انسان شناسی ۱۹۱.mp3
11.2M
۱۹۱ 🔺خدایا برای چی من؟ اینهمه بلا ـ اینهمه دشمن ـ اینهمه فتنه ـ اینهمه درد ... که داره ذره ذره منو آب می‌کنه! برای چی من؟ یه کمی یواش‌تر خدا ! . https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻روایات می‌گویند؛ ✨امام_زمان علیه‌السلام، با لشکری شهدا با قَدَرهای بزرگ، ظهور می‌کنند. ✘ خب وسط این شهدا و أولیاء خدا، چه جایی برای من و شما هست؟ ✘ چه کنیم آن زمان جایی در این لشگر داشته باشیم؟ 🍃🌹 التماس دعا برای ظهور🤲
۸ آبان
مداحی_آنلاین_نذر_رسیدن_شما_جوونی_سینه_زنا_جواد_مقدم.mp3
11.92M
ویژه (عج) 🍃نذر رسیدن شما جوونی سینه زنا 🍃بارون چشمامون واسه یه لحظه دیدن شما 🎙 👌بسیار دلنشین 🌷 https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┈┅ ❁ـ﷽ـ❁ ┅┈ *# معرفة_الامام* ⭐امام صادق علیه السلام میفرمایند: 😭به آخر زمان نگاه کردم دلم بحال آنها *سوخت‼* *🤔یعنی حال ما اینطوریه خودمون خبر نداریم⁉️* 🎙سخنران؛ حامد کاشانی https://eitaa.com/joinchat/1965162593Cbe8736d84c 🔸️أللَّهـمَ؏َـجِّلْ لولیِڪَ ألْفـرج🔸️
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
957_54381393375600.mp3
22.2M
فوری فوری فوری🛎🛎🛎 🍃شما را به خدا ،به حق امام زمان (عج) نیت کنید، این صوت را تا آخر گوش کنید وانتشار دهید. لبیک یامهدی....
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
❇️ هدف نهایی ظهور، رسیدن انسان ها به بالاترین درجات معرفت الهی است. ☑️ آیت الله مصباح یزدی(ره): ▫️ علاقه بسیاری از مردم به امام زمان(ع) بدین جهت است که حضرت، بساط ظلم و بیداد را از روی زمین برمی‌اندازد و بساط عدل و داد را در آن می‌گستراند؛ 💡ولی این، «هدف نهایی» نیست. درست است که حتی بعثت تمام انبیا نیز برای برقراری عدل بر روی زمین بوده است: لِیقُومَ الناس بالقسط؛ ولی … برقراری عدل جهانی، هدف نهایی نیست. برقراری حکومت اسلامی و گستراندن عدل در روی زمین به دست توانای حضرت ولی‌عصر (عج)، خود مقدّمه‌ای برای تأمین هدف والاتری است و آن اینکه 💎 زمینه‌ای فراهم شود تا بیشتر انسان‌ها بتوانند به «بیشترین مراتبِ معرفتِ لایق» برسند. ⬅️ صفحه توییتری منتسب به آیت‌الله‌ مصباح یزدی(ره) ، خرداد ۹۹ 🏷
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
۸ آبان
🌹 منتظران ظهور 🌹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ _بله...لطف کردین...آره مری
هاشمی: 🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۲۹ و ‌۳۰ موندم تا یکم دیرتر بشه و نصف شب اروم کلید رو انداختم و رفتم تو خونه...هرکاری میکردم خوابم نمیبرد... با خدا درد و دل میکردم تا صبح ؛ "خدایا نه دیگه ازت میخوامش و نه هیچی...فقط میخوام بفهمه که دوست داشتنم تظاهر نبود...بفهمه که آدم بیخودی نیستم...بفهمه واقعا عوض شدم..." نفهمیدم کی خوابم برد... 💤خواب دیدم نصف شبه و در خونمونو محکم میکوبن...بدو بدو رفتم پایین... انگار کسی تو خونه نبود و تنها بودم...در رو باز کردم...دیدم چند تا جوون بسیجی پشت درن... تا من رو دیدن با لبخند ارامش بخشی گفتن:... _به به آقا سهیل... و بغلم کردن...شکه شده بودم. پرسیدم:_شما؟! گفتن: _حالا دیگه نمیشناسی؟!اومدیم کنیم... منتظرتیم...ببین رفیق...اگه هیشکی دوست نداشته باشه که هستیم. پیش خود ما... از خواب پریدم... قلبم تند تند میزد... یادم اومد اینا همونایی بودن که دفعه قبل تو خواب دیدمشون و بیرونم کردن از طلائیه... یعنی امسال شهدا منم انتخاب کردن؟! صبح شده بود و من دیگه بی خیال عشق و عاشقی و این چیزا... فقط دلم میخواست زودتر به شهدا برسم... اون عطر و بو و حسی که موقع حرف‌زدنشون تو فضا پیچیده بود رو هیچ جا دیگه حس نکرده بودم... 4 صبح بود.اصلا حواسم به ساعت نبود. شماره فرمانده رو گرفتم: _سلام... +سلام سهیل...چی شده؟! اتفاقی افتاده؟؟! _نه حاجی...میخواستم بگم منم راهیان میاما. +لااله‌الاالله...خو مرد حسابی میذاشتی صبح میگفتی دیگه... _الان مگه صبح نیست؟! +عاشق شدیا حاجی.ساعت چهاره... _ای وای..ببخشید.اصلا حواسم نبود. +اشکال نداره پاشو نماز شب بخون فرمانده. صبح فردا شد و من یه حال دیگه ای داشتم... اول صبح بلند شدم و رفتم نون داغ و حلیم خریدم و اومدم سفره صبحونه رو چیدم... مامانم اینا بعد اینکه بیدار شدن داشتن از تعجب شاخ درمیاوردن... _سلام سهیل... +سلام مامان جان... _آفتاب از کدوم طرف در اومده شما سحرخیز شدین و نون خریدینو؟؟! +از سمت صورت ماه شما... _خوبه خوبه...لوس نشو حالا راستی دیشب کجا بودی دلم هزار جا رفت؟! +برا شما لوس نشم برا کی لوس بشم مامان جان...؟! _برا زن آیندت. نگفتی کجا بودیا؟!... +هیچی...دیشب رفته بودم یه جا مراسم و بعدشم امامزاده صالح...راستی مامان چند روز دیگه میخوام برم راهیان نور... _خب پسرم میگفتی باهم میرفتیم امامزاده... کی میخوای بری؟! +نه نمیشد...باید تنها میرفتم...فک کنم فردا پس فردا بریم. _ای بابا...من برا آخر هفته عصمت خاله اینا رو برا شام دعوت گرفتم...زشته تو نباشی رو سفره... +چه زشتی آخه...مگه قراره منو به جای شام بخورن که زشته نباشم. _والا من حرفهای شما جوونا رو حالیم نمیشه... اوندفعه که رفتی اینطوری مومن برگشتی فک کنم ایندفعه بری فرشته برمیگردی. +خخخ... صبحونه رو خوردم و سریع به سمت دانشگاه حرکت کردم و رفتم دفتر و فرم‌های راهیان رو پر کردم... نمیدونم چرا اینقدر عجله داشتم ولی توی پوست خودم نمیگنجیدم و دلم میخواست زودتر برم...حس میکردم اونجا که برسم تمام غم هام تموم میشه... 🍃از زبان مریم:🍃 یه روز دیگه گذشت و باز از میلاد خبری نشد. داشتم نگران میشدم کم کم. نمیدونستم چی شده؟! نمیدونستم باید چیکار کنم...نمیدونستم تا کی باید روی این تخت لعنتی بخوابم... خسته شده بودم... انگار دنیا سر سازش با من نداشت...تا داشتم یکم لذت زندگی رو میچشیدم این مریضی لعنتی آوار شد رو سرم. تو همین فکرا بودم که مامانم اومد تو اتاق و با دیدنم گفت: -دخترم گریه میکردی؟! _آره مامان.چرا من باید اینجوری بشم... -دخترم چیزی نیست که... ان‌شاالله خوب میشی... _وقتی شما رو میبینم با این حالتون اینجا سرپا میمونین از خودم خجالت میکشم... منی که باید عصای دستتون میشدم شدم مایه عذابتون... -نه دخترم...این چه حرفیه...خوب میشی بعد عصای دستمم میشی... _مامان از میلاد خبری نشد؟؟ -نه هنوز!!! _خب یه زنگی به عصمت خانم و معصومه بزنین... -زدم...گوشیشونو جواب نمیدن. _یعنی چی شده؟! -نمیدونم _امروز زهرا اومد میگم بره دم خونشون ببینه چه خبره...شاید مشکلی پیش اومده براش.چون آدمی نبود سه روز منو تنها بزاره...خیلی دوستم داشت. زهرا اومد و بهش گفتم : -زهرا جان _جانم؟! -میتونم یه چزی ازت بخوام؟! _چی نفسی؟! -الان 4 روزه از میلاد خبری نیست.. دلم هزار جا رفته...میتونی بری یه خبری ازش بگیری ببینی کجاست؟! _باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط........ 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی 🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ ✍قسمت ۳۱ و ۳۲
۸ آبان
🌹 منتظران ظهور 🌹
🕊👣🕊👣🕊❣🕊👣🕊👣🕊👣🕊رمان جذاب، عاشقانه و شهدایی ❣ #قلبم_برای_تو ✍قسمت ۲۷ و ۲۸ _بله...لطف کردین...آره مری
_باشه عزیزم...مشکلی نیست..فقط آدرسش رو بدی من رفتم. -خیلی مزاحمت شدم ها این چند روزه. _همیشه مزاحمی فقط این چند روزه که نیست. -باشه دیگه... _شوخی کردم بابا...دوستی برا همین موقع هاست دیگه...یه بارم من کار دارم تو کمکم میکنی. -ان‌شاالله عروس شدنت... _بلند بگو ان‌شالله... -ای بی حیا... _خب دیگه من برم تا غروب نشده...چیزی نمیخوای بیرون؟! -نههه..فقط زود بیا... _باشههه...نگران نباش. تا زهرا بره و بیاد دلم هزار جا رفت که یعنی چی میتونه شده باشه؟؟ همینطوری پشت سر هم ذکرهای مختلف و صلوات میفرستادم... قلبم داشت از جاش کنده میشد... مامانم اومد بغلم وایساد و دستم رو توی دستاش گرفت تا آروم بشم...به چشماش زل زدم...اشکام بی اختیار جاری شدن...احساس میکردم مامانم ده سال پیرتر شده تو این چند روز...یاد اون روزا که چه قدر شور و شوق برا عروس شدنم داشت و گریه های الانش داشت قلبمو آتیش میزد... ضربان قلبم همینطوری داشت بالاتر میرفت و دکترها نگران شده بودن و بهم آرام بخش زدن و کم کم چشمام سنگین شد و نفهمیدم کی خوابم برد... بعد چند ساعت احساس کردم گرمم شد و خیس عرق شده بودم...چشمام رو به سختی باز کردم دیدم زهرا و مامانم دارن کنار تختم با هم پچ پچ میکنن... دقیق نمیشنیدم چی میگن ، ولی هم زهرا و هم مامانم انگار ناراحت بودن دستم رو که حرکت دادم متوجه بیدار شدنم شدن و انگار بحث رو عوض کردن. _سلام...خوبی مریم جان؟! +سلام زهرا...ممنونم...بهترم...چه خبرا... رفتی؟! _سلامتی...آره... +خب؟! چی شد؟! _ها؟! هیچی هیچی...مامانش اومد دم در گفت میلاد رفته یه سفر کاری چند روز دیگه میاد. نگران نباش... +خب یعنی یه زنگم نمیتونه بزنه به من؟! _ها؟! نمیدونم...مثل اینکه میگن آنتن نداره اونجا... +زهرا چیزی شده؟! _نه مریم...نگران نباش.تو استراحت کن.تو فعلا فقط به سلامتیت فکر کن.... 🍃از زبان سهیل:🍃 بعد چند روز اردو شروع شد ، و من هم شده بودم مسئول اردو... تا حالا تجربه این کار رو نداشتم و برام خیلی سخت بود. نمی‌دونستم دقیقا باید چیکار کنم؟؟ ولی اینقدر شور و شوق داشتم که هیچ چیزی حالیم نبود... دوست داشتم همه چیز به خوبی انجام بشه... چون اینجا بحث من و بسیج نبود بلکه بحث بود... میدونستم اگه کوچکترین کم کاری و اشتباهی کنم به پای شهدا مینویسن... وارد دوکوهه شدیم ، و مستقیم رفتیم سمت حسینیه شهیدهمت... توی راه تا چشمم به اون تانک وسط حیاط پادگان افتاد و یاد اون شب و اون خاطره افتادم... یاد اولین نگاه به مریم خانم... یاد خل بازی هام با دوستام تو اون شب... بی‌اختیار خندم گرفت و رد شدم...ولی با خودم فکر میکردم چقدر اون سهیل با این سهیل داشت...چی من رو اینقدر عوض کرد؟!؟ قطعا علتش یه عشق زمینی ساده نمیتونه باشه... روزهای اردو میگذشت ، و من بیشتر از همیشه احساس و میکردم. وقتی اونجا بودم حتی از بیشتر راحت بودم...یه حس آرامش خاصی داشت... رفتیم طلاییه ،.... و این بار شروع به پخش کردن خاک بین بچه ها کردم...اصلا عشق و عاشقی و این چیزا از سرم پریده بود انگار و دلم میخواست مثل شهدا باشم... به و شهدا حسودیم میشد...اینکه چطور از زن و بچه و همه چیشون و به خدا رسیدن... فردا روز آخر اردو بود ، و قرار بود بریم شلمچه...دلم برای رسیدن به شلمچه داشت پر میکشید... 🍃از زبان مریم:🍃 -زهرا جان؟! _جانم؟! -راستی از اون پسره دیگه خبری نداری؟! _کدوم پسره؟! -همون که اون روز اومده بود...راستی این همه اومد دنبالمون اسمشم نمیدونیم چیه... _اها اون...کار توعه دیگه...نذاشتی یه بار حرفشو بهت بزنه... -آخه میترسیدم زهرا...میترسیدم مردم حرف در بیارن...میترسیدم هدف خاصی داشته باشه... _مریم حرف زدن با قبول کردن خیلی فرق داره ها... -آره میدونم یکم کردم در موردش _حالا خودت رو ناراحت نکن. -اگه تو دانشگاه دیدیش از طرف من بابت اون روز ازش معذرت بخواه... گفتی با گریه رفت از اون روز فکرم درگیره...چون تو هر چی بشه نقش بازی کرد تو دل و در اومدن اشک نمیشه. _باشه... چشمام رو بستم و خوابم گرفت... نمیدونم چه قدر گذشت که بیدار شدم ولی چشمام رو باز نکردم...میشنیدم که مامانم و زهرا دارن در مورد میلاد باهم حرف میزنن...خودم رو زدم به خواب که حرفاشونو بشنوم... مامانم گفت: _یعنی واقعا؟! +آره...گفتن که میلاد یهویی رفته ترکیه و زنگ زده و گفته اگه پلیس سراغش رو گرفت...... 👣ادامه دارد.... ✍ نویسنده؛ سیدمهدی بنی هاشمی
۸ آبان