eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . . زیاد فکر مذهب و این چیزها نبودم و بیشتر سرم تو کتاب و درس بود☺ . اما خوب چند بار از تلوزیون حرم امام رضا رو دیده بودم و کنجکاو بودم یه بار از نزدیک ببینمش. . داشتم پله های دانشگاه رو بالا میرفتم که یه آگهی دیدم با عکس گنبد که روش زده بود: . اردوی زیارتی مشهد مقدس😊 . چشم چهارتا شد😲 . یکم جلوتر که رفتم دیدم زده . از طرف بسیج دانشجویی😕😕 . اولش خوشحال شدم ولی تا خوندم از طرف بسیج یه جوری شدم😒 . گفتم ولش کن بابا کی حال داره با اینا بره مشهد.😐 . خودم بعدا میرم . معلوم نیست کجا میخوان ببرن و غذا چی بدن.😑 . ولی تا غروب یه چیزی تو دلم تاپ تاپ میکرد.😕 . ریحانه خانم برو شاید دیگه فرصت پیش نیاد. . بالاخره با هر زوری شده رفتم جلو در دفتر بسیج. . یه پسر ریشو تو اطاق بود و یه جعبه تو دستش . -سلام اقا.. . -سلام خواهرم و سرشو پایین انداخت و مشغول جا به جایی جعبه ها شد..😶 . -ببخشید میخواستم برای مشهد ثبت نام کنم. . -باید برید پایگاه خواهران ولی چون الان بسته هست اسمتون رو توی دفتر روی میز بنویسید به همراه کد دانشجوییتون بنده انتقال میدم.. . -خوب نه!...میخواستم اول ببینم هزینش چجوریه... کی میبرین؟! چی بیارم با خودم؟!😯 . -خواهرم اول باید قرعه کشی بشه اگه اسمتون در اومد بهتون میگیم.. . -قرعه کشی دیگه چه مسخره بازیه... من حاضرم دو برابر بقیه پول بدم ولی همراتون بیام حتما.😏 . -خواهرم نمیشه... در ضمن هزینه سفرم مجانیه. . -شما مثل اینکه اصلا براتون مهم نیست یه خانم داره باهاتون حرف میزنه... چرا در و دیوارو نگاه میکنید... اصلا یه دیقه واینمیستید ادم حرفشو بزنه..😑😤 . -بفرمایید بنده گوش میدم. . -نه اصلا با شما حرفی ندارم... بگید رییستون بیاد..😏 . -با اجازتون من فرمانده این پایگاه هستم.. کاری بود در خدمتم..🙍 . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ یک هفته بعد که اصلا موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود ..... دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. -الو...بفرمایین😯 •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌اول •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه . . زیاد
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . -بیچاره پایگاهی که شما فرماندشین😑😑😂 . -لا اله الا الله😐 . یهو دیدم سرشو پایین انداخت و رفت با قفسه کتابها مشغول شد.. . رومو سمتش کردم و با یه پوزخندی گفتم: -خلاصه آقای فرمانده من شمارمو نوشتم و گذاشتم روی میز هر وقت قرعه کشیتونو کردید خبرم کنید.😑 . -چشم خواهرم...ان شا الله اقا شمارو بطلبه . -خوبه بهانه ای برای کاراتون دارین... . رفیق رفقای خودتونو قبول میکنین و به ما میگین نطلبید... . باشه...ما منتظریم😑😑 . -خواهرم به خدا اینجور نیست که شما میگید... . . یک هفته بعد... . موضوع مشهد تقریبا یادم رفته بود دیدم گوشیم زنگ میخوره و شماره نا آشناست.. . -الو...بفرمایین😯 . دیدم یه دختر جوان با لحن شمرده شمرده پشت خطه: . سلام خانم تهرانی شما هستین ؟! . بله خودم هستم. میخواستم بهتون خبر بدم . اقا شما رو طلبیده و اسمتون تو قرعه کشی مشهد در اومده..☺ . فردا جلسه هست اگه میشه تشریف بیارین.. . ساعت و محل جلسه رو گفت و قطع کرد... . اصلا باورم نمیشد... هیچ ذوقی و حسی نسبت به طلبیدن نداشتم ولی از بچگی دوست داشتم تو همه ی مسابقات برنده بشم و الانم حس یه برنده رو داشتم... . تا فردا دل تو دلم نبود...😊 . فردا شد و رفتم سمت محل جلسه و دیدم دخترا همه چادری و نشستن یه سمت و پسرا هم یه سمت و دارن کلیپی از مشهد پخش میکنن.. . مجری برنامه رفت بالا و یکم صحبت کرد و در آخر گفت آقا سید بفرمایین... . دیدم همون پسر ریشوی اونروزی با قد متوسط رفت پشت میکروفون . اینجا فهمیدم که جناب فرمانده هم هستند.😐 . خلاصه روز اعزام شد... بدو بدو رفتم سمت اتوبوس و وارد شدم که دیدم عهههه... یه عده ریشو توی ماشین نشستن 😀😀 تازه فهمیدم اشتباهی اومدم... داشتم پایین میرفتم که دیدم آقا سید داره لوازم سفرو تو صندوق ماشین جا میزنه و یهو منو دید...آ حسین و اومد جلو: -لا اله الا الله... .-خواهر شما اینجا چی میکنید؟؟ . . -هیچی اشتباهی اومدم...😕 . -اخه بنر به اون بزرگی زدیم جلوی اتوبوس...😐 . -خیلی خوب... حالا چیزی نشده که...😟 . -بفرمایین... بفرمایین تا دیر نشده...😒 . ساکم رو گذاشتم رو صندلیم که گوشیم زنگ خورد: دوستم مینا بود میگفت بیا آخره کلاسه و استاد لج کرده و میخواد غائبا رو حذف کنه😦 . اخه من تو اتوبوسم مینا😕😕 بدو بیا ریحانه...حذف شدی با خودته ها...از ما گفتن😯 . الان میام الان میام..😟 .سریع رفتم و از شانس گندم اسمم اواخر لیست بود... تا اسممو خوند بدو بدو دویدم به طرف درب دانشگاه ولی... . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ یهو دیدم آقا سید با چشمهای از حدقه بیرون زده برگشت و منو نگاه کرد.😲😨😨]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| تا اسمموخوند بدوبدو دویدم سمت درب دانشگاه . ولی از اتوبوس خبری نبود😔 . خیلی دلم شکست. . گریه ام گرفته بود.😢 . الان چجوری برگردم خونه؟! . چی بگم بهشون؟!😔 . آخه ساکمم تواتوبوس بود😕 . بیچاره مامانم که برای راه غذا درست کرده بود برام😞😔 . تو همین فکرها بودم . که دیدم از دور صدای جناب فرمانده میاد. . بدو بدو رفتم سمتش و نفس نفس زنان گفتم: . سلام. ببخشید.. . هنو حرفم تموم نشده بود که گفت: . اااا.خواهر شما چرانرفتید؟! 😯 . -ازاتوبوس جا موندم😕 . -لا اله الا الله... . اخه چرا حواستون رو جمع نمیکنید . 😐اون از اشتباهی سوار شدن اینم از الان. . -حواسم جمع بود ولی استادمون خیلی گیر بود.😣 . -متاسفم براتون. . حتما آقا نطلبیده بود شما رو. . -وایسا ببینم. . چی چی رو نطلبیده بود . .من باید برم😑😑 . -آخه ماشین ها یه ربعه راه افتادن. . -اصلا شما خودتون با چی میرید؟! . منم با اون میام.😟 . -نمیشه خواهرم من باماشین پشتیبانی میرم. . نمیشه شما بیاید. . -قول میدم تابه اتوبوسهابرسیم حرفی نزنم.😕 . -نمیشه خواهرم. اصرار نکنید.😐 . -اگه منو نبرید شکایتتون رو به همون امام رضایی میکنم که دارید میرید پیشش.😔 . -میگم نمیشه یعنی نمیشه... یا علی 😐 . اینو گفت و با راننده سوار ماشین شد و راه افتاد. . و منم با گریه همونجا نشستم 😢 . هنوز یه ربع نشده بود . که دیدم یه ماشین جلو پام وایساد . و اقا سید یا همون اقای فرمانده پیاده شد و بدون هیچ مقدمه ای گفت: . لا اله الا الله... مثل اینکه کاری نمیشه کرد... بفرمایین فقط سریع تر سوار شین.. . سریع اشکامو پاک کردم . و پرسیدم چی شد؟! . شما که رفته بودین؟!😯😯 . هیچی فقط بدونید امام رضا خیلی هواتونو داره. . هنوز از دانشگاه دور نشده بودیم . که ماشین پنچر شد.😑 . فهمیدم اگه جاتون بزاریم . سالم به مشهد نمیرسیم 😐😐😒 . راننده که سرباز بود پشت فرمون نشست . و آقا سید هم جلوی ماشین . و منم پشت ماشین . و توی راه هم همش داشتن مداحی گوش میدادن😒... . (کرب و بلا نبر زیادم/جوونیمو پای تو دادم/) . . حوصلم سر رفت... . هنذفریم که تو جیبم بودو برداشتم . و گذاشتم تو گوشم . و رفتم تو پوشه اهنگام . و یه آهنگو پلی کردم... 🎼🎤💃🎼💃 یهو دیدم آقا سید . با چشمهای از حدقه بیرون زده😳 . برگشت و منو نگاه کرد.😲😨😨 . یه نگاه به هنذفری کردم . دیدم یادم رفته وصلش کنم به گوشیم 😃😁 . آروم عذر خواهی کردمو . و زیاد به روی خودم نیاوردم😌 . و آقا سیدم باز زیر لب طبق معمول . یه لا اله الا الله گفت . و سرشو برگردوند😑 . توی مسیر... ، •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ . اولش بی خیال بودم ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه...آروم آروم جلو رفتم و بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌سوم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_آقـابـایدبطلبه تا اسممو
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| . توی مسیر بودیم . و منم در حال گوش دادن به اهنگام 😊 . ولی همچنان حوصلم سر میرفت.😕 . اخه میدونید من یه آدمی هستم . که نمیتونم یه جا ساکت باشم . و باید حرف بزنم. . اینا هم که هیچی دوتا چوب خشک جلو نشسته بودن. . -آقای فرمانده پایگاه😒 . -بله؟! . . -خیلی مونده برسیم به اتوبوس ها ؟! 😟 . -ان شاالله شب که برای غذا توقف میکنن بهشون میرسیم. . -اوهوووم.باشه.😕 . باهاش صحبت میکردم ولی بر نمیگشت و نگامم نمیکرد. . .دوست داشتم گوشیمو بکوبم تو سرش 😑😑 . تو حال خودم بودم ویکم چشمامو بستم که دیدم ماشین وایساد . -چی شدرسیدیم؟! . . -نه برای نمازنگه داشتیم . -خوب میزاشتین همون موقع شام خوردن نمازتونوبخونین . -خواهرم فضیلت اول وقت یه چیز دیگست. . شما هم بفرمایین . -کجا بیام؟! . -مگه شما نماز نمیخونین؟! . . -روم نمیشد بگم که بلد نیستم. . گفتم نه من الان سرم درد میکنه. . میزارم آخر وقت بخونم که سر خدا هم خلوت تره😊 . -لا اله الا الله.. . .اگه قرص چیزی هم برا سردرد میخواین تو جعبه امدادی هست . -ممنون☺ . -پیاده شدم و رفتم نزدیک مسجد . یکم راه رفتم. . آقا سید و سرباز داشتن وضو میگرفتن. . ولی وقتی میخواستن داخل مسجد برن دیدن درمسجده بسته بود. . مسجد تومسیر پرتی تویه میانبر به سمت مشهد بود. . مجبورا چفیه هاشونو رو زمین پهن کردن و مشغول نماز خوندن شدن. . سرباز زودتر نمازشو تموم کرد . و رفت سمت ماشین و باد لاستیک ها رو چک میکرد. . ولی اقا سید از نمازش دست نمیکشید. . بعد نمازش سجده رفت . و تو سجده زار زار گریه میکرد وداشت با خدا حرف میزد.😢 . اولش بی خیال بودم . ولی گفتم برم جلو ببینم چی میگه اخه.. . .آروم آروم جلو رفتم و اصلا حواسم نبود که رو به روش وایسادم. . گریه هاش قلبمو یه جوری کرده بود.😔 . راستیتش نمیتونستم باور کنم . اون پسر با اون غرورش داره اینطوری گریه میکنه. . برام جالب بود همچین چیزی. . تو حال خودم بودم . که یهو سرشو از سجده برداشت . و باهام چشم تو چشم شد. . سریع اشکاشو با استینش پاک کرد . و با صدای گرفته که به زور صافش میکرد گفت: . بفرمایید خواهرم کاری داشتید با من؟؟😯 . من؟! نه...نه. . فقط اومدم بگم که یکم سریعتر که از اتوبوسها جا نمونیم باز😶😶 . چشم چشم..الان میام. . ببخشید معطل شدید. . سریع بلند شد. . وجمع و جور کرد خودشو ورفت سمت ماشین. . نمیدونستم الان باید بهش چی بگم. . دوست داشتم بپرسم چرا گریه میکنه ولی بیخیال شدم. . فقط آروم توی دلم گفتم خوشبحالش که میتونه گریه کنه.. . بالاخره... . •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ . نصف شبی صدای خندمون یهو خیلی بلند شد که ...]• •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄