eitaa logo
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
2.2هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
3.1هزار ویدیو
23 فایل
مقام معظم رهبری: ⚠️هیئت سکولار نداریم⚠️ هیئت ها نمی توانند سکولار باشند هیئتِ امام حسینِ سکولار ما نداریم هرکس علاقه مند به امام حسین(ع) است یعنی علاقه مند به اسلام سیاسی است. . مدیر کانال: @abbas_rezazade_1377 ادمین جهت تبلیغ و تبادل: @Amirmohamad889
مشاهده در ایتا
دانلود
\💚🍃\ ~| |~ جُمعھ ھا وضع دلمـ بدجـور مےریزد بِـھَـمـ قصـھ ے یـڪ مـرد تـنھا غُصـھ دارم میـڪُند... •| •| •| /🌸/ @Montazerzohor313313 \💚🍃\
👦🍃 🍃 °•° °•° •[ 🔻احساسات خود را به کودکتـان نـشان بدهـید؛ •• فرزندتان را بغل کنید •• لمس کنید •• در آغوش بگیرید •• ببوسید •• ماساژ دهید •• قلقلک بدهید. این کارها به کودکان کمک میـکند که از مورد توجه بودن و مورد محبت واقع شدن احساس آرامش کنند. و رابطـه عاطفے آن‌ها محـکم‌تشود •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
•[🍉••📦]• °| #اطلاعیه •• #یلدانه |° پــویــش بـــزرگ #کمـک‌مـومنـانـه #یلداےزیـنـبے ←ایـن بار ۷۰۰
•[🎊••📦]• °| •• |° پــویــش بـــزرگ ←ایـن بار بـراے عیـد نـوروز تـوسط هیـئـت منتـظـران ظهـور فـراخـوان گـردیده بازهـم از شمـا عزیزان میخواهیـم کـه با کمـک هـاے نقـدے و غیرنقـدے شمـا خیـریـن گـرامے در ایـن فراخـوان بزرگ کمـک کرده باشیـم به خانـواده‌هاے کم تـوان و بےوضـاعت شهرستان ورامیـن [⭕️ آخـریـن زنجیـر نبـاشیـم و اطلـاع رسـانے کنیـم ] [ از هزارتومـان تـا.... مهـم نیـت شمـا پیـش پروردگـار است نـه مبلــغ ] •| •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[🎊••📦]•
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌دهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #سوها_نوشت🤔
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| صدای مداحی می آمد٬تازه یادم امد امشب شب شهادت است.جلوی ضریح زانو زدم٬درفکر بودم اما نمیدانم چه فکری!صدای مداحی می آمد٬نمیدانم چه میگفت فقط یک کلمه شنیدم و آن این بود: و احساس کردم جمعیت کم کم پراکنده میشوند و مراسم تمام میشود٬کم کم چشم هایم سنگین شد و روی هم رفت٬دوباره خواب دیدم٬هیچ چیز نمیدیدم فقط صداهارا میشنیدم٬صدای ارامی امد٬دخترم پاشو ٬مادرت همیشه کنارت هست بلند شو پسرم منتظرته٬این هدیه من به توعه ازش مواظبت کن...و احساس کردم پارچه ای روی چشمانم امد و به کنار رفت٬عطر گل نرگس نوازش روحم شد٬دستی به شانه ام خورد که بیدار شدم. -دخترم پاشو ٬نماز صبح نزدیکه ها خواب نمونی مادر پیرزن مهربانی بود که مرا از خواب بیدار کرد٬خوابم را به یاد اوردم ٫٬؟مادر من؟او که بود؟هنوز نوای دلنشینش در ذهنم چرخ میزد٬هدیه؟چه هدیه ای؟به نماز ایستادم تعجب کردم که چه روان خواندم !اخر من نماز خواندن بلد نبودم٬دست هایم را به حالت قنوت گرفتم و از خدایی که تنها نامش را میدانستم کمک خواستم٬از او خواستم مرا در آغوش بگیرد٬نوازشم کند تا ارام بگیرم٬نمیدانم این راز و نیازها چگونه برزبانم می آمد.. بعد از اتمام نمازم به سرجایم برگشتم که از دور چشمم به پارچه مشکی که کنار کیفم بود افتاد٬سریع به سمتش دویدم ٬نه ممکن نیست٬از کجا امده بود؟من چادر مشکی نداشتم٬٬اری هدیه!روبه روی صورتم گرفتم عطر نرگس میداد تا اعماق وجودم را با ان عطر پر کردم٬هربار اطرافم را نگاه کردم چیزی ندیدم٬فقط٬فقط یک خانم چادری دیدم که از سمت من درحال بازگشت بود٬سریع صدایش زدم و به سمتش دویدم. -خانم٬خانم صبر کنید -جانم؟ چقدر چهره اش زیبا و دلنشین بود لحظه ای محوش شدم انگار فرشته بود٬ -شما این چادرو برام گذاشتید؟فکر کنم به خاطر این بوده که حجابم مناسب نبوده درسته؟خیلی ببخشید الان درستش میکنم اما نیازی به چادر نیست ممنو.. -دختر گل٬یه خانومی این چادر رو به من دادن و گفتن به شما بدم و است ٬گفت حتما بهش برسون خودش میدونه٬هدیه رو که پس نمیدن. از کلماتش دلم ریخت زانوهایم خم شد و روی زمین افتادم٬به پهنای صورتم اشک میریختم نمیدانم برای چه؟ -خانوم بهت نظر کرده گلم٬خوش به سعادتت دیگر چیزی نفهمیدم و از اعماق وجودم گریه کردم وچادر را ناخودآگاه در اغوش گرفته بودم و میگریستم٬بوی گل نرگس میداد چه هدیه ای بود چه ساده اما دلربا ٬این چه بود؟آن خانم چه کسی بود؟ چادر را روی سرم انداختم لطیف بود٬مانند برگ گل٬تا روی سرم امد سرتاسر وجودم غرق لذت شد منشأ این حس را نمیدانستم ٬دوباره سوال ها به سمت مغزم هجوم اورد٬ منتظرت هست!!!پسرش کیست؟قدم هایم به حیاط کشیده شد در هوای بی هوایی به سر میبردم به سمت انسوی خیابان قدم برمیداشتم و درفکر اتفاقات بودم که کامیونی به سمتم میامد چراغش را چندبار روشن و خاموش کرد از ترس درجایم میخکوب شده بودم و چشم هایم را که بستم تمامم اتفاقات جلوی چشمانم رژه رفت٬صدای من بود که با جیغ علی را صدازدم... -علییییییییی ماشین ترمز شدیدی زد اما به من برخورد نکرد که دست هایم داغ شد٬ -جانم فاطمه وسط خیابان راه را سد کرده بودیم٬دست هایم در دست های علی بود و چشم هایمان تنها هم را میدید٬همه چیز را به یاد اوردم ٬علی٬علی٬علی و از حجوم افکار و خاطرات قبل مغزم فشرده شد و بیهوش شدم.... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ پدر فاطمه که متعجب بود او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•【】• ┄┅┄ ❥ ❥ ┄┅┄ ﴿ محـدودم کـن به دوسـت داشتـنت دلـم میخـواهـد جــز تـــو چیزے به چـشمِ دل نیـــاید ...! ﴾ •| •| •| ‌‌‌‌༻‌ @Montazerzohor313313 ༺‌‌‌ •【】•
• ✨🍃 • ^°^ ^°^ •• نَصْـرٌ مِـنَ اللَّهِ •• وَفَـتْحٌ قَـرِيـبٌ •• یارے خـداوند •• و پیـروزے نزدیک اسـت •| •| •| •~ @MONTAZERZOHOR313313 ~• • ✨🍃 •
•✨🏴• ~• •~ ❤️امـام حســین [ع] : لعمـرك اننـے لـاحــب دارا تكــون بها سكيــنة و الـرباب‏ احبــهما و ابـذل جــل مالــے  و ليـس لعـاتب عنـد عتــاب‏ بـه جـان تو قــسم من آن خانه‏ اي را دوسـت دارم كه سكيـنه و ربـاب در آن باشـند. مـن ايشـان را دوسـت دارم و بيـشتر مـال خود را بـراے آنـان بـذل و بخشــش مےكنـم كسے نمےتواند مرا مورد عتـاب قرار دهـد •| •| •| |❤️| @Montazerzohor313313 •✨🏴•
14.87M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
•• 🎥🍃•• ^| |^ ’[ گـریه گـریه گـریه فقـط برا حســینـہ]‘ فایل تصویرے هیئت منتــظران ظهـور بـا نواے کـربلایے علیرضا فاطمے •| •| [✨] @Montazerzohor313313 ••🎥🍃••
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌یازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس صدای مداح
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| فاطمه را با کمک خانمی روی صندلی ماشین گذاشتیم٬قلبم روی هزار بود٬فقط تا بیمارستان گاز دادم و مطمئنم جریمه هم شدم٬سریع او را به بخش رساندم و پزشک معالجش گفت که باید برایش فضای ارامی فراهم کنیم تا پیام های عصبی را بهتر دریافت کند و گذشته را به یاد بیاورد٬گفت معجزه شده که فاطمه ام مرا به یاد اورده چون چنین فراموشی هایی تا دوماه طول میکشید.به فاطمه سرم وصل کردند و من رفتم برایش تنقلات خریدم٬احساس کردم خیلی لاغر و ضعیف شده ٬به اتاق که امدم او چشم هایش بسته بود و رد اشک روی صورت سفیدش نمایان بود٬به یاد لمس دستانش لبخندی زدم٬اولین بار بود که دستان لطیفش را لمس میکردم ماهنوز به هم محرم بودیم٬دوهفته تا زمان اخر مانده بود٬کاش در موقعیت بهتری دستانش را میگرفتم کاش دستانش انقدر سرد نبود که سرمایش تا اعماق وجودم رسوخ کند٬ارام ارام چشم هایش باز میشد و چشم های.. اری چشم هایش دقیقا همرنگ چشم های من است نمیتوانستم لحظه ای نگاهش نکنم اما قرمزی اطراف مردمکش را گرفته بود٬معلوم بود فاطمه ام فشار زیادی را متحمل شده -فاطمه جان -عل..علی -جان علی٬خوبی؟ -کجا بودی؟چرا منو تنها گذاشتی و چشم های هردویمان اشک بار بود از این دوری وحشتناک.. -مهم الانه خانوم الان که اینجام پس حالشو ببر و لبخند زیبایی روی لب هایش نقش بست که دلم ارام شد -چه شیطون شدی سید -خانوم ما برای شما شیطون نباشیم برا کی باشیم؟راستشو بگو فاطمه خانوم برام کسیو زیر سر دار.. حرفم تمام نشده بود که نیم خیز شد و متکایش را روبه من پرتاب کرد هردویمان خندیدیم از ته ته دل٬خدایا شکرت که فاطمه ام را به من برگرداندی شکر٬البته اگر خانواده اش.. به اصرار من فاطمه کمپوتی را کامل خورد و بعد یک مسکن به خواب رفت ٬هوا داشت روشن میشد و من به اقای پایدار تلفن زدم که به بیمارستان بیاید میدانستم دوباره غوغا میکند.در راهرو اقای پایدار را دیدم٬تنها بود٬با عصبانیت به سمت من می آمد.به چند قدمی من که رسید یقه ام را چسبید و مرا به دیوار فشرد. -پسره بیشعور مگه نگفتم دور و بر دختر من افتابی نشو حرف حالیت نیست؟؟قصد جون دخترمو کردی که هربار باید تو بیمارستان پیداش کنم اره؟اخه باید که تو رو ... -بابا بسه تمومش کنید!! و این صدای فاطمه بود که دست اقای پایدار را درهوا گذاشت اما هنوز به یقه ام چنگ زده بود٬با چشم هایم خواهش کردم به اتاق برود و خودش را ناراحت نکند٬اما.. -الان حاضر میشم بریم بیرون صحبت کنیم ٬برگه ترخیصمو بگیرید بابا -اخه مگه خو.. -اره خوبم علی پدر فاطمه که متعجب بود او مرا به یاد اورده دست هایش شل شد و متعجب به ما نگاه کرد.فاطمه به اتاق رفت و با ان چادر مشکی که صورت زیبایش را زیباتر از همیشه کرده بود به بیرون امد.لحظه ای محو زیباییش شدم٬فرصت نکردم بگویم داستان این چادر چیست!اما هرچه بود داستان زیبایی بود... •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
➰|•❄️⃟ •|➰ ‌「 」 گفت ؛ دل دادن سخت‌ترین کارِ راحت دنیاس که یک لحـظه اتفاق مےافته و یک عمر ادامه پیدا میکنه... •| •| •∞• @Montazerzohor313313 ❥ ➰|•❄️⃟ •|➰
°•| 🍹|•° •[ •| ← 5 راز که نبـاید به هیچـکس بگوییـد ⇠ عکس هاے شخصـے ⇠ مشکلـات مالـے ⇠ جزئـیات دعواے زن و شوهرے ⇠ رابطـه زناشویے ⇠ همـسر شما چه فکرے راجع به آن ها میکند. راز همی.شه هـم چیز بدے نیـست. آن ها را بـین خودتـان حفظ کنید و نگـذارید استـرس خارجے به آن وارد شود. و به این ترتـیب رابطه بـین شما و همسـرتان عمـیق تر میـشود. دوستان و خانواده شما لازم نیست همه چیز را راجع به رابطه شما بدانند!! بعضے چیز ها بهتر از ناگفته بمانند... •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
『♡』 •[ ]• 🔻حـديـث داريـم ؛ كـه اگـر كسـے پشـت سـر بـرادر مؤمنـش جملـه‌اے بگـويـد كه‌ احـترام او‌ پاييـن بيايد از ولـايت الله خـارج ميشود آن وقـت ما آنـقـدر راحــت پشـت سـر يكديگـر صـحبـت ميكنـيم •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 『♡』
°| |° ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ بے تعـلّل باز شـد از هم گـره پشـتِ گـره تا که مادر سفره موسے بن جعـفر نـذر کرد..! ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| 📱 عکـس دانـلود شـود 🔘اطلـاعـات بیـشتـر⇩ ▪️| @ZEYNABIAM18 ⬛️| @MONTAZERZOHOR313313
•🌸 ⃞ 🍃• •• •• چـه كـم ! بايـد فكــرے كـرد دوستـت دارم جملـه كاملے نیست سیر نمےكنـد كـاش كلمـه هـا بيـشتر بلـد بـودند ... •| •| @MONTAZERZOHOR313313 ] •🌸 ⃞ 🍃•
👦🍃 🍃 °•° °•° •[ اگر کـودک بـزرگتر شما عمدا یا سهـوا باعث زمین خـوردن نوزاد شد رفتار معقولـانه این است کـه او را بغـل کنـید ← و بگویـید: «خوشحـالم کـه بـراے هر دوے شمـا اتفاقے نیـافـتاده اسـت حالا بایـد با هم کمک کنیـم و بـرادرت را از زمین بلنـد کنیم.» به خـاطر داشته باشید دعـوا کـردن کـودک باعث شعله ور شدن آتش حسادت در او میـشود. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
~•~ [نهج‌البلاغه‌خوانے]~•~ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠نـامه ۲۹ 🔻حضـرت علـے (ع) فـرمـود : بنابراين آنچه از دنيا به دست آورده اى زياد به آن خوشحال نباش و آنچه را از دنيا از دست داده اى بر آن تأسف نخور و جزع نکن ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠الرسالة ۲۹ 🔻قال صاحـب السعـادة علـي (ع) : لذلك لا تكن سعيدًا جدًا بما اكتسبته من العالم ولا تندم على ما فقدته من العالم. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ 💠Letter 29 🔻The Excellency Ali (AS) said : ldhlk la takun seydana jdana bima aktasabath min alealam , wala tundim ealaa ma faqadatuh min alealam. ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ •| •| •| ••💛•• @Montazerzohor313313
°^ ^° 🔰 رهـبر انقـلـاب ؛ در اتاق خصوصى حضرت موسى‌بن‌جعفر که جز اصحابِ خاصِ آن حضرت کسى به آن اتاق دسترسى ندارد، نشانه‌هاى یک آدم جنگىِ مکتبى، مشاهده مى‌شود. شمشیرى هست که نشان مى‌دهد هدف جهاد است. لباس خشنى هست که نشان مى‌دهد وسیله، زندگى خشونت‌بارِ رزمى و انقلابى است؛ و قرآنى هست که نشان مى‌دهد هدف، این است، مى‌خواهیم به زندگى قرآن برسیم با این وسائل و این سختی‌ها را هم تحمل کنیم. ۱۳۶۴/فروردین/۲۳ •| •| 😍✌️ (۲۷۴)📸 ♥️| @KHAMENEI_IR ❤️| @Montazerzohor313313
͜͡❥••💗 ~• •~ آدمیزاد هیـچگـاه به اندازه‌ے زمانے کـه به کسے دلبسته میـشود آسـیب‌پذیر نیـست … ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •| •| •| ••❄️•• @Montazerzohor313313👣 ͜͡❥••💗
°•| 🍹|•° •[ •| یکـے از بزرگ‌ترین مشکـل زوج‌ها در روابـط ‌شان نداشتن مهـارت لازم در گفتگوے موثر با یـکدیگر است. هنگام ناراحتے به یکدیگر اجازه گفتگوی سالم و منطقے نمیـدهند و اغلب با داد و فریاد و زورگویے یا لجبازے سعے در محکـوم‌کردن و خاموش‌کردنِ طرف مقابل دارند. باید بدانید که بے اهمیتے به این موضوع باعث میـشود زندگیـتان در جهت مخالف از یکدیگر شروع به رشد و شکل‌گیرے کند. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‎‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ •| •| °•|🍊|•° @Montazerzohor313313
~[🏴]~ ~• •~ •| •🍃• اَللهُمَّ صَلِّ عَلى مُوسَى بنِ جَعفَرٍ •🍃• وَصیِّ الاَبرارِ وَ اِمامِ الاَخیارِ •🍃• وَ عَیبَةِ الاَنوارِ حَلیفِ السَّجدَةِ •🍃• الطَّویلَةِ وَ الدُّموعِ الغَزیرَةِ •🍃• وَ المُناجاةِ الکَثیرَة؛ •🍃• اللٰهمّ صَلّ علیه و علی آبائه •🍃• و ابنائه الطّیّبین الطّاهرین المعصومین •🍃• و رَحمة الله و برکاته •| •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ~[🏴]~
•[مُنٺَـظِـرانِ ظُـہُـور]•
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ #رمانه ⟧|• •| #قسـمـت‌دوازدهم •| #عاشقانه‌مذهبے •| #بانـام‌_عطر_گل_نرگس #علی_نوش
┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄ •|⟦ ⟧|• •| •| •| لحظه ای از نگاه علی آب شدم٬آنقدر نگاهش حس تحسین داشت که در دلم کیلو کیلو قند آب میشد٬به خود آمدم و به گام هایم شتاب دادم٬لرز بدی به جانم افتاده بود ٬اما تصمیم را گرفته بودم باید تکلیفم را مشخص میکردم تا کی این جدال بین من و خانواده ام باید ادامه پیدا میکرد؟؟ -فاطمه جان میخوای چی کار کنی؟لطفا اگر به خاطر من... -علی بهم اعتماد کن و سرش را به نشانه تایید کلافه وار تکان داد٬همراه هم به حیاط بیمارستان رسیدیم به علی گفتم من با پدرم میروم و تو به دنبال ما بیا.سوار ماشین شدم و عصبانین را در صورت پدرم به راحتی دیدم٬منتظر من بود که مکان را تایین کنم. -کجا؟ -اهم٬مزارشهدا.. -چی؟منو به مسخره گرفتی؟ -نه بابا لطفا بریم٬حداقل یه بار بنظرم احترام بزارید. و در سکوت به ماشین گاز داد و راه افتادیم٬دعا دعا میکردم انتخابم درست باشد ٬درست... -همینجاست بابا در را باز کردم و حجم خاک های سرد سریعا به روی روحم نشست٬لحظه ای بغض گلویم را فشرد و سرم گیج رفت اما حالا وقت جا زدن نبود باید برای زندگیم میجنگیدم برای پاک بودنم ٬برای.. قدم هایم را مصمم تر برداشتم٬قلبم ارام بود خیلی آرام... دسته ای گل خریدم و علی ماشین را پارک کرد و به سمت من آمد٫انگار این خاک سرد برقلب اوهم نشسته٬شیشه ای گلاب خرید و چند دسته گل دیگر که بعد جویا شدن دلیلش فهمیدم برای قبور دیگر میخواهد٬پدرم با اکراه قدم برمیداشت و اخم هایش درهم گره بود ٬رسیدیم٬ محل شهادت: علی با تعجب و سوال به من نگاه میکرد و من محو این مزار بودم٬باید شروع میکردم •[ و آنچـه‌ در ادمـه خـواهیـد خـوانـد ؛ نمیدونم اون مرد کی بودو این از کجا اومده بود٬فقط اینو میدونم اگر نبود من با اون وضعیت و پسره مست الان .... •[ •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• ┄┅┄ 💍🍃 ┄┅┄
•[••💓••]• ═══‌‌‌‌༻‌ ༺‌‌‌═══ •➕• 𝔹𝕖 ᎻᎪᏢᏢY •➕• 𝕝𝕚𝕧𝕖 𝕗𝕣𝕖𝕖 •➖• شـاد بـاش •➖• و آزاد زندگے کن😌💛 •| •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• •[••💗••]•
👦🍃 🍃 °•° °•° ←با کودکتـان صحـبت کنید؛ در مـورد چیزهایے که فرزند شما به آن علـاقه دارد صحبت کنید. صحبـت با کودک به او کمـک میـکند کـه سخن گفـتن را یـاد بگـیرد مهارت‌هاے اجتماعے و گفتگـو کردن را بیـاموزد و اعتمـاد به‌ نفسـش افزایـش میـیابد. •| •| •• @MONTAZERZOHOR313313 •• 🍃 👦🍃
🎧 📸 👇👇👇 ▪️بخش اول: واحـد [اثری نیست...] ▪️بخش دوم: زمینه [شبیه دونه زنجیر...] ▪️بخش سوم: شوراحساسی(حسین آقام...) ▪️بخش چهارم: شور (بهشتم حسن...) ▪️بخش پنجم: شور (گدای خونه...) ▪️بخش ششم: شور(تا گفتم حرم...) ▪️بخش هفتم: روضه (...) مراســـم عـزادارى شهادت امـام موسی کاظم [ع] ۱۴۴۲ 🎤با مداحى 🔻فایل های صوتی زیر طبق شماره بندی بالا قرار گرفته است 👌 🔈 @Montazerzohor313313