eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.4هزار دنبال‌کننده
17.8هزار عکس
5.5هزار ویدیو
358 فایل
بسم الله الرحمان الرحیم خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
منتظران گناه نمیکنند
اره و باید با خانم رفاهی با هم یه جا باشن. _موقتیه! فقط تا وقتی که این دختره بره. پرهام دیگه مخا
دی! حالا حساب کار دستش میاد. منم به سپهر سفارش کردم تا میتونه اذیتش کنه. _فردا قراه با زند قراید
_اینو بهش بدین و بهش بگین خودش بیاد و کارش رو انجام بده. خانم رفاهی که نزد یک به نه سال بود تو ی شرکت ما کار می کرد و من براش احترام قائل بودم بعد گفتن چشم پوشه رو برداشت و از اتاق خارج شد. یه جورایی هیجا ن داشتم که قرار بود بر ای گرفتن امضا بیاد و از کل کل کرد ن باها ش لذت می بردم. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 تقه ا ی به در خورد و من که می دونستم خودشه ساکت موندم و چیز ی نگفتم و چند لحظه بعد صداش رو شنیدم که وقتی جوابی نشنید رو به کسی که حدس میزد م منشی باشه پر سید :آقای رئیس داخله؟ دوبار ه در زد که این بار جوابش رو دادم و او با بفرمایید من وارد اتاق شد و بعد سلام کردن در رو پشت سرش بست و بدون هیچ حرفی به سمتم اومد و پوشه ی تو ی دستش رو رو ی میز و مقابل من گذاشت و بازش کرد. با بی شرمی به صورتش چشم دوخته بودم و محو چشمای رنگیش شده بودم. من هر بار او رو از فاصله دور دیده بودم و هرچند چشما ش برام ا ز اون فاصله هم جذا ب بودن ولی فکر نمی کردم تا این حد من رو جذب خودش بکنه. بی خیال ا ز نگاه خیره ی من که بی شرمانه بهش زل زده بودم و براندازش می کردم یه قدم به عقب برداشت و منتظر امضا ی من موند. با این حرکتش نگاهم رو ازش گرفتم و به برگه ی روی میز نگاه کردم و رو بهش گفتم:خب؟... نمی خو ای توضیح بدی این چیه؟ _همانطور که رو ی سر برگش نوشته شده میزان حقوق مهر ماه کارمندا و کارگراست به اضافه مقدار ساعت کارشون و بقیه چیزا که در صورت تایید شما به حسابشون واریز میشه و بهشون فیش مید یم. نگاهم رو از صورتش گرفتم و مشغول برر سی اعداد و ارقام شدم تا مطمعن بشم مشکلی ندارن و در همون حال گفتم:یه مقدار کارم طول می کشه اگه خواستی می تونی بشینی. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 بدون هیچ حرفی و از خدا خواسته رو ی مبل نشست و یه پاش رو روی پای دیگه اش انداخت و به دستاش رو ی زانوش خیره شد. به پرروییش لبخند زدم و بی خیال به ادامه ی کارم ر سیدم. خیلی دوست داشتم توی حساب و کتابش اشتباه کرده باشه تا حسابش رو برسم بر ای همین با دقت بیشتر ی همه چیز رو برر سی کردم ولی همه چی درست و دقیق بود بدون هیچ گونه کم و کسری. با دیدن اسم خودش و دوتا کارمند تازه استخدام شده گفتم:تو و سبحانی و رادمهر تازه یه هفته سر کار بودین با این حال حقوقتون محاسبه شده! چه توضیحی داری ؟ _طبق قرار داد همه ی کارمندا و کارگرا یه ماه اول رو حقوق ندارن ولی ما فقط یه هفته است استخدام شدیم و من فکر کردم حقوق این یه هفته داده بشه و ماه بعد که یک ماه کامله حقوقمون نگه داشته بشه البته اگه شما صلاح بدونین و اجازه بدین. فکر بد ی نبود برا ی همین حرفی نزدم و آخرین ورق رو هم امضا کردم و همراه با بستن پوشه گفتم:این کارش تموم شد. با این حرفم از جاش برخاست و پوشه رو از ر وی میز برداشت . به پشتی صندلیم تکیه دادم و گفتم :دوست ندارم ه چ یک از کارمندا کارش رو ر وی شونه ی دیگری بندازه بنابرا ین همیشه خودت کارت رو انجام میدی. با گفتن چشم به من پشت کرد و خواست به سمت در بره که بی دلیل بهش توپیدم:من بهت اجازه دادم بری ؟ 🕊به قلم بانو اسماء مومنی 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 به سمتم برگشت و با تعجب گفت :ببخشید فکر نمی کردم چیز دیگه ای مونده باشه. _مونده!.... اینکه فردا مش باقر نمیاد و من هم مهمون دارم و تو باید کار مش باقر رو انجام بدی. _.................... _حالا می تونی بری. از اتاق خارج شدو من مجبور شدم به خاطر دروغی که یهویی بر ای اذیت کردنش به ذهنم ر سیده بود مش باقر رو بخوام و بهش مرخصی اجبار ی بدم. بعد قانع کردن مش باقر و خوردن چایی ا ی که با خودش آورده بود از اتاقم خارج شدم و رو به منشی پر سیدم پرهام برگشته یا نه و وقتی گفت برگشته به سمت اتاقش بدون در زدن در اتاق رو باز کردم ولی نبود برا ی همین به اتاقم رفتم و پشت د یوار شیشه ا ی به تماشای شهر وایستادم و مدت ی نگذشت که پرهام خودش با نیش باز به اتاقم اومد و گفت: حالا چیکار داشتی ؟ _به مش باقر فردا رو مرخصی اجباری دادم. _چرا؟ _برای اینکه این دختره به جاش کار کنه. _بهش گفتی باید به جای مش باقر کار کنه؟ _آره..... چیز ی نگفت! _خوب کر
رداد ببند یم! متن قرارداد رو آماده کر دی؟ _یه چیزایی نوشتم تا آخر وقت آماده می شه و می دم بخونیش. _باشه فقط زودتر.. 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم. به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام نسکافه و بیسکوئیت بیاره. خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت . با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه بدم بره. نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده. به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری بهت میاد. لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه! این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد. یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیارید 🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _باشه متوجه ام. _خوبه! حالا می تونی بری. با رفتنش به مانیتور کامپیوتری که به تنها دوربین سالن و جلو ی در ورودی وصل بود نگاه کردم چون می خواستم ببینم رفتارش بیرو ن از اتاق و با بقیه ی کارمندا چطور یه! در کمال تعجب دید م به آبدارخونه رفت و بعد چند دقیقه با سینی چای به سالن برگشت و در حالی که با سه تا کارمند خانم تو ی سالن خوش و بش می کرد و باهاشون می گفت و م یخندی د براشون ر وی میزشو ن چایی گذاشت و برا ی کارمندای داخل اتاقا هم چایی برد. فکر نمی کردم این دختر اصلا خندیدن بلد باشه و یا اینکه با کسی مثل ناز ی هم کلام بشه! چه برسه اینکه باهاشون راحت باشه و بگه و بخنده! با دیدن بابا که وارد سالن شد چشم از مانیتو ر برداشتم و مشغول مرتب کردن میزم شدم. به همراه بابا و پرهام و آقای زند و دوتا همراه هاش سر میز بزرگ کنفرانس که توی اتاق پرهام قرار داشت نشسته بودیم و در مورد قرار داد بحث م ی کرد یم. سالها بود که شرکت ما و شرکت آقای زند با هم همکار ی داشتن و باهم قرداد می بستیم و دو طرف هم از ا ن همکاری سود می بردیم. همانطور که از آرام خواسته بودم بعد گذشت حدود ی ک ربع از ورودمون به اتاق با سینی چایی تو ی دستش وارد اتاق شد و بعد سلام کردن و بستن در با چهره ی شاداب و رو ی باز جلوی تک تکمون چایی گذاشت و مشغول تعارف کردن شیرینی شد. بابا متعجب و آقای زند با تحسین و لبخند به لب نگاهش می کردن و تنها من و پرهام بودیم که نگاهمون بهش حالت تمسخر داشت و حتی دوتا جوون همراه آقای زند هم با خوشروی ی نگاهش می کردن. آرام با تموم شدن کارش از اتاق خارج شد که بلافاصله آقای زند رو به بابا پر سید: قبلا به جا ی این خانم یه مرد میانسال آبدارچی نبود ؟ بابا جواب داد:این دختر خانم از بهترین حسابدارای شرکته. بابا رو به من ادامه داد:آراد چرا ایشون کار مش باقر رو انجام میده ؟ _مش باقر امروز مرخصیه و منم که دیدم سر ایشو ن از همه خلوت تره از ش خواهش کردم کار پذیرایی رو انجام بده. با این جواب من دیگه کسی بحث رو سر آرام ادامه نداد و به ادامه ی بحثمون سر قراداد پرداختیم 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 یک هفته ا ی از روز قرارمون با آقای زند و تمدید قرداد که گذشت، من بنا به خواسته ی سپهر که گفته بود این دختره اصلا محلم نمیزاره و وجودم رو نادیده می گیر ه و نمی تونم باهاش تو ی یه اتاق باشم و همچنین به خاطر خانم رفاهی که خواسته بود اتاق او آرام یکی باشه، از پرهام خواستم تا او رو به اتاق حسابداری برگردونه. چهار پنج روز ی از این جابه جایی گذشته بود که خیلی ناگهانی بابا به شرکت اومد و خواست آرام رو ببینه. با تعجب از کار بابا پشت میزم نشستم و با گذاشتن گو شی ر وی گوشم از منشی خواستم تا از آرام بخواد به اتاقم بیاد. طولی
نکشید که آ رام وارد اتاق شد و با دید ن بابا که رو ی مبل نشسته بود با تعجب بهمون سلام کرد. بابا
14M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻کریسمس برای مردم غزه رنگ و بوی دیگری دارد...
آیه ای از قرآن بر علیه او نازل شد ثعلبه بن حاطب انصاری به پیامبر (ص) عرض كرد: از خدا بخواه تا مالی رزویم كند، سوگند به خدائی كه تو را به حق مبعوث كرد، اگر خدا به من مالی دهد، حق هر كس را به او خواهم داد. پیامبر (ص) فرمود: خدایا مالی روزی ثعلبه گردان. ثعلبه گوسفندانی گرفت و آن گوسفندان زیاد شدند، تا آنجا كه دیگر مدینه بر او تنگ آمده، پس از آن دور شد و در یكی از وادیها منزل كرد، گوسفندانش چندان زیاد شدند كه دیگر از مدینه دوری می‎كرد و در نماز جمعه و جماعت حاضر نمی‎شد، پیامبر فردی را برای گرفتن صدقات نزد او فرستاد، امّا او سرباز زد و بخل ورزید. رسول خدا (ص) فرمود: وای بر ثعلبه، پس خداوند این آیه را نازل فرمود: «وَ مِنْهُمْ مَنْ عاهَدَ اللَّهَ لَئِنْ آتانا مِنْ فَضْلِهِ لَنَصَّدَّقَنَّ وَ لَنَكُونَنَّ مِنَ الصَّالِحِینَ». یعنی: برخی از مردم كسانی هستند كه با خدا عهد می‎بندند كه اگر از فضلش به ما ببخشد، البتّه صدقه می‎دهیم و از نیكان خواهیم بود.
پخش سریال «حاج قاسم» از ۱۴ یا ۱۵ دی‌ماه رئیس سیما فیلم: 🔹سریال «ترور» در ۱۴ یا ۱۵ دی‌ماه همزمان با سالگرد حاج قاسم سلیمانی پخش خود را آغاز خواهد کرد. 🔹این مینی سریال ۸ قسمتی مستقیم به شخصیت حاج قاسم نمی‌پردازد اما در واقع اهمیت حاج قاسم در منطقه و شجاعت و زکاوت فرماندهی‌ این سردار بزرگ را در جای جای سریال مطرح می‌کند. 🔹ان‌شاءالله با کمک و همراهی مکتب سلیمانی ما شاهد یک سریال کامل بیوگرافی از شهید حاج قاسم سلیمانی باشیم. سالی یک سریال و سینمایی بسازیم هم مخاطب می‌بیند و مسیری که هیچ‌وقت تمام شدنی نیست.
کانال وپیچ داریم ودنبال کنید وعضو شوید پیچ اینساگرام : montzeran3 کانال تلگرام : https://t.me/+sUv-G92mPCgxM2E0 کانال روبیکا : https://rubika.ir/akharazzamaan کانال سروش : https://splus.ir/joingroup/AAoEMkz6II-FUFv4ra0txg پیچ توئیتر: @montzeran
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 4️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_چهارم «مشکلات اقتصـ💰ـادی، بیمـ🤕ـاری،روابط با خ
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 5️⃣3️⃣↫ نتیجـ📈ـه‌ای را که امروز مؤسسه‌های تحقیـ📝ـقاتی در آمریکـ🇬🇧ـا گرفته‌اند،پیامبر مهربان ما هزار و ۴۰۰ سال پیش برایمان گفتـ🗣️ـه بود. ادامه دارد... ⇠
🇮🇷 مهمترین دستاورد سردار دلها شهید حاج قاسم سلیمانی به روایت تصویر هدیه بهارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣