eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.3هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
࿐࿇✶﷽✶࿇࿐ 🌙 📝 از پيامبر خدا (صلى الله عليه و آله) که فرمود : خداوند متعال ، در آسمان هفتم، فرشته اى گماشته است كه به آن ، «داعى» مى گويند و چون ماه رجب فرا رسد ، آن فرشته ، هر شبِ آن ماه را تا صبح، ندا مى دهد :: «خوشا بر ذاكران، خوشا بر طاعت كنندگان!» . ✨ خداوند متعال نيز مى فرمايد :: «من ، همنشين كسى هستم كه با من ، همنشين باشد و مطيع كسى هستم كه اطاعتم كند و آمرزنده كسى هستم كه از من ، آمرزش بخواهد . ماه، ماه من است و بنده، بنده من و رحمت، رحمت من. هر كه مرا در اين ماه بخوانَد ، پاسخش مى گويم و هر كه از من [چيزى ]بخواهد، عطايش مى كنم و هر كه از من هدايت جويد ، راه نمايش باشم . اين ماه را رشته اى بين خودم و بندگانم قرار داده ام. هر كس به اين رشته (ريسمان) چنگ زند، به من مى رسد» . 📚 الإقبال : ج ۳ ص ۱۷۴ ، بحار الأنوار : ج ۹۸ ص ۳۷۷ ح ۱ . @montzeran
🔸امام محمد باقر (ع) فرمود : امام قائــم كه قيام كند 👈 امری نو 👈و كتابي نو 👈 و قضاوتی نو خواهد داشت و بر سخت خواهد گرفت بجز شمشير كاري نخواهد داشت نه كسي را می پذيرد و نه در اجراي امـر خداوند از ملامت كسی باك دارد. 🔹الغیبة نعمانی،باب 13 ،روايت 19 ،ص 271 @montzeran
✅ درخواست حمایت از تذکر لسانی همگانی توسط مسئولان مربوطه در کشور https://asle90.24on.ir/n/7 👆درخواست حمایت قاطع قوه قضاییه و دیگر مسئولان. از تذکر لسانی همگانی و مصوبات عفاف و حجاب شورای عالی انقلاب فرهنگی بسمه تعالی ♦امت شهید پرور ایران اسلامی برای اجرای قوانین الهی مقابل نظام شاهنشاهی به پا خواست و پس از سرنگونی آن رژیم ؛ نظام اسلامی را بنیان نهاد و در این راه با همه دسیسه های دشمنان داخلی و خارجی بیش از چهار دهه استقامت ورزید... اینک که اسلام خواهی و گرایش به احکام الهی در جای جای دنیا به پرچم داری جمهوری اسلامی ایران نمایان شده است ؛ ❌دشمن درصدد محو شعار و آثار دینداری و تهاجم فرهنگی است ؛ بیش از پیش ملت شهید پرور ایران بر اجرای احکام الهی اسلام پافشاری دارد و اصرار دارد بر اعلام حمایت قوه قضاییه، وزارت کشور، دیوان عدالت اداری، شورای عالی انقلاب فرهنگی، مجلس شورای اسلامی و سایر دستگاه های نظارتی و حمایتی از امر واجب تذکر لسانی بدین وسیله درخواست خود را ثبت می‌نماییم تا اتمام حجتی باشد بر آنان که اراده کافی برای اجرای اوامر الهی را در رده های مدیریتی ندارند. 📌لطفا برای حمایت وارد لینک زیر شوید و امضای خود را ثبت کنید👇 https://asle90.24on.ir/n/7
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی 🔖 مرحوم آیت الله میلانی: هر روز بنشینید یک مقدار با درد و دل کنید. خوب نیست شیعه‌ روزش شب شود و شبش روز شود و اصلاً به یاد او نباشد. بنشینید چند دقیقه، ولو آدم حال هم نداشته باشد، مثلاً از مفاتیح دعایی بخواند، با همین زبان خودمان سلام و علیکی با آقا کند. با حضرت درد و دلی کند.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
شتم. 🍃 #پارت_صد_و_هفده 💕 دختر بسیجی 💕 صبح روز شنبه به محض ر سیدنم به شرکت و نشستن پشت میز کارم ب
رو به مبینا که پشت میز کارش وایستاده و بهم سلام کرده بود پر سیدم: پس خانم محمدی کجاست؟ _رفته ابدارخونه
_آبدارخونه برا ی چی؟! _رفته تا برامون چایی بیاره. _مگه اینجا آبدارچی نداره؟ _چرا ولی.... نذاشتم مبینا حرفش رو تموم کنه و با عصبانیت به سمت آبدارخونه قدما ی بلند برداشتم. جلوی در باز آبدارخونه وایستادم و به آرام که پشت به در و ر وی صندلی نشسته بود و با مش باقر حرف می زد چشم دوختم. مش باقر که معلوم بود خند ه اش به خاطر حرف آرامه بدون اینکه متوجه ی من بشه قوری رو رو ی سماور گذاشت و گفت : تو دیگه باید فقط یه جا بشینی و دستور بد ی نه اینکه بیای اینجا و برا ی بقیه چایی ببری. قبل اینکه آرام بخواد جوا بی بهش بده مش باقر متوجه حضور من شد و با تعجب رو به من گفت : آقا شما اینجا چیکار می کنین؟چیز ی لازم دارین؟ با این حرفش آرام برگشت و به من که به سمتش می رفتم با تعجب نگاه کرد. روبه روش نشستم و با جدیت گفتم : نمی دونستم تازگیا آبدارچی هم شدی؟! به مش باقر که سینی به دست از آبدار خونه 🍃 دختر بسیجی خارج میشد نگاه کرد و با رفتنش گفت : کی گفته من آبدارچی شدم؟ _لازم نیست کسی بگه دارم میبینم دیگه! با لحن آروم ی و محتاطانه بر ای اینکه کسی صداش رو نشنوه گفت :چایی هایی که مش باقر برامون میاورد یا سرد بودن یا خیلی پررنگ بودن و بعضی وقتا هم ر وی استکانا لک دید ه می شد برای همین هم ما تصمیم گرفتیم برا ی اینکه مش باقر ناراحت نشه به بهانه ی اینکه نم ی خوایم به زحمت بیوفته خودمون به نوبت چایی بریزیم و امروز هم نوبت من بود که چایی ببرم. _ولی چایی هایی که برا ی من میاره هم خوشرنگن و هم داغ و تمیز. _خب شما آقای رئیس هستین و باید هم چاییتو ن داغ و خوشرنگ باشه. به لحن بامزه اش خندید م که از جاش برخاست به سمت سماور رفت و در همون حال گفت: آقا ی رئیس افتخار می دن با هم چایی بخوریم ؟ _آرام تو تا کی می خوا ی منو آقا ی رئیس خطاب کنی و مثل غریبه ها باهام حرف بز نی؟ _تا زمانی که از حالت آقا ی ر ئیس بودن در بیای. تو ی دوتا لیوان شسته چایی ریخت و لیوا نها رو رو ی میز گذاشت و با گفتن الان بر میگردم از آبدارخونه خارج شد و خیلی طول نکشید که با یه ظرف توی دستش برگشت و روبه روم نشست. با تعجب و سوا لی نگاهش کردم که مشغول باز کردن در ظرف شد و در همون حال گفت : اگه در این ظرف باز بشه پر از شکلاتای خوشمزه اس که می تونیم با چایی بخو ریمشو ن. با لبخند و به آرو می ظرف رو که آرام سعی داشت درش رو باز کنه ولی باز نمی شد از دستش بیرون کشیدم و درش رو بازش کردم و ظرف رو رو ی میز گذاشتم . لیوان چاییش رو به دست گرفت و گفت: نمی خواین بگین برای چی اومدین اینجا. یه دونه شکلات از تو ی ظرف برداشتم و با اشاره به کاغذای رو ی میز جواب دادم: از همه ی کاغذایی که بهم دا دی کپی گرفتم و تو هم باید مثل من به تک تکشون جواب ب دی. _نگین تو رو خدا! _من از همین امشب شروع به جواب دادنشون می کنم و تا آخر هفته کامل شده تحویلت می دم و از تو هم تکمیل شده تحویل می گیرم. نفسش رو حرصی بیرون داد که من با لبخند بهش زل زدم و مشغول خوردن چاییم شدم. فردا ش به همراه مامان و آرام و مادرش کلی توی بازار چرخیدیم تا اینکه تونستیم حلقه و لباس مجلسی برای آرام بخریم. برای اولین بار بود که بر ای خرید لباس این همه راه رفته بودم بدون اینکه ذر های خسته بشم یا غر بزنم. نگاه کردن به آرام که با ذوق به لباس ها نگاه می کرد و درموردشون نظر می داد برام خوشایند بود و بدون هیچ حر فی به دنبالش از این مغازه به اون مغازه کشونده می شدم تا اینکه او لباس قرمزی که دامن کلوش و تزئین شد هاش با گیپور، تا روی پا میر سید رو انتخاب کرد و نظرم رو در موردش پر سید. با تصور دید ن آرام توی لباس مجلسی قرمز، لبخند پت و پهنی روی لبم نشست که مامان سقلمه ا ی به پهلوم زد و از طرف من گفت :خیلی قشنگه آرام جان آراد هم ازش خوشش اومده. آرام با تعجب به من نگاه کرد که لبخندی گوشه ی لبم نشست و به نشانه ی تایید حرف مامان، سرم رو تکون دادم. چهارشنبه شب بود و من ر وی مبل کنار شومینه نشسته بودم و به سوالایی که آرزو طرح کرده بود جواب می دادم که آوا کنارم نشست و پر سید: چیکار می کنی که دو ساعته سرت تو ی این کاغذاست و هر چی صدات می زنم نمی شنوی ؟ _کار خاصی نمی کنم! بگو چیکار داری ؟ _داداش میشه عکسش رو نشونم ب دی؟! مشکوکانه نگاهش کردم و گفتم : حالا چی شده که می خوای عکسش رو ببینی؟ _چیزه!... انقدر مامان و بابا در موردش حرف می زنن که کنجکاو شدم ببینمش. _قبلا هم بهت گفتم که عکسش رو ندارم. _خب
یه دقیقه بگو برات بفرسته دیگه! _باشه می گم برام بفرسته و وقتی فرستاد نشونت می دم. لبخندی رو لبا ی آوا نشست و دوباره پر سید:حالا نمی خو ای بگی جریان این کاغذا چیه؟ _نه نمی خوام بگم حالا میزاری به کارم برسم یا نه؟ بهش خیره شدم و ادامه دادم: اگه می خوا ی عکس آرام رو ببینی اون گو شی من رو بهم بده. بدون هیچ حرفی گو شیم رو از ر وی عسلی کنارش برداشت و به دستم داد. سوالی نگاهش کردم که گفت:دیگه چیه؟! _یعنی هنوز نفهمید ی مزاحمی؟ نفسش رو حرصی بیرون داد و از کنارم برخواست و رفت.