21.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
وصیت عجیب شهید:هیچ جا نگید شهید شدم...
فرمانده شهید🕊🌹
#مسلم_دهقان
بشنوید از زبان مادر شهید🌹
هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
#ساعتبھوقتعاشقــۍ²⁰
#السلامعلیڪیاعلیبنموسیالرضاع⁸
⚘️اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
⚘️علِیِّ ابْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
⚘️الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
⚘️و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
⚘️و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
⚘️الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
⚘️صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
⚘️زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
⚘️کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک
🌿🌾🌿
☘ چهار سفارش خداوند به حضرت موسی علیهالسلام ☘
✅ امیرالمؤمنین علی علیه السلام:
خداوند تبارک و تعالی به حضرت موسی(ع) چنین وحی کرد: ای موسی چهار سفارش به تو دارم:
🔸 تا زمانیکه مطمئن نیستی گناهانت آمرزیده شده به عیوب دیگران مشغول مشو.
🔸 تا زمانی که مطمئن نیستی گنج های من تمام شده در مورد روزی خود اندوهگین مباش.
🔸 تا زمانی که از زوال پادشاهی من اطمینان نداری به کسی جز من امید مبند.
🔸 تا زمانی که مطمئن نیستی شیطان مرده، از مکر او ایمن مباش.
📚 خصال شیخ صدوق/ج1/ص217
2.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
▫️ای بهانهی هرچه انتظار!
ای خوشترین انتظار!
کی میرسد روزگار دیدار؟!...
سلام بر تو ای آخرین حجت خدا!
✨ السلام علیک یا حجةَ اللهِ وَ دلیلَ إرادَتهِ
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
روز یکشنبه
پنجم چلّه زیارت آل یس به نیّت فرج (یکشنبه)
⏳ ۳۵ روز مانده به نیمه شعبان
🔴🔸 #شکرگذاری
𝟏. شکرگذاری به داشته هایتان #برکت میدهد.
𝟐. شکرگذاری سبب می شود #سریعتر به خواسته هایتان برسید.
𝟑. با دقت به زیبایی های اطرافتان میتوانید @حس سپاسگذاریتان را تقویت کنید.
𝟒. به کمک شکرگذاری میتوانید #بدنی سالم و شاداب داشته باشید.
𝟓. با شکرگذاری احساس نا امیدی را از #بین میبرد.
𝟔. شکر گذاری باعث برکت #ثروت میشود.
𝟕. شکرگذاری باورهای #مثبتتان را تقویت میکند.
اگر میدانستید شکرگذاری چه تاثیر عمیقی بر ثانیه به ثانیه زندگیتان دارد هر لحظه قدردان و سپاسگذار خالق هستی بودید.
خدای مهربانم برای لحظه به لحظه بودنم و بودنت سپاسگزارم..
منتظران گناه نمیکنند
بسم.الله الرحمن الرحیم چله پاکسازی وشکر گزاری وترک گناه 👇👇👇 روزانه .قرائت زیارت عاشورا 🥀40 مرتبه ذک
امروز روزنهم چله
یاد آوری
یادتون
نرود زیارت عاشورا و همچنین ۴۰ مرتبه ذکر استغفرالله بخوانید
نیت کنید هم خودتون و شهید مورد نظرتون که که انتخاب کردید براشون بخوانید
منتظران گناه نمیکنند
اسم رو چنگ زد و گفت :تو رو خدا به حرفش گوش نکن اونا الان به خون من تشنه ان. آیدا: آراد چقدر تو
#پارت_صد_وهشتاد_ویک_وهشتاد_دو
💕 دختربسیجی 💕
آرام دستکشاش رو در آورد و به چشمام ملتمسانه نگاه کرد و گفت :میشه بریم و
خودمون رو کنار آتیش گرم کنیم؟!
دستش رو گرفتم و بدون هیچ حرفی به سمت آلاچیق رفتیم و
کنار آتیشی که توی ظرف خالی هفده کیلویی روغن می سوخت روبه روی هم
وایستادیم و دستامون رو ر وی آتیش نگه داشتیم.
دستای قرمزش رو تو ی دستام که به خاطر گرمای آتیش مورمور میشدن گرفتم که
بینی قرمزش رو بالا کشید و گفت : مثال ما فقط اومده بودیم آدم برف ی درست
کنیم و عکس بگیریم!
_نگفته بود ی قراره بیای اینجا؟
_قرار نبود بیا م این آیدا من رو از زیر لحاف گرمم به زور کشید بیرون!
_یعنی دوست نداشتی بیای ؟
_دوست که داشتم بیام! ولی نه اینجور ی که مجبور بشم کله ی سحر از خواب و
لحاف گرم و نرمم دل بکنم و خوابالو بیام.
_حالا چی شده که آیدا انقدر سحر خیز شده؟!
_این سوال من و مامان جون و آوا هم هست و تو هم اگه جوابی براش پیدا کر دی
بهمون بگو!
به گوشاش که از کلاه بیرو ن زده و قرمز بودن نگاه کردم و دو طرف کلاهش رو گرفتم
و کمی پایین کشیدمش و با اخم گفتم :آرام زیر کلاه هیچی سرت نیست؟
جوابی نداد و فقط با لبخند به چهره ی اخموم نگاهم کرد که آیدا دوربین تو ی
دستش رو تو ی هوا تکون داد و از جلوی در خونه صدامون زد : آهای کفتر ای عاشق
بیاین عکس بگیریم.
آرام با صدا ی بلند جوابش رو داد : ولی ما که هنوز آدم بر فی درست نکردیم؟!
آوا که فقط گرد ی صورتش از داخل کلاه خز دار کاپشنش دیده می شد به سمتمون
اومد و گفت :خب آلان درست میکنیم.
آرام به من نگاه کرد و با ذوق گفت:
بریم آدم برفی درست کنیم ؟!
به ذوق کردنش لبخند زدم و گفتم : بریم!
مامان وبابا هم در حالی که لباس گرم پو شید ه بودن به حیاط اومدن که آوا با تعجب
رو بهشون پر سید : شما هم میخواین آدم برفی درست کنین؟
بابا خندید و جوابش رو داد :نه! ما کنار آتیش می شینیم و شما رو نگاه میکنیم.
بابا با گفتن این حرف دست مامان رو گرفت و با هم به سمت آلاچیق اومدن و در همین حال صدای در زدن کسی که به در حیاط می کوبید بلند شد و من برای باز کردن
در به سمتش رفتم که آیدا با دو خودش رو بهم رسوند و گفت :من باز میکنم!
از حرکت وایستاد م و با تعجب به آیدا که به سمت در می دوید نگاه کردم که آرام
کنارم وایستا د و گفت :حتما آقا سعیده!
به چشمای خندونش خیر ه شدم و با اشاره به آیدا گفتم :ا ین همه تغییر؟! مگه میشه؟
_حالا که شده!
آیدا در حیا ط رو باز کرد و بعد دست دادن با سعید دوتایی به سمتمون اومدن.
با ر سیدن سعید و آیدا بهمون که دست توی دست هم و با خنده به سمتمون می اومدن با سعید دست دادم و سعید بعد احوالپر سی با من و آرام به سمت
آلاچیق رفت و من رو به آیدا گفتم :آیدا مطمئن باشم که تو خواهر تنبل خودمی ؟
آیدا پشت چشمی برام نازک کرد و رو به سعید گفت : سعید جان! ما می خوایم آدم برفی درست کنیم تو هم می خوای کمکمون کنی؟
با این حرفش من زدم زیر خنده که آرام سقلمه ای بهم زد و جد ی نگاهم کرد و
مامان رو به آید ا گفت : سعید تازه ر سیده و خسته اس تو هم به جا ی با زی بیا
برو بهش یه چایی بده.
سعید در حالی که به سمت آیدا میومد و به روش لبخند می زد گفت :من نه
خسته ام و نه چایی می خوام.
سعید که حالا به آیدا ر سیده بود ادامه داد: خب کجا باید آدم بر فی درست کنیم؟!
با این حرف سعید گل از گل آیدا شکفت و همگی بر ای درست کردن آدم برفی
به قسمت پر برف حیاط رفتیم و مشغول درست کردن آدم برفی شدیم.
با تموم شدن کارمون مامان و بابا و مرسانا که تا اون لحظه توی خواب ناز بود هم
بهمون ملحق شدن و همگی کنار آدم برفی ا ی که شال دور گردنش شال گردن من
و چشماش دکمه های کاپشن سعید بودن عکس انداختیم.
چهرهی مامان و بابا از شدت گرمای آتیش و صورت ما از شدت سردی برف تو ی
عکس قرمز بود ولی یه چیز بین همهمون مشترک بود و اون هم لبخند گند ه ای
بود که همه ر وی لب داشتیم و نه تنها لبامون که چشمامون هم تو ی عکس می خندیدن.
همه خوشحال بودیم و از ته دل می خندیدیم.
نیم ساعت بعد همه ر وی مبالی کنار شومینه نشسته بود یم و چایی می خوردیم که با زنگ خوردن گو شیم و دید ن شماره ی پرهام رو ی صفحه اش از جام
برخواستم و بر ای جواب دادن از بقیه فاصله گرفتم.
یک ربعی با پرهام که از نرفتن من و آرام به شرکت حسابی شاکی بود حرف زدم و
دوباره به سمت بقیه رفتم و پشت مبل سه نفر های که آرام و آیدا روش نشسته
بودن و سرشون به لبتاپ من گرم بود وایستادم.
بابا و سعید گرم حرف زدن با هم بودن و مامان و آوا هم سرشون توی گو شی آوا
بود و در مورد چیزی که به نظر می ر سید لباس باشه بحث می کردن.
#پارت_صد_وهشتاد_وسه_وهشتاد_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
نگاهم رو از مرسانا که روی زمین نشسته بود و با خودش بازی میکرد گرفتم و کنار آرام نشستم و پرسیدم:چی کار میکنین؟
آیدا جواب داد: داریم دنبال یه لباس عروس خوشکل می گردیم.
ابروهام رو بالا انداختم که آرام لبتاپ رو جلوم گرفت و گفت :آراد میشه نظرت رو
درباره ی این دوتا لباس بگی ؟
به دو عکس لباس سفید عروس نگاه کردم و گفتم :خوبن!
_کدومش قشنگ تره؟!
دوبار ه به صفحه ی لب تاپ نگاه کردم و گفتم :این که دوتاش یکین!هر دوتاش
شب یه همه!
آرام و آیدا با تعجب به عکسا نگاه کردن و آرام گفت: اینا کجاشون شبیه هم دیگه اس؟
با دقت به عکس خیر ه شدم و وقتی دیدم فرقی با هم ندارن گفتم: من که فرقی
بینشون نمی بینم!
_آراد! خوب دقت کن، این یکی دامنش بیشتر پف داره و روی قسمت باال تنه اش کمتر کار شده درست بر عکس اون یکی!
آیدا با حرص گفت:ولش کن آرام! آراد و سعید چشماشون همه چیز رو یه جور می بینه کلا!
سعید که حرفامون رو شنید ه بود با خنده سری تکون داد و گفت :نه خیر خانم!
شما خیلی ریز بین تشریف دارین!
آیدا با گو شیش عکسی رو به آرام نشون داد و گفت : آرام به نظرت رنگ این دوتا
لاک شبیه همه؟
آرام _نه!
آیدا : برا ی جشن نامز دی دوستش به دوتا ناخونم لاک زدم! به یکی صور تی پر
رنگ و یکی دیگه بنفش خیلی کمرنگ تا نظرش رو بپرسم و بعد الاک بزنم
اونوقت آقا برگشته می گه این دوتاش یک رنگه!
سعید رو به من گفت : آراد تو رو خدا نگاه کن ببین دوتاش یک رنگ نیست؟
آرام گو شی رو به سمتم گرفت و من به عکس دو انگشت آیدا نگاه کردم و گفتم :چرا
ا ینا دوتاش گلبه ی ان!
آرام و آیدا با حرص و چشمای باز نگاهم کردن و من دستام رو بالا بردم و گفتم :خیلی خب بابا! یکیش گلبهی ه و یکی دیگه اش صورتی.
بقیه زدن ز یر خنده و آیدا رو به آرام گفت :به نظر من هم این لباسه که دامنش
بیشتر پف داره بهتره.
آرام رو ی عکس لبا سی که مد نظرشون بود زوم کرد و با ذوق رو به من گفت :خیلی
قشنگه نه؟
به عکس خیره شدم و با تصور آرام توی لباس و رقصیدنش جلوم لبخند ی زدم و
گفتم :آره خیلی قشنگه! اینو میشه سفارش داد؟
آیدا به جاش جواب داد : پس چی که میشه ! تازه سایتش خیلی هم معتبره من
خودم تا حالا چند بار لباس سفارش دادم و ازشون خیلی هم راضیم!
رو به آرام گفتم : خب! پس سفارش بده همین رو برات بیارن!
آرام لبتاپ رو از رو ی زانوم برداشت و گفت: تو حالت خوبه؟
_چرا؟
_که می گی سفارش بدم؟!
_خب قشنگه دیگه! من هم ازش خوشم اومده.
آیدا با ذوق گفت : آره آرام! سفارش بده برات بیار ن این لباسه واقعا تکه!
آوا با هیجان کنار آیدا وایستاد و به عکس تو ی لبتاپ نگاه کرد و گفت :وا ی این
چقدر نازه فکر کنم خیلی بهت بیاد آرام!
لباس به مامان لب تاپ رو از دست آوا با گفتن این حرف بر ای نشون دادن
عکسِ
آرام گرفت و سر جاش نشست .
رو به مامان که با دقت و از پشت شیشه ی عینکش به صفحه ی لبتاپ نگاه می کرد گفتم : نظرتون چیه ؟
مامان با لبخند نگاهم کرد و گفت :به نظر من که عالیه!
آرام لب تاپ رو از دست آوا که بعد دیدن عکس بهش برگردونده بود گرفت و
دوباره به لبا س نگاه کرد که من گفتم : پس چرا معطلی ؟ سفارش بده دیگه!
_آراد تو می دونی قیمت این لباس چنده؟
_هر چقدر که باشه مهم نیست.
کنار گوشش آروم گفتم :من میخوام تو رو تو ی این لباس ببینم.
_ولی آخه....
مامان رو به آرام گفت : عزیزم ما که غیر از تو عروس دیگه ای نداریم و آرزو داریم
بهترین لباس و عرو سی رو براتون بگیریم پس اگه دوستش دار ی سفارشش
بده.
با این حرف مامان آیدا لبتاپ رو از دست آرام گرفت و مشغول سفارش دادن لباس
شد که آرام گفت :از الان خیلی زود نیست؟!
تازه به این سایت ها هم نباید اعتماد کرد.
آیدا بدون اینکه سرش رو بالا بیاره گفت: تا بخوان تحویل بدن کلی طول میکشه و این سایته هم مطمئنه! یه مقدار کم از مبلغ رو آلان میگیرن بقیه ا ش رو موقع تحویل لباس!
🍃 #پارت_صد_و_هشتاد_و_پنج_وهشتاد_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
آرام با شک و دودل ی به من نگاه کرد که به روش لبخند زدم و با گرفتن نگاهم ازش
دستش رو تو ی دستم گرفتم و سرم رو رو ی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم.
چقدر همه چی خوب و عالی بود!
به قول آرام همه چی عجیب عالی پیش میرفت!
خوشحال بودم از اینکه همه چی خوب و دست آرام توی دستم بود!
آرام با بودنش کنارم به زندگیم رنگ و لعاب می داد.
چشمام رو بستم و فکر کردم چقدر خوشحالم که آوا به جمعمون برگشته و خوشحاله!
چقدر خوشحال بودم که رابطه ی آیدا با سعید خوب شده!
چقدر خوب بود جمع خانواد گی شادمون و چقدر خوشحال بودم از وجود آرام!
وجو د آرام که بر خلاف اسمش ناآرام بود ولی به زندگیمون آرامش بخش