منتظران گناه نمیکنند
م کردم که جواب سلامم رو داد و پر سید:چی شده؟حالش چطوره؟ _نمی دونم! من هم تازه ر سیدم و..... با
شیدم و گفتم :چرا هست!
مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگیر م ادامه دادم: اینکه بین و بابا و آرام یکی رو انتخاب کنم.
_منظورت چیه ؟ این دیگه چجور راهیه؟
_بهرامی رفیق شفیق بابا گفت حاضره تمام چکهای بابا رو بخره!
_خب!
_ولی یه شرط گذاشته.....
_چی؟ چی شرط کرده؟
_طلاق آرام و ازدواج با سایه!
مامان در سکوت فقط نگاهم کرد و من گفتم : چیکار کنم مامان؟ کدوم رو انتخاب
کنم؟ آرام یا بابا؟
_این!.... این دیگه چه جور شرطیه؟
_نمی دونم! دارم دیوونه میشم!
مامان مدتی رو فکر کرد و بدون اینکه چیز ی بگه از کنارم برخاست و به داخل ساختمون بیمارستان
رفت .
چشمام رو بستم و نبودن آرام رو تصور کردم و حتی از تصورش هم قلبم درد گرفت و
جگرم سوخت اما نبودن بابا چی؟ چطور می تونستم بزارم نباشه وقتی میتونستم
بر ای بودنش کا ری کنم!
کلافه از بی نتیجه و بی سر و ته بودن افکارم کف دو دستم رو به صورتم کشیدم و
از جام برخاستم و به سمت در ورودی بیمارستان رفتم.
مامان ر وی صند لی و جلوی در آ ی سی یو نشسته بود و بدون اینکه پلک بزنه و
با ناراحتی به چهر ه ی آرام که روبه روش وایستاد ه بود نگاه میکرد.
با نزدیک شدن من بهشون آقای محمد ی رو به من گفت:پسرم تو با مادرت و آرام
برو خونه من اینجا میمونم.
_اگه اجازه بدین من خودم میمونم!
_باشه پس اگه به چیزی نیا ز داشتی حتما خبرم کن من باز هم بهت سر می زنم.
آقای محمدی رو به آرام ادامه داد:آرام شما با ثریا خانم برو خونه ی خودمون!
مامان خیلی زود رو به آقای محمدی گفت :نه من میخوا م برم خونه ی خودم البته
اگه اشکالی نداره؟
آقای محمدی :هر جور که شما راحتی پس راه بیفتیم تا با هم بریم.
آقای محمدی با گفتن این حرف از من خداحافظی کرد و جلوتر از بقیه راه افتاد و
مامان هم بعد اینکه با نگاه غم زده و ناراحتش که یه دنیا حرف توش بود نگاهم
کرد به دنبال آقای محمدی رفت.
با رفتنشون آرام با تعجب رو به من گفت :مامان جون حالش خوب بود!؟ چرا اینجوری نگاهمون میکنه؟
منتظران گناه نمیکنند
شیدم و گفتم :چرا هست! مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگی
🍃 #پارت_صد_ونود_وسه_ونود_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
نگاه غم زد ه ام رو به چهر ه ی متعجبش دوختم و روی صندلی نشستم که با نگرانی نگاهم کرد و گفت :آراد! میخوای من پیشت بمونم؟ یا اینکه من اینجا بمونم و تو
بر ی خونه؟!
_نه تو برو مامان بیشتر بهت نیاز داره!
_آوا خونه است و مامان تنها نیست.
_برو آرام!
نگاه متعجب و ناراحتش رو از من گرفت و با گفتن پس خداحافظ از جلوم گذشت
ولی قبل اینکه کامل از جلوم رد بشه گوشه ی پایین چادرش رو به دست گرفتم و
صورتم رو توش قائم کردم که از حرکت وایستاد.
چادر رو توی دستام فشار دادم و مچاله کردم که به طرفم برگشت و متعجب نگاهم
کر د و لی چیزی نگفت و من هم بدون اینکه چیزی بگم چادر رو رها کردم و سرم
رو رو ی پشتی صند لی گذاشتم و چشمام رو بستم.
صدای پاش رو شنید م که ازم دور شد و رفت و قلبم با رفتنش تیر کشید.
با رفتنشون و با اجازهدی دکتر وارد اتاق آ ی سی یو شدم و بالای سر بابا وایستاد م
و به چشمای بسته اش خیر ه شدم.
بابا توی همین مدت کم به اندازه ی چند سال پیر تر شده بود و چهره اش خسته
تر به نظر می ر سیده! چهر ه ای که همیشه برا ی من چهر هدی محکمترین مرد تو ی جهان بود.
دستش رو که سرم توش بود رو نوازش کردم و قطر ه ای اشک از گوشه ی چشمم روی صورتم ریخت.
حرفای دکتر برا ی چندمین بار توی سرم پیچی چد که گفته بود بابا بعد مرخص
شدن نباید به زندان برگرده.
ولی به چه قیمتی من میبا یست بابا رو نجات می دادم؟!
چرا نمی تونستم هم آرام رو دا شته باشم و هم بابا رو؟
به صورت بابا خیر ه شدم و قلبم تیر کشید از دید ن صورت رنجورش!
چطور می تونستم نبودش رو تحمل کنم؟
نبود کسی که نه تنها پدر بلکه رفیقم بود و من به وجودش افتخار می کردم.
ولی نبود آرام رو چی ؟
آیا نبود او رو می تونستم تحمل کنم؟!
این سوالی بود که بارها از خودم پرسید م و فقط یه جواب براش داشتم:
نه!
دستم رو مشت کردم و گفتم : آرام بعد مدتی من رو فراموش و به زندگی بدون من
عادت می کنه!
با گفتن این حرف که مخاطبش خودم بودم نگاهم رو از صورت بابا گرفتم و از اتاق خا رج شدم و خودم رو ر وی صندلی جلوی در انداختم.
یک ساعت تو ی همون حالت نشستم تا اینکه گو شیم رو از جیب شلوارم در آوردم
و با دستای لرزون و دلی درد مند به بهرامی پیام دادم : قبوله هر چی که تو بخوای!
چند ثانیه ای بیشتر از ارسال پیامم نگذشته بود که بهم پیام داد: بابات که
مرخص شد ببرش خونه من خودم همه ی چکاش رو جمع میکنم و به طلبکارا
میگم شکایتشو ن رو پس بگیرن.
با عصبانیت گو شی رو ر وی صندلی کنار یم انداختم و با تکیه دادن سرم به دیوار پشتم اجازه دادم قطر ه ی اشک ر وی ته ریشی که همیشه به خاطر آرام که می
گفت ته ریش بهم میاد و او دوستش داشت میذاشتم، بر یزه!
پنج روز از رو زی که بابا رو به خونه برده بودیم میگذشت و سه روز بود که آرام ندید ه بودم چون خودم ازش خواسته بودم برا ی یه مدت به خونه ی ما نیا د و جواب
تماسهاش رو هم یکی در میو ن میداد م و این وسط چیز ی که بیشتر عذابم میداد تما سهای بیش از حد سایه بود.
بهرامی برا ی دومین بار به د یدن بابا اومد و بابا که نمی دونست اوضاع از چه قراره
حسابی باهاش گرم گرفت و براش دردودل کرد و من با حرص و عصبی فقط بهرامی
رو نگاه کردم.
موقع رفتن بهرامی بابا خواست از جاش بلند شه که بهرا می مانعش شد و رو به
من گفت : شما بشین! آقا آراد تا دم در من رو همراهی می کنه!
با این حرفش و نگاه معنی دارش بهم ثابت کرد که باهام حرف داره و نمیتونه
حرفش رو اینجا بزنه بنابراین من هم به دنبالش راه افتادم و از خونه خارج شدیم و
بدون هیچ حرفی کنار هم قدم زدیم تا ا ینکه وسط حیا ط رسیدیم که او از حرکت
وا یستاد و گفت : چرا به شرطم عمل نکر دی؟!
جوابی ندادم که ادامه داد:من پای حرفم موندم و بهش عمل کردم! حالا نوبت توئه که
خودت رو نشون بدی!
_لطفا بهم مهلت بدین!
_من تا حالاش هم خیلی صبر کردم! تو که نمیخوای بز نی زیر قول و قرارت؟
_نه! همین فردا کار رو یک سره میکنم!
_خوبه! در ضمن یه خبر خوب هم برات دارم!
_..........
_من با پسر زند حرف زدم و او قبول کرده که همه ی جنسات رو ازت بخره!فقط این
وسط یه مشکلی هست!
_چه مشکلی ؟
_اینکه تو دست دست میکنی!
ببین او الان منتظر اشار ه ی منه و وقتی من بهش بگم بر ای خرید جنس پاپیش می ذاره ولی من وقتی بهش میگم که مطمئن بشم اسم این دختره از تو ی شناسنامه ات خط خورده و اسم سایه تو ی شناسنامته!
در ضمن بر ای حرف زدن با ا ین دختره و کم کردن شرش از سرت فقط فردا رو وقت داری
🍃 #پارت_صد_ونود_وپنج_ونود_وشش
💕 دختر بسیجی 💕
بهرامی با بد جنسی تمام این حرف رو زد و از حیا ط خارج
منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_صد_ونود_وسه_ونود_وچهار 💕 دختر بسیجی 💕 نگاه غم زد ه ام رو به چهر ه ی متعجبش دوختم و روی صند
رامم نمیتونم!
چرا من رو نمیبری و خلاصم نمیکنی.
نمیدونم چقدر وسط اتاق نشستم و زجه زدم که همون وسط اتاق دراز کشیدم و
خودم رو بغل کردم و به خاطر خوردن آرامبخش خوابم برد.
با سردرد بدی بیدا ر شدم و مدتی رو سرجام نشستم و وقتی دید م تحمل فضا ی
دل گیر اتاقی که هر گوشه اش آرام رو می دید م رو ندارم خیلی سر یع از جام
برخاستم و از اتاق بیرو ن زدم و پله ها رو پایین رفتم.
با دیدن مامان که لباس پو شیده و آماد ه ی رفتن به بیرون بود پایین پله ها
وایستادم و پر سیدم :مامان جایی میری؟!
_می رم خونه ی آرام!
_خونه ی آرام؟!
مامان خودش رو ر وی مبل انداخت و با گریه گفت : دیگه خسته شدم بس که به
تلفن چشم دوختم و منتظر موندم تا هما زنگ بزنه و هر چی که از دهنش در میا د
بارم کنه ولی زنگ نزد! دیگه خسته شدم بس که چشمم به در بود که بیاد و تف
کنه تو ی صورتم!
دیگه خسته شدم بس که منتظر موندم.
چرا هیچی نمی گن؟ چرا نمیان و یه چیز ی بگن تا من راحت بشم! چرا هما نمیاد و بگه دستت درد نکنه ثریا خوب جوابم رو دادی!
چرا هیچی نمی گن آراد؟!
باید برم! باید برم و خودم بهشون بگم هر چی دلشون خواست بارم کنن!
باید برم و بگم همه ی دلخور یشون رو سرم خالی کنن.
حال من بدتر از مامان بود و هق هق گریه ی مامان حالم رو بدتر میکرد.
من گر یه ی پشت گر یه بودم و تنها چیز ی که میتونست آرومم کنه آرامم بود که
نبود و من به خاطر نبودنش خراب بودم.
مامان که حال خرابم رو دید و دید که من ر وی پله ننشستم بلکه شکستم و سرم
رو پایین انداختم و توی خودم جمع شدم دیگه حرفی نزد و تنها صدای گریه ی او و آوا توی خونه پیچید.
دو ساعت بود که مامان رفته بود و من آوا بی صبرانه منتظر اومدنش بود یم.
آوا مثل یه پرستار دم به دقیقه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و حرفی هم نمی زد
و فقط در سکوت نگاهم میکر د و بیشتر از من که بیشتر تو ی دل میخورد م اشک میریخت.
با باز شدن در و اومدن مامان من و آوا به سمتش رفتیم و آوا بی صبرانه پر سید
: خب چی شد!
مامان همون جلو ی در ر وی زمین نشست و گفت : رفتم و بیشتر شرمنده شدم!
چی میخواستی بشه به جا ی اینکه من معذرت بخوام اونا ازم معذرت خواستن و
خواستن ببخشمشون.
_چی میگی مامان چرا تو با ید ببخشی ؟
_آرام بهشون گفته که او تو رو نمیخواد و طلاقش رو میخواد!
و اونا هم بابت این حرف آرام ازم معذرت خواستن!
مامان به گر یه افتاد و با بغض ادامه داد : آخه چرا این دختر انقدر خوبه! هما میگفت وقتی گفته تو رو نمیخواد همه شون دعواش کردن و لی او تو روی همهشون
وایستاده گفته فقط طلاق می خواد، نمی دونی چقدر شرمنده شدم وقتی هما ازم میخواست حالاش کنم!
دلم میخواست همونجا بمیرم و بیشتر از این شرمنده نشم.
آوا پر سید: آرام رو هم دید ی ؟
_نه ندیدم!
ولی اینجا می بینمش که دار ین سربه سر هم میذارین و او بلند بلندمیخنده!
می بینمش که اومده تو ی آشپزخونه و بیشتر از اینکه کمکم کنه حرف می زنه و
من رو می خندونه و نمیذاره من هم آشپز ی کنم.
مامان از آرام میگفت و آوا هم اشک می ر یخت.
دیگه طاقت موندن توی خونه رو نداشتم و از خونه بیرون زدم که با شنیدن صدا ی
اذان مغرب بیخیال نشستن توی ما شین شدم و به یا د شبی که با آرام قدم زنان
به مسجد رفتیم از حیاط خارج شدم و راه طولانی خونه تا مسجد رو پیاده طی
کردم.
برام عجیب بود که بابا از نبود آرام و حال خراب من حرفی نمی زد تا اینکه
خودش گفت به دید ن آرام رفته و از خودش شنیده که گفته من رو نمیخواد.
برای اینکه به محضر نرم و آرام رو نبینم و بیشتر از این اذ یت نشم کارها ی
طلاق رو به وکیلم سپرده بودم و خیلی طول نکشید که وکیلم باهام تماس
گرفت و گفت همه چی به خوبی پیش رفته و من و آرام برا ی همیشه و واقعا از
هم جدا شدیم.
بعد شنیدن این خبر با حال خرابتر و داغون تر از همیشه به خونه ی خودم رفتم و لی با دیدن خوشخواب و پتو ی کنار شومینه حالم خرابتر شد.
شبهایی رو به یا د آوردم که کنار آرام و جلو ی شومینه از هر د ری حرف زدیم!
شبایی که آرام با نابلدیش برام گیتار میزد و میخوند و من با چشمای بسته
غرق میشدم تو ی دنیا ی شعراش.
کلافه و داغون نگاهم رو از گیتار رو ی صندلی گرفتم و پشت پنجره ی بزرگ رو
به تراس وایستاد م و به تراس خالی نگاه کردم و آرام رو دیدم که با لباسای من توی تنش جلوم چرخید و گفت : و ای آراد این تراس جون میده که توش کلی گل رنگی و وسطش یه میز و دوتا صندلی بزاریم و توی تابستو ن با هم عصرونه بخور یم.
تو ی بغلم گرفتمش و گفتم : تو خودت گلی! من دیگه اینجا گل نمیذارم
🍃 #پارت_صد_و_نود_و_نه_و_دویست
💕 دختر بسیجی 💕
برام ناز کرد و گفت : اون که بله! ولی من گلای دیگه رو می گم.
_تو فقط بگو دلت چی میخواد! آراد نامرد باشه اگه برات جورش نکنه!
خود ش رو از توی بغلم بیرو ن کشید و دستاش رو به کمرش زد و دور تا دور خونه
نگاه کرد وگفت : تو اصلا فکر کردی من چجور باید خونه ی به این بزرگی رو پر
کنم؟!
_تو فقط خانم این خونه بشو! من خودم برات پرش میکنم.
دستم رو شیشه ی پنجره گذاشتم.
باز هم آرام رو کنارم دید ه بودم ولی همه اش یه خیال بود مثل هر روز و هرشب که با
زل زدن به شماره اش و حرف زدن باهاش تو ی خیالم خوابم میبرد.
آرام دیگه نبود و من فقط توی رویاهام میدیدمش!
میدیدمش که وسط خونه برام می رقصه و بوسه میفرسته! میدیدمش که روبه
روم نشسته و من براش ساز می زنم!
می دیدمش که سربه سرم می ذاره و وقتی میخوام تلا فی کنم از دستم در میره و
جیغ و داد به راه میندازه!
من آرام رو هر لحظه و دقیقه و ثانیه میدیدم ولی همه اش یه رویا بود!
آرام برا ی من دیگه یه رویا شده بود و فقط تو ی رویاهام بغلش میکرد م و موهاش
رو بو میکشیدم و پیشونیش رو می بو سیدم.
دو رو زی از روز طلاق و جدایمون می گذشت و مامان قرار خاستگاری رو برای آخر
هفته گذاشته بود.
نمیدونم چند ساعت خوابید ه بودم که با صدای در زدن کسی چشمام رو باز کردم و
آو ا رو توی چارچوب در دید م که گفت:
شرمنده داداش که بیدار ت کردم ولی پستچی اومده جلوی در و میگه بسته رو
به خودت تحویل میده.
لبخند بی جونی به روش زدم و گفتم :باشه تو برو من هم میام.
با رفتن آوا کلافه از ر وی تخت برخاستم و نیم ساعت بعد با بسته ی تو ی دستم
به اتاق برگشتم و با عجله مشغول باز کردن بسته شدم .
داخل بسته یه جعبه ی قرمز شیک با یه روبان روش بود که درش رو برداشتم و
با دیدن لباس سفید عروس آه از نهادم بلند شد و لباس رو بغل گرفتم.
پاک یاد م رفته بود آخر همین هفته قرار بود من داماد باشم و آرام تو ی این لباس
عروسم باشه.
بی قرار و آشفته حال لباس رو محکم تو ی بغلم گرفتم و داد زدم :خداااا بسه دیگه!
چقدر دیگه میخوای زجرم بدی!
میخوای بهم بگی من لیاقت آرام رو نداشتم؟!
آره نداشتم!
من لیاقتش رو نداشتم!
دیگه بهم ثابت شد که آرام برام زیاد یه! تو رو به خداییت قسم انقدر زجرم نده!
دلم دیگه طاقت غم خوردن و درد گرفتن رو نداشت و نمیخواستم دیگه مثل یه بچه ی ه گوشه بشینم و گر یه کنم.
لبا س رو با عصبانیت یه گوشه ی اتاق پرت کردم و از اتاق بیرو ن زدم که آوا که از
صدای داد من جلوی در اتاق وایستاده بود با نگرانی و ترس نگاهم کرد و من بی
توجه بهش پله ها رو پایین رفتم و از خونه ای که این روزا رنگ شا دی رو به
خودش ندیده بود بیرو ن رفتم.
چند روز ی گذشت و من تو ی دفتر و پشت میز کارم نشسته بودم که ناز ی به در
باز اتاق زد و گفت :آق ای محمدی اینجا هستن و میخوان شما رو ببینن!
با تعجب و با تصور دید ن پدر آرام بهش گفتم : بگو بیان داخل .
مونده بودم با چه رویی با آقای محمدی روبه رو بشم که با دید ن امیرحسین تو ی
چارچوب در نفسی از سر راحتی کشیدم و از جام برخاستم .
امیرحسین وارد اتاق شد و گفت : زیا د مزاحمت نمیشم، اومدم اینجا تا یه سر ی
وسایل رو که آرام داده بهت بدم.
_و سیله؟!
سوئیچ ما شین رو ر وی میز گذاشت و گفت : آره چیزایی که بهش هد یه داده بودین
و از این جور چیزا، گذاشتمشون توی ما شین!
_ولی اینا مال خودشه و......
_دیدن این چیز ا حالش رو بدتر میکنه!
با این حرفش چشمام رو عصبی بستم و گفتم :حالش چطوره؟
_خوب نیست..... و لی خوب میشه یعنی باید بشه!
امیر حسین با گفتن این حرف به سمت در رفت که گفتم: همه چی تقصیر منه. ...
برگشت و گفت : می دونم.
_از.... از کجا می دو نی ؟
_اونشب که مادرت اومد بهمون گفت!
_محمدحسین هم می گدونه ؟
_اگه میدونست که تو الان زنده نبودی!
_پس چرا تو هیچی نمیگی؟ چرا دعوام نمی کنی و بهم سیلی نمیزنی؟
_چون من خودم رو گذاشتم جای تو....
_.........
_اصال دلم نخواست برای یک ثانیه هم که شده جا ی تو باشم، شاید درست
نباشه گفتنش و لی منم اگه جای تو بودم همین کار رو می کردم.
_خوش به حالت که جا ی من نیستی!
🍃 #پارت_دویست_یک_ودویست_ودو
💕 دختر بسیجی 💕
با رفتن امیر حسین پرهام رو صدا زدم و ازش خواستم به یکی بسپاره تا ما شین آرام
رو به پارکینگ خونه ی خودم ببره و وسایل رو تو ی خونه بزاره.
دلم نمیخواست با دیدن وسایل دوباره خاطره ها برام زنده بشن و میخواستم هر
جور شده به این اوضاع جدید عادت کنم و چه سخت بود عادت به چیزی که
طاقتش رو نداشتم.
*آخر هفته بود و من و بابا برای رفتن به خونه ی بهرامی آماده شده بو دیم!
مامان برا ی رفتن دست دست میکرد و بابا سرش غر میزد که چرا اینجور رفتار میکنه و زود تر آماده نمیشه.
آوا هم با دلسوز ی و ناراحتی به من که ساکت و ناراحت بودم نگاه میکرد که با قرار گرفتن مامان کنارمون اشکاش روی گونه اش ریخت و از پله ها بالا رفت.
بابا که معنی رفتار آوا و مامان رو نمی فهمید با تعجب جلو تر از ما از خونه خارج شد و خودش پشت فرمون نشست.
تو ی خونه ی بهرامی هم مامان ناراحت بود و سعی بر ای نشون ندادن
ناراحتیش نمیکر د و با حرص به سایه که از اول مجلس با لباس کوتاه و باز
جلوش نشسته بود نگاه میکرد.
این مجلس برخلاف مجلس خاستگاری آرام گرم و صمیمی نبود و من و بابا و مامان
به اجبار توش شرکت کرده بود یم و برا ی اینکه همه چیز زود تموم بشه بدون هیچ
مخالفتی هر چی که بهرا می و خانمش میگفتن رو قبول میکردیم حتی تعداد
بالا ی مقدار مهر یه رو!
موقع برگشتن به خونه هم مامان اولین کسی بود که از خونه ی بهرامی بیرو ن
زد و تو ی ما شین نشست .
با ر سیدنمون به خونه مامان خیلی سریع از ما شین پیاده شد و به سمت خونه
رفت و بابا هم به دنبالش وارد خونه شد و من هم بعد اندکی معطل کردن از ما شین پیاده شدم و به سمت خونه رفتم ولی با شنید ن صدای مامان که با گریه حرف
می زد پشت در نیمه باز وایستاد م و به حرفاش گوش داد م که میگفت : دیگه نمی تونم تحمل کنم! آرام کجا و این دختره کجا ؟ دیگه بس که ساکت بودم و چیزی
نگفتم دارم خفه میشم!
من چشم دیدن این دختره رو ندارم!
دلم آرام رو میخواد منصور!
دلم برا ی آرادم میسوزه که میبینم روزبه روز لاغر تر و ضعیف تر میشه و نمیتونم کا ری براش بکنم.
ای خدا منو مرگ بده و راحتم کن.
مثل امشب قرار بود توی عروسیشون کل بکشم و شاد ی کنم و ر وی سرشون گل
بریزم!
رو ی سر آرام توی لباس عرو سی که زیر تخت آراد داره خاک میخوره!
برای ر سیدن امشب لحظه شماری میکردم و چه میدونستم قراره به جا ی گرفتن عروسی برا ش میرم خاستگاری کسی که ازش بدم میاد.
دارم دیوونه میشم منصور! آخه چرا یهو همه چی اینجو ر به هم ریخت؟ا ز در
فاصله گرفتم و به قصد رفتن به خونه ی آیدا توی ما شین نشستم.
خونه ی آیدا تنها جایی بود که این روزا زیاد میرفتم و تنها دلیلش هم این بود
که فقط دوبار با آرا م به خونه اش رفته بودم و خاطره ی زیا دی ازش نداشتم وگرنه همه ی جای این شهر برام یا د آور خاطر ه ای از آرام بود.
زنگ واحد آید ا رو زدم که در رو برام باز کرد و با خوش ر ویی گفت :سلام داداش
خوش اومدی!
با ورودم به خونه مرسانا خودش رو بهم رسوند و نگاهی به پشت سرم انداخت و
زندا دی یو نیاودی ؟
آیدا روبه ر وی مرسانا و رو ی زمین زانو زد و گفت :عزیزم! زن دایی نمیتونه بیاد!
تو برو توی اتاقت باز ی کن و دختر خوبی باش تا بیاد.
مرسانا با ناراحتی نگاهی به من انداخت و گفت :دا دی اگه دختل خوب ی باشم زن دادی یو هم با خودت میالی ؟!
آیدا اخماش رو توی هم کشید و گفت :مرسانا دایی خسته است وهمین که تو داری ازش سوال میپر سی کار بدیه.
مرسانا با ناراحتی به اتاقش رفت و من رو ی مبل نشستم و گفتم :سعید خونه
نیست ؟
_نه خونه ی باباشه...رفته بهشون سر بزنه! زود بر میگرده.
سرم ر وی پشتی مبل گذاشتم و چشمام رو بستم و آیدا پر سید:شام خوردی ؟
_نه! نمی خوام! اگه م یشه یه قهوه ی تلخ برام بیار.
_تو خسته نشدی بس که قهوه ی تلخ خوردی؟
_تنها چیزیه که یاد م مینداز ه تلخ تر از حال و روزگار من هم چیز ی وجود داره.
آیدا بدون گفتن هیچ حر فی به آشپزخونه رفت و مدتی بعد با قهوه برگشت و به او گفت:آراد تو حالت خوبه؟!
خوب نبودم! درد معده ا ی که این روزها بیشتر وقت همراهم بود و رها م نمیکرد
امانم رو برید ه بود.
با بی حالی گفتم:خوبم فقط یه کم معده ام درد میکنه اگه یه کم دراز بکشم
خوب میشم.
_مطمئنی نمیخوای بری دکتر؟!
_آره!
_خیلی خب! پس پاشو برو ر وی تخت دراز بکش.
از جام برخاستم که درد معده ام شدید تر شد و خودم رو به زحمت به اتاق خواب رسوندم و ر وی تخت نشستم و آیدا کمکم کرد و کتم رو از تنم در آوردم و روی تخت دراز کشیدم.
آیدا در حالی که کت تو ی دستش رو به چوب لبا سی آو یزون می کرد سرم غر زد: این معده ی بیچاره خیلی هم دووم آورده تا حالا! تو ناهار و شام و صبحانه ات شده قهوه و قهوه و قهوه!
🍃 #پارت_دویست_وسه_ودویست_وچهار
💕 دختر بسیجی 💕
الان خودم یه شام زود هضم درست میکنم و برات میارم و تو هم مجبور ی همه اش رو تا آخر بخوری!
آیدا با گفتن این حرف از اتاق خارج شد و من به عکس ر وی میز آرایشش خیر ه
شدم.
عکس دسته جمعی از روز بر فی که آدم برفی درست کرد یم.
به لبای خندون آرام زل زدم و قطره ی اشکی از گوشه ی چشمم چکید که آیدا
دوباره به اتاق اومد و خواست چیزی بگه که با دیدن چشمای اشکی من رد نگاهم رو
دنبال کرد و به قاب عکس خیره شد.
کنارم و رو ی تخت جور ی نشست که من عکس رو نبینم و پر سید : بهتری؟
_معده ام بهتره ولی قلبم درد میکنه.
آیدا! امشب قرار بود من داماد باشم و آرام عروسم باشه و لی حالا ....
_آراد من خیلی چیز ا از آرام یاد گرفتم و یکیش هم همین توکل کردن و امیدوا ر
بودنه!
_دیگه چطور امیدوا ر باشم من همه ی پل ها ی پشت سرم رو خراب کردم و دو
هفته ی دیگه مراسم نامزدیمه!
کا ش اون مراسم مراسم تشییع جنازه ام بشه!
_هیسسس! تو رو خدا نگو آراد!
قطر ه ی اشکی از چشمش چکید و گفت : الهی خواهرت بمیره و تو رو تو ی این
حال نبینه!
چشمام رو بستم و گفتم :خدا نکنه!
از کنارم برخاست و از اتاق خارج شد و وقتی من دوباره چشمام رو باز کردم جا ی
خالی قاب عکس بهم دهن کجی کرد.
فردا ش تو ی شرکت و جلوی در اتاقم مشغول صحبت با قادری(یک ی از کارمندا ی
شرکت ) بودم که در ورود ی شرکت با شدت باز شد و محمدحسین که عصبانیت
چهر ه اش رو قرمز کرده بود وارد شرکت شد و با دید ن من به سمتم پا تند کرد و با ر سیدنش بهم یقه ام رو به چنگ گرفت و مشتی رو حواله ی صورتم کرد .
خیسی خون رو گوشه ی لبم احساس کردم و قادر ی و مش باقر دستای
محمدحسین رو گرفتن و از من دورش کردن ولی من سرشون داد زدم: ولش کنین!
کی بهتون گفت دخالت کنین؟
با این حرفم دستاش رو رها کردن و من در مقابل چشمهایی که با کنجکا وی تو ی
سالن جمع شده بودن و نگاهم می کردن صورتم رو به یک طرف چرخوندم و رو به
محمد حسین گفتم :بزن داداش! اگه آرومت میکنه بزن!
سرم داد زد:به من نگو داداش عوضی! من محاله داداش آدم نامرد و پستی مثل تو
باشم! نامرد بی همه چیز!
تو ی عوضی میدونی با زند گی ما چیکار کر دی ؟
میدونی با ما چیکار کرد ی؟ آره؟ میدونی ؟
سرم پایین بود و او سرم داد میزد!
سر من که خودم داغون بودمو و بدون داد زدن شب و روز زجر میکشیدم و لی بهش
حق میداد م سرم داد بکشه و ازم عصبانی باشه .
پرهام جلو اومد و رو بهمون گفت :لطفا برین و داخل اتاق حرف بزنین.
با این حرفش از جلو ی در کنار رفتم و محمدحسین جلوتر ازمن و با عصبانیت وارد
اتاق شد و من هم به دنبالش روانه شدم و پرهام بدون اینکه وارد بشه در رو به رومون
بست.
همون پشت در وایستادم و محمدحسین که وسط اتاق و پشت به من وایستاده بود گفت :بهشون گفته بودم تو وصله ی ما نیستی!
گفته بودم تو یه بچه پولدار سوسولی که جز پول هی چی رو نمیبینی و لی آرام بر ای
اولین بار جلوم وایستا د و گفت داداش این یکی اینجو ری نیست، این یکی
مَََرده!
با بقیه فرق داره!
به طرفم برگشت و ادامه داد: ولی نبو دی!
تو مرد نبو دی! بر ای همینه هیچ کس نذاشت من چیز ی بفهمم!
ولی من فهمیدم میدونی از کجا؟!
از خاستگارایی که راه و بی راه خواهر شوهردارم رو ازم خاستگاری میکرد ن و من که
نمیدونستم حالا او یه مطلقه است بهشون میخندیدم.
وقتی فهمیدم که موها ی کوتاه بلند و قیچی قیچی شد ه اش رو دیدم.
من وقتی فهمیدم که همین دوست پست تر از خودت با بی شرمی تمام اومد و
نشست توی خونه ی ما و در کمال وقاحت آرام رو ازم خاستگاری کرد!
از شنیدن این حرف چشمام تا آخرین حد ممکن باز شد و گفتم : کی؟ پرهام؟!
_آره! پرهام!
_این غیر ممکنه! پرهام سایه ی آرام رو با تیر میزنه!
_ولی واقعیت داره درست مثل نامر دی تو!
اگه کسی بهم کارد میزد خونم در نمیوم د و از عصبانیت قرمز شده بودم.
چطور ممکن بود پرهام همچین کاری رو کرده باشه اصلا غیر ممکن بود.
دستام رو مشت کردم و ناخن هام رو تو ی دستم فرو و با سوز شی که تو ی دستم
احساس کردم رو به محمدحسین که به نظر میر سید کمی آروم شده با اندک
جرأت شده گفتم : من لیاقت آرام رو نداشتم، آرام باید با کسی باشه که لیاقتش رو داشته باشه من براش.......
داد زد : دیگه آرامی با قی نمونده.....
با این حرفش قلبم به درد اومد و او آروم تر ادامه داد: دیگه آرامی نمونده که بخواد
کسی لایقش باشه...... آرام دیگه آرام نیست!
نا آرامم نیست!
کلا تو ی این دنیا نیست! یه مرده ی متحرک!
همه ا ش تقصیر توی بیشرفه! همه اش تقصیر توئه کثافت!
🍃 #پارت_دویست_وپنج_ودویست_شش
💕 دختر بسیجی 💕
دستا ش رو رو ی پشتی مبل گذاشت
May 11
🕊آوای ملکوتی اذان
لحظات ناب بندگی
در یک قرار معنوی
بر سجاده عاشقی
🌻میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی
🌻تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی
🌻بار الها تو همانی که در هر نفسی
🌻بهتر از من، همه احوال مرا میدانی
🌾🕊 عاشقان وقت نماز است
🕊 📢 اذان میگویند
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ
اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه
اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ
اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه
حَی عَلَی الصَّلاةِ
حَی عَلَی الصَّلاةِ
حَی عَلَی الْفَلاحِ
حَی عَلَی الْفَلاح
حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ
اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر
لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ
عَجِلُ بِالصلاة
التمــــــــــاس دعــــای فرج
✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
منتظران گناه نمیکنند
شیدم و گفتم :چرا هست! مامان با تعجب و امیدوارانه نگاهم کرد و من بدون اینکه نگاهم رو از روبه رو بگی
رمان امروز ازاینجا شروع می شود
منتظران گناه نمیکنند
بسم.الله الرحمن الرحیم چله پاکسازی وشکر گزاری وترک گناه 👇👇👇 روزانه .قرائت زیارت عاشورا 🥀40 مرتبه ذک
امروز دهمین روز چله
یاد آوری
یادتون
نرود زیارت عاشورا و همچنین ۴۰ مرتبه ذکر استغفرالله بخوانید
نیت کنید هم خودتون و شهید مورد نظرتون که که انتخاب کردید براشون بخوانید
🚨متاسفانه ساعاتی پیش بر اثر تیراندازی یک سرباز به همرزمان خود در پادگان باغین ارتش در کرمان ۵ سرباز نیروی زمینی جان خود را از دست دادند.
منتظران گناه نمیکنند
🚨متاسفانه ساعاتی پیش بر اثر تیراندازی یک سرباز به همرزمان خود در پادگان باغین ارتش در کرمان ۵ سرباز
.
♨️ سرباز متواری در استان کرمان بازداشت شد
🔹سربازی که پنج همرزم خود را عصر یکشنبه به قتل رسانده بود توسط دژبان ارتش در نزدیکی شهرستان زرند دستگیر شد.
🔹۱۸۰ تیر جنگی از سرباز فراری در کرمان کشف شد.
فرمانده انتظامی استان کرمان:
🔹۱۸۰ تیر جنگی و ۲ قبضه سلاح کلاش، ۶ تیغه خشاب حامل ۱۸۰ تیر جنگی از سرباز متواری ارتش در کرمان کشف شد.
🔹 این فرد در شهرستان زرند از توابع استان کرمان، پس از سرقت مسلحانه ۲ دستگاه خودرو، دستگیر شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرائت این آیه ازسوره نور ، ازبس ایجاد نور می کند به فیض برسیم. همراهش قرائت کنیم .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 #کلیپ «جهنمتو خاموش کن»
👤 استاد #رائفی_پور
🤲 مناجات امام زمان با خداوند در سرداب مقدس...
شیعیان ما با اتکاء به محبت ما گناهان زیادی کردند، به مهدی ببخش
#الّلهُــمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَــــالْفَــرَج
منتظران گناه نمیکنند
🎬 #کلیپ «جهنمتو خاموش کن» 👤 استاد #رائفی_پور 🤲 مناجات امام زمان با خداوند در سرداب مقدس... شیعیان
••|⛔️‼️|••
هیچ داری از دل مهدی خبر؟؟؟
گریه های هر شبش را تا سحر؟؟؟
او که ارباب تمام عالم است
من بمیرم
سر به زانوی غم است
"شیعیان"
مهدی غریب و بی کس است
جان مولا معصیت دیگر بس است
"شیعیان"
بس نیست غفلت هایمان؟؟؟
غربت وتنهایی مولایمان؟؟؟
ما عبید و عبد دنیا گشته ایم!!
غافل از مهدی زهرا گشته ایم!!
من که دارم ادعای شیعه گی
چه بگویم من به جز شرمندگی...؟؟؟