منتظران گناه نمیکنند
نگاه خدا قسمت21 رفتم توی اتاقم شماره مادر جونو گرفتم - الو مادر جون خوبین؟ مادرجون: واییی سارا مادر
نگاه خدا
قسمت22
صورت مرجان مثل باروت بود
اونم به سمتم با عصبانیت
مرجان: ببین دختره ناز نازی، به تو هیچ ربطی نداره که من کجا بودم و چیکار میکنم، دفعه اخرت باشه رفتی سمت پویا ،وگرنه ....
- ( زدم به شونه اش ) برو بابا ،فک کردین همه مثل خودتون اشغال و یه بار مصرفن؟
از کنارش رد شدم و رفتم داخل کافه
رفتم یه جای خلوت پیدا کردم نشستم
بعد ده دقیقه یه دختره دیگه ای اومد سمتم
نشست کنارم...
( این دیگه چه خط و نشونی داره واسم)
سلام ،اسمم منیژه است ،میخواستم بگم مرجان دختر خطرناکیه ،عکس تو رو پویا رو بین دانشجو ها پخش کرده گفته اون شب تو هم همراهش بودی مواظب خودت باش ،من برم بیاد ببینه اومدم پیش تو پدرمو درمیاره
یا خدااا اینا دیگه از چه قماشن
دیدم روی یه میزی چند تا دختر نشستن دارن به گوشی شون نگاه میکنن یع چیزایی میگن
رفتم کنار میزشون گوشی رو از دستش گرفتم هوووی دیونه چه غلطی میکنی
( واااییی باورم نمیشد چی میبینم ،عکس من با یاسری در کنار مهمونیاشون)
داشتم سکته میکردم ،اگه بابا این عکسو ببینه اصلا نمیدونم باورش میشه یا نه
نمیدونم با چه سرعتی رسیدم کلاس
یاسری یه گوشه با چند تا رفیقاش نشسته بود مرجانم مثل همیشه داشت خود شیرینی میکرد جلوش رفتم رو به روی مرجان ،اشک از چشمام میاومد مرجان از جاش بلند شد ،زدم زیر گوشش یاسری هاج و واج نگاه میکرد - دختره بیشعور ،فک کردی منم مثل خودت کثیف و تن فروشم ،من آبرومو از تو جوب نیاوردم که با کارای احمقانه تو بخوام به تاراج بزارمش
رومو کردم سمت یاسری : ببین پسره کثافت واسه آخرین بار کنار این دختره بهت میگم که فک نکنه ازت خوشمم میاد ،دفعه اخرت باشه اومدی سمتم از کلاس زدم بیرون ،صدای داد و بیداد مرجان و یاسری و میشنیدم
مستقیم رفتم سمت دفتر مدیر دانشگاه ،همه چیزو گفتم تو این مدت گذشت،اونا هم گفتن حتمن برخورد میکنن
اون روز کلاسو بیخیال شدم ورفتم سوار ماشین شدم ،توی راه یادم اومد که باید برم خونه مادر جون ...وااایی دیگه تحمل حرفای مادرجونو نداشتم ،ولی مجبور بودم که برم
رسیدم خونه مادر جون زنگ درو زدم
در که باز شد با دیدن حیاط خونه یاد و خاطره مامانم زنده شد ،خاله زهرا هم بود
خاله زهرا: سلام سارا جان خوش اومدی
مادر جون اومد تو حیاط بغلم کرد: سلام مادر خوبی ؟
- سلام مرسی شما خوبین
مادر جون: بیا عزیزم اینجا بشین - چشم
مادرجون: سارا جان درس و دانشگاهت خوبه؟
( بغضمو قورت دادم) بله خوبع...
هوا سرد بود ولی من هنوز درونم آتیش بود
مادر جون : سارا جان چند شب پیش خواب مامان فاطمه رو دیدم...
نگاه خدا
قسمت23
چه خوب ،منو که فراموش کرده ،لااقل جای شکرش باقیه که هنوز شما رو فراموش نکرده
خاله زهرا: ععع سارا این حرفا چیه میزنی
- مگه دروغ میگم ،شما چه میدونین حال این روزامو...
مادر جون بغلم کرد: الهی دورت بگردم چیشده
- از گوشه های چشمم اشک میاومد:
چیزی نیست درست میشه....
خاله زهرا: سارا جان اگه چیزی که اذیتت میکنه به ما بگو - این نیز بگذرد...
خوب مادر جون نگفتین چه خوابی دیدین؟
مادر جون: خیلی نگرانت بود ، نگران حاج رضا بود - مادر جون حرف دل خودتونو با خواب مامان مطابقت ندین...
مادر جون: ای چه حرفیه میزنی دخترم
- فعلن من برم اصلا حالم خوب نیست
( بلند شدم و رفتم جلوی درکه ...)
مادر جون: سارا به مامان فاطمه چه قولی دادی ،تو بیمارستان؟
( خشکم زده بود،یعنی چی؟ چه قولی دادم)
مادر جون: سارا جان مامان فاطمه ناراحت بود خیلی ،میگفت سارا قول داده(حرفی نداشتم بزنم )،از خونه رفتم بیرون سوار ماشین شدم و حالم خراب بود،فقط رانندگی میکردم نمیدونم چرا رسیدم بهشت زهرا،رفتم سر مزار مادرم
سرمو گذاشتم روی سنگ قبرش سلام مامان خانم ،حالا میری تو خواب مامان جونت اره؟
تو که از درونم باخبری ،تو حال این روزامو میدونی ،چرا رفتی تو خواب مادرت بی معرفت، یادته همیشه بهم یاد میدادی که حق ندارم حرف دلمو به کسی بزنم ،یادته گفتی غمی داشتی بیا پیش خودم ،پس تو چرا زیر حرف زدی ،چرا این روزا هر کسی داره زیر حرفاش میزنه ،من به کی اعتماد کنم ،بغضم ترکید ،گریه های بلندم دست خودم نبود...
اینقدر گریه کردم تا سبک شدم ،هوا تاریک شده بود بلند شدم از جام ، چشم مامان خانم خواسته تون انجام میشه )
رسیدم خونه رفتم لباسمو عوض کردم و اومدم پایین تو اشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،
گوشیم زنگ خورد ،نگاه کردم عاطفه بود
- سلام عاطفه جان خوبی؟
عاطفه: سلااااااام بر دوست مهربونم
- ای یه نفسی میاد و میره
عاطی: ععع باز که دمقی تووو
- هیچی ،خوب میشم ،یه کم از خودت بگو دلم شاد شه
عاطی: مگه من دلقکم که شادت کنم - نه ولی فعلنه تویی که میتونم با شنیدن صداش آروم بشم
عاطی: الهیی دورت بگردم من ،من فقط یه دونه ام پیدام نمیشم ...
- اره راست میگی خوش به حال اقا سید
عاطی: وووووییییی اره خوش به حالش
میگم سارا بیا و جاریم شو ،این برادر شوهره منم خداییش حرف نداره
- همسر آینده اش خیر ببینه
عاطی: راستی زنگ زدم بگم که حاج رضا هم بگی سرعقدمون بیاد - چشم میگم
عاطی: میگم لباس خریدی؟
- نه فردا میخوام برم بازار البته اگه زنده موندم...
نگاه خدا
قسمت24
عاطی: غلط کردی !
اول بیا عقدمون ،بعد بیا عروسیمون،بعد بیا بیمارستان بچه هامو ببین بعد مردی اشکال نداره....
- خیلی دیونه ای
عاطی: من برم مامان داره صدام میزنه - برو عزیزم ،سلام برسون
ساعت ۱۰ شب بابا اومد خونه ،غذا رو اماده کردم میز و چیدم بابا
موقع شام اصلا حرفی نزدیم .
بابا رضا: دستت درد نکنه بابا - نوش جونتون
،کارا مو رسیدم از پله ها خواستم برم بالا اتاقم - بابا رضا
بابا رضا: جانم بابا
- میخواستم بگم من راضی ام اگه میخواین ازدواج کنین
اینو گفتم و رفتم ،بابا رضا هم حرفی نزد
صبح با زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم
لباسمو پوشیدم رفتم سمت دانشگاه
دلم نمیخواست دانشگاه برم ولی مجبور بودم به اندازه کافی غیبت کرده بودم احتمالن حذف میشدم اگه نمیرفتم
رفتم داخل کلاس اصلا به هیچ چیز توجهی نکردم و نشستم رو صندلی
خدا رو شکر همه چی خوب و آروم بود
کلاسم که تمام شد سوار ماشین شدم رفتم بازار که واسه عقد عاطفه یه مانتو بخرم
کل پاساژ و گشتم هیچی قبولیم نشد دیگه پشیمون شدم میخواستم از پاساژ خارج شم که چشمم به یه مانتوی سفید که با شکوفه های صورتی و نباتی و مروارید محشرش کرده بود افتاد رفتم از فروشنده خواستم سایزمو بده ببینم توتنم چه جوره واقعن قشنگ بود ،یه شال شیری رنگ با یه شلوار سفیدم خریدم ،گوشیم زنگ خورد دیدم بابا رضاست
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام بابا ،کجایی؟
- اومدم بازار واسه عقد عاطی لباس بخرم چیزی شده؟
بابا رضا: آخه دیر کردی ،نگران شدم
- مگه ساعت چند؟
بابا رضا: ( خندید)
حتمن خوش گذشته که امار زمانو نداری بابا
(نگاه به ساعتم کردم ساعت ۹ شب بود)
- واییی بابا جون ببخشید اصلا حواسم به ساعت نبود ،الان میام خریدامو کردم
بابا رضا: سارا جان آروم تر بیا نمیخواد عجله کنی - چشم بابا جون ،فعلن
بابا رضا: یاعلی
تن تن رفتم پارکینک سوار ماشین شدم و رفتم سمت خونه رسیدم خونه، ماشین و گذاشتم پارکینگ رفتم تو خونه
-سلام باباجون
بابا رضا: سلام سارا جان بیا اشپز خونه
- دارین چیکار میکنین
بابا رضا : دارم غذا درست میکنم...
بشین ببین چی درست کردم انگشتاتو باهاش میخوری (نشستم نگاه کردم دیدم املته)
بابا رضا : چیه بابا؟ از گرسنگی که بهتره - اره بابا جون راست میگین شاممو خوردم رفتم تو اتاقم لباسامو درآوردم گذاشتم داخل کمد
اینقدر خسته بودم که سه سوته رفتم اون دنیا.
نگاه خدا
قسمت25
نزدیکای ظهر بود که با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم ( یعنی عجبم رییس جمهور اینقدر اندازه من زنگ خور نداره) شماره ناشناس بود - بله بفرمایید یعنی من عاشق همین لفظ قلم صحبت کردناتم (یاسری بود ،یعنی من ازدست این بشر به کجا پناه ببرم)
- امرتون؟
یاسری: میخواستم به خاطر ،کار احمقانه ای که مرجان انجام داده عذر خواهی کنم - خوب عذر خواهی تونو کردین خدا نگهدار
یاسری: نه نه قطع نکن سارا.......
خانم - مگه حرف دیگه ای هم مونده؟
یاسری : میخوام ببینمت .! باهات کار دارم - من هیچ حرفی با شما ندارم
تماس و قطع کردم و شمارشو گذاشتم داخل لیست سیاه که دیگه نتونه تماس بگیره
بلند شدم که برم حمام
دوباره گوشیم زنگ خورد
بازم شماره ناشناس بود
ای بابا چه سیریشیه این
- ببینید دفعه اخرتون باشه مزاحم میشین ،دیگه تذکر نمیدم و قانونی بر خورد میکنم
عاطی: چیه اعصاب مصاب نداری دختر
- عاطفه تویی؟
عاطی: نه عممه، بیکار بود زنگ زد به تو
- این خط کیه ؟
عاطی: گوشیم خاموش شد ،با گوشی اقا سید زنگ زدم برات - نمیری تو دختر
عاطی: حالا چرا اینقدر اعصابت زیره صفره - هیچی بابا دیونه شدم از دست همه
عاطی: سارا جان بعد ظهر یادت نره بیای ،منتظرتمااا - فک کن یه درصد نیام ،بله نمیگییی؟
عاطی: میکشمت نیای - الان کجایی ؟
عاطی : دارم میرم آرایشگاه
- ای جوووونه دلم چه عشقی بشیی واسه اقا سید
عاطی: زشته میشنوه - آخ ببخشید ،از طرفم به اقا سید تبریک بگو ،همچین دیونه ای نصیبش شده
عاطی: مگه دستم بهت نرسه ،من برم کاری نداری؟
- نه عزیزم مواظب خودت باش بوس بوس
بلند شدم رفتم حمام دوش گرفتم ،اومد موهامو سشوار کشیدم ،یه ارایش ملایم کردم ( من زیاد اهل آرایش غلیظ نیستم ) لباسمو پوشیدم وااایییی چه جیگری شدم من یه کم موهای خرمایی رنگمو هم ریختم بیرون
یه کفش سفید هم پوشیدم
منو با عروس اشتباه نگیرن خوبه
گوشیم زنگ خورد بابا رضا بود - جانم بابا
بابارضا: سلام سارا جان خوبی؟
- مرسی خوبم
بابا رضا: سارا جان من یه کم کار دارم نمیتونم بیام مراسم عقد عاطفه ، یه هدیه گذاشتم رو میز ناهار خوری ببر بده عروس داماد دست خالی نرو زشته
- چشم بابا جون
بابا رضا : چشمت بی بلا فعلن یا علی...
نگاه خدا
قسمت26
رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خریدم
رسیدم بهشت زهرا همه اومده بودن ،منم اول رفتم سمت مزار مامان فاطمه یه دسته گل رو سنگ قبر بود ، فهمیدم بابا رضا زودتر اومده بود اینجا
منم یه دسته گل خودمو هم گذاشتم روی سنگ
سلام مامانه گلم ،روزت مبارک ،این اولین سالیه که نیستی کنارمون چقدر سخته درک نبودنت ،چرا اینقدر زود همه فراموش میکنن
مامان جون برام دعا کن ،خدا که نگاهی به من نمیکنه ،تو دعاکن شاید گره از مشکلم باز بشه
یه دفعه با صدای صلوات مهمونا متوجه شدم عروس و دوماد اومدن
منم رفتم سمت گلزار شهدا
دور تا دور صندلی گذاشته بودن
رفتم حاج احمد و خاله مریم با دیدن من اومدن سمتم ( خاله مریم منو بغل کرد و بوسید): سلام سارا جان خیلی خوش اومدی - سلام خاله جون مرسی ،تبریک میگم
حاج احمد : سلام دخترم خوبی؟انشاءالله جشن عقد خودت - خیلی ممنونم ،در ضمن بابا رضا عذر خواهی کرد گفت کاری پیش اومده براش نمیتونه بیاد
حاج احمد: میدونم دخترم، با من تماس گرفت گفت
خاله مریم: سارا جان برو روصندلی بشین ،خسته میشی - چشم
رفتم نشستم روصندلی
به عاطفه نگاه میکردم چادرشو آورده بود پایین صورتش پیدا نبود
خندم گرفت تو این لباس دیدمش ...
آقا سید هم واقعن همون کسی بود که عاطفه آرزوشو میکرد
حاج اقا شروع کرد به خوندن خطبه عقد
بار اول که حاج اقا گفت وکیلم ،خواهر شوهر عاطفه گفت : عروس رفته گل بچینه
بار دوم و گفتم خودم بگم که عاطفه بفهمه که من اومدم
عاقد که گفت وکیلم ،تند گفتم عروس رفته گلاب بیاره با تکون خوردن چادر عاطفه متوجه شدم داره میخنده باره سومم که حاج آقا گفت وکیلم
عاطفه هم گفت: بله
همه شروع کردن به صلوات فرستادن
بعد یکی یکی میرفتن جلو تبریک میگفتن و هدیه هاشونو میدادن
منم صبر کردم که خلوت بشه برم تبریک بگم
رفتم جلو
- سلام اقا سید خوبین ،تبریک میگم انشاءالله که این دوستمون خوشبختتون کنه...
عاطفه: وایییی سارا از دست تو
آقا سید :( همون جور که سرش پایین بودگفت) خیلی خوشحال شدیم که تشریف آوردین - خواهش میکنم باید حتمن میاومدم میدیدم این شاهزاده عاطی خانومو(عاطی مانتو میکشید ،): سارا میکشیمت - ببخشید من یه لحظه برم ببینم عاطی چیکارم داره
(سرمو بردم زیر چادر ).
عاطی: واییی سارا زشته بروبیرون - ای جووونم چه عروسکی شدی تو
عاطی: دختره دیونه اینا چی بود گفتی - وااا حقیقته دیگه ،دروغ که نگفتم
عاطی: خدا چیکارت کنه ابروم رفت برو بیرون
- دوست داشتم اولین نفری که تو رو میبینه من باشم ...
-اگه دوست داشتےمتعهد شو به این
عهدهای قلبی،وبراشون تلاش ڪن(:
💗امام زمانم، با شما:
🦋 عهد میبندم نمازهام رو سر موقع بخونم
🦋 عهد میبندم دروغ نگم و مراقـب حرفام باشم
🦋 عهد میبندم دل کسی رو با حرفهام یا کارهام نشکنم
🦋 عهد میبندم آبروی کسی رو نبرم و غیبت نکنم
🦋 عهد میبندم مراقب پوشش و حجابم باشم
🦋 عهد میبندم خصوصا به پدر و مادرم احترام بذارم
🦋 عهد میبندم به عکس و فیلمای ناخوب نگاه نکنم و چشم و گوشم رو پاک نگه دارم
🦋 عهد میبندم برای رضای خدا، اهل کمک به آدما باشم.
🦋👈 دیگه چه عهدی ببندیم...؟(:☁️
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج
✔️هر سه باهم لازم است!!
🔹یک راننده با کار فرهنگی یاد می گیرد پشت چراغ قرمز بایستد!
🔹گاهی یک راننده را باید با جریمه نقدی مجبور کرد پشت چراغ قرمز بایستد!
🔹اما یک راننده بی منطقِ دهن کج به قانون هم که جان بقیه را به خطر میاندازد، پلیس مجبور می شود همانجا متوقفش کند!
🔺هر سه مورد مهم و ضروری است و باید با هم انجام شود...
در مورد حجاب و عفاف هم همینطور است👌
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
#پایگاه_مجازی
#طرح_نور_فراجا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چقدر جلف و سخیف
خبرنگار با حجاب نامناسب میکه من داشتم میومدم خیلی میانبر خیلی کوچه و پس کوچه زدم که گیر گشت ارشاد نیافتم.
پزشکیان: بازم گشت ارشاد اذیت میکنه؟ 😔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
♻️ جشن فارغالتحصیلی در یکی از دانشگاههای پاکستان
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 در آخرالزمان همه هلاک می شوند، مگر کسانی که...
🔹حضرت امام حسن عسکری علیه السلام میفرمایند :
🔸 کسی در آخرالزمان از هلاکت و نابودی نجات پیدا نمی کند ، مگر این که خداوند او را به دعا برای تعجیل فرج و ظهور موفق بگرداند.
📚 بحار الانوار، ج۱۰۲، ص۱۱۲
🔹 آیت الله بهجت : بهترین کار برای به هلاکت نیفتادن در آخرالزّمان ، دعای فرج امام زمان(ارواحنا فداه ) است ؛ البته دعایی که در همه اعمال ما اثر بگذارد. قطعاً اگر کسانی در دعا جدّی و راستگو باشند ، مبصراتی (دیدنی هایی) خواهند داشت. باید دعا را با شرایط آن خواند و «توبه از گناهان» از جملة شرایط دعا است.
🌕 با خود قرار بگذاریم که بعد از هر نماز در سجده ی شکر ، و در تعقیبات نماز دعا برای ظهور را با حضور ذهن و توجه به معنی و مفهوم آن ، از عمق وجودمان از خدا درخواست کنیم.
#مهدویت
💯 به خدا اعتماد کن
اگر یک شخص ثروتمند که به او اطمینان و اعتماد داری؛ به تو بگوید نگران نباش وغصّهی بدهیهایت را نخور، خیالت راحت باشد، من هستم...
ببین این حرف او چقدر به تو آرامش میبخشد و راحت میشوی
خدای مهربان که غنی و تواناست به تو گفته است:
ألَیسَ اللهُ بِِکافٍ عَبدَهُ
آیا خداوند برای کفایت امور بنده اش بس نیست؟
یعنی ای بندهی من ، برای همهی کسری و کمبودهای دنیوی و اخرویات من هستم.
این سخن خدا چقدر تو را راحت می کند و به تو آرامش می بخشد؟!
«ألا بِذِکرِ اللهِ تَطمَئِنُّ القُلوبُ،»
دلها با یاد خدا آرامش می یابد.
خدا مهربانتر از آن چیزیست که تو فکر میکنی
#حاج_اسماعیل_دولابی
Part01_موقعیت ننه.mp3
13.69M
🇮🇷🇮🇷😂😍🇮🇷🇮🇷
🇮🇷درود بر رزمندگان و ایثارگران از صدر اسلام تا اکنون
💟کتاب صوتی، واقعی و مجموعه حکایتهای طنز "دفاع مقدس"
💟 #موقعیت_ننه
💟قسمت 1⃣
🌱ادامه دارد..
💠نویسنده و گردآورنده؛ رمضانعلی کاووسی
💠راوی؛ امیر زندهدلان
💠تهیهکننده؛ ویدا بابالو
💠صدابردار؛ مجید آینه
💠ناشر؛ مرکز تحقیقات دفاع مقدس
💠تولید شده؛ در پایگاه ایران صدا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سخنرانی کوتاه
چقدر به امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف متصل هستی؟
حجت الاسلام دکتر #عالی
♦️ ️ #سلام_امام_زمانم️
سلام آقای من
سلام پدر مهربانم
🔹 دیدن روی تو بر دیده جلا می بخشد
🔹 قدم یار به هر خانه صفا می بخشد
🔹 بدتر از درد جدایی به خدا دردی نیست
🔹 خاک پاهای تو گفتند دوا می بخشد
🔹 ️أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج ️
🔹 تعجیل درفرج پنج صلوات
منتظران گناه نمیکنند
نگاه خدا قسمت26 رفتم هدیه بابا که یه ربع سکه بود برداشتم و راه افتادم تو مسیر دوتا دسته گل مریم خری
نگاه خدا
قسمت27
عاطی: حالا برو یه ملت پشت سرت هستن
- ای وای ببخشید( صورت خوشگلشو بوسیدم )
خوشبخت بشی
از همه خدا حافظی کردم رفتم خونه
رسیدم خونه بابا هنوز نیومده بود
منم رفتن یه چیزی خوردم و رفتم تو اتاقم
ای کاش منم میتونستم یکی و پیدا کنم هر چه زودتر برم از اینجا
دفترمو برداشتم شروع کردم به فکر کردن
اسم چند تا از پسرای دانشگاه و نوشتم از بینشون سه نفرو انتخاب کردم گفتم فردا رفتم دانشگاه با یکیشون صحبت کنم ببینم چی میشه
صبح با صدای زنگ گوشیم بیدار شدم اماده شدم برم دانشگاه ،رفتم پایین دیدم بابا مثل همیشه صبحانه رو برام آماده کرده بود
یه لقمه برداشتم تو راه خوردم ،
رسیدم دانشگاه ،وارد محوطه شدم
دیدم شاهینی داره با چند نفر صحبت میکنه
رفتم جلو ،دست و پام میلرزید نمیدونستم چی باید بگم - ببخشید اقای شاهینی ( شاهینی یه نگاهی کرد به من)
شاهینی: بله بفرمایید -میشه یه لحظه بیاین کارتون دارم ( شاهینی اومد سمتم ،میخواستم حرفمو بزنم که دیدم یاسری داره از پشت نرده ورودی دانشگاه داره نگاهمون میکنه ،،از داخل کیفم کاغذ و خوردکار بیرون آوردم شمارمو نوشتم دادم به شاهینی)
- ببخشید اینجا نمیتونم صحبت کنم اگه زحمتی نیست بعد کلاساتون بیاین پارک نزدیک دانشگاه اونجا حرفمو بزنم
شاهینی : باشه چشم - خیلی ممنون ،دیگه مزاحمتون نمیشم ،فعلن ( از شاهینی که دور شدم رفتم سمت کلاسم، کلاسام که تمام شد ،سوار ماشین شدم رفتم سمت پارک نزدیک دانشگاه ، یه ساعتی منتظر شدم که شاهینی نیومد ، خسته شده بودم میخواستم بلند شم که برم ،گوشیم زنگ خورد )
- بله بفرمایید
شاهینی : سلام خانم رضوی من تواومدم تو پارک کدوم قسمت بیام - سلام بیاین سمت غربی پارک من داخل آلاچیق هستم
شاهینی: باشه چشم
بعد پنج دقیقه بلاخره اقا تشریف اوردن ،سلام و احوالپرسی کردیم و اومد نشست - نمیدونم از کجا باید شروع کنم ،من میخوام از ایران برم ،پدرم یه شرطی گذاشته برام،که اینکه باید ازدواج کنم
و من چون اصلا قصد ازدواج ندارم، میخواستم از شما بپرسم با من ازدواج میکنین که از ایران بریم وقتی رسیدیم اونجا از هم جدا شیم ؟(هوووووف نفس کم اوردم )
شاهینی: نمیدونم باید فکرامو بکنم ( هیچی حالا این واسه ما ناز میکنه)
- باشه ، منتظر جوابتون میمونم ،فعلن با اجازه ( پسره خود خواه فکر کرده میشینم نازشو میکشم)
نگاه خدا
قسمت28
از پارک رفتم بیرون ،سوار ماشین شدم رفتم خونه، حوصله هیچ کاری و نداشتم ،ای کاش مطرح نمیکردم ، نمیدونستم اگه یه روزی بابا رضا بفهمه که دخترش از اعتمادش سوءاستفاده کرده چه حالی میشه
روی تختم دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ خورد ،شاهینی بود - بله
شاهینی : خانم رضوی من فکرامو کردم
- (وا چقدر زودم این بشر فکر کرده).
خوب
شاهینی:قبول میکنم
- خیلی ممنونم ،من ادرس حجره پدرمو براتون میفرستم که باهاش صحبت کنین،،، فقط یه خواهشی داشتم چیزی در باره سفر مون نفهمه هااا،
شاهینی : باشه خیالتون راحت ( راحت نیست دیگه)- خیلی ممنونم
تماس که قطع شد،دلشورع عجیبی گرفتم میترسیدم شاهینی یه گندی بزنه ،،پسره بی ادبی نبود ،یه کم خل مشنگ میزد خخخ...
رفتم تو آشپز خونه مشغول غذا درست کردن شدم ،که یه کم از استرسم کم شه
گوشیم زنگ شده نگاه کردم عاطفه است - سلام عاطفه جون
عاطی: سلام به دوست عزیزم - چه خوب شد زنگ زدی داشتم از استرس میمردم
عاطی: بازچی شده - هیچی بابا دیدمت بهت میگم ،خوب شما چه خبر شاهزاده تون خوبه
عاطی: قربونت شکر
سارا میخواستم بگم ما واسه عید میخوایم بریم راهیان نور ،تو هم میای اسمت و بنویسیم؟
- نه عزیزم ،عید میخوایم بریم ترکیه خونه سلما
عاطی: عع چه خوب ،کاره خوبی کردین میخواین برین ،حال و هوات هم عوض میشه - اره،عاطی کی میای ببینمت ،دلم برات تنگ شده
عاطی: قربون دلت برم ،نمیدونم احتمالن هفته بعد میام - باشه منتظرت میمونم
عاطی: سارا جان کاری نداری؟
- نه قربونت برم سلام به شاهزاده برسون
عاطی : چشم ،خدا نگهدار
ساعت ۹ شب بابا اومد خونه ،
- سلام بابا جون خسته نباشین
بابا رضا: سلام بابا - برین لباساتونو عوض کنین تا شامو آماده کنم
بابا رضا: چشم
داشتیم شام میخوردیم که یه دفعه بابا گفت :
سارا جان شاهینی میشناسی ؟ (خشکم زد ، این پسره دیونست،،صبر نکرد لااقل دو روز بگذره ،واسه من داشت طاقچه بالا میزاشت که باید فک کنم، میگن پسر جنبه هیچی رو ندارند راست گفتن)
بابا رضا: چی شدی سارا ،میشناسی؟
- اممممم،اره همکلاسیمه ،چیزی شده؟
بابا رضا : اومده حجره خاستگاری؛
( قلبم داشت میاومد تو دهنم،نکنه بابا فهمیده باشه)
- خوب شما چی گفتین ؟
بابا رضا: ازش خوشم نیومد ،گفتم فعلن قصد ازدواج نداری (گندش بزنند پسره نمیدونم چه دست گلی به آب داده که بابام خوشش نیومد همین اول کاری )
هووممم،کاره خوبی کردین بابا
نفهمیدم چی خوردم ،شامو که خوردیم میزو جمع کردم رفتم تو اتاقم...
نگاه خدا
قسمت29
داشتم دیونه میشدم ،پسره احمق ،معلوم نیست چی گفته بود به بابا که بابا قبول نکرد...
یه دفعه دیدم گوشیم پیام اومد ،بازش کردم ،شاهینی بود! نوشته بود سلام خانم رضوی ،رفتم پیش باباتون ،قبولم نکرد فک کنم
(درد و قبولم نکرد کوفت فکر کنم،معلوم نیست چه جوری حرف زدی که به منگول بودن پی برده)
منم نوشتم : خیلی ممنونم ، خیلی لطف کردین رفتین پیش بابام
شب بخیر
دوهفته مونده بود به عید ،کلاسا هم کم و بیش برگزار میشد ،
صبح رفتم دانشگاه یکی از کلاسا برگزار نشد مجبور شدم بمونم تا ساعت بعدی کلاس
هوا سرد بود رفتم داخل کافه نشستم
حوصلم سر رفته بود ،شماره ساناز و گرفتم - الو ساناز
ساناز: سلام خانم مهندس ،خوبی؟
- قربونت تو خوبی؟ خاله جون خوبه؟
ساناز: فدات شم مرسی همه خوبن ؟ تو چه خبر ؟ چیکار کردی؟
- هیچی بابا، یکی و پیدا کردم ، بابا ردش کرد رفت ،دیگه پشیمون شدم
ساناز: چرا ردش کرد مگه چه جوری بود؟
- هیچی بابا ،حقم داشت این آدم خل و دیونه هر جا میرفت همین جواب و میشنید
ساناز : مگه پسره چه جوری بود؟
- نمیدونم توصیفش یه کم سخته،اصلا توصیفی نداره بگم
ساناز : اخه دختره عاقل تو باید یکی و پیدا میکردی که مثل حاج رضا باشه - خو همچین آدمی مغز خر خورده بیاد زنم بشه چند ماه بعد طلاقم بده
ساناز : اره دیگه اینم حرفیه ( یه دفعه دیدم یاسری با دوتا نسکافه نشست رو به روم) - ساناز جان بعدن باهات تماس میگیرم فعلن
یاسری: بفرمایید هوا سرده میچسبه
- خیلی ممنونم ،میل ندارم ،کاری داشتین ؟( به دورو برم نگاه کردم که دفعه مرجان نباشه ،از این جماعت دیگه میترسیدم )
یاسری: خیالتون راحت دیگه مرجان سمتتون آفتابی نمیشه - ببخشید من باید برم
یاسری: لطفن بشین میخوام باهات حرف بزنم
- فک کنم بهتون گفته بودم که من کاری باهاتون ندارم
( بلند شدم برم که یه دفعه گفت)
: چه طور با سعید تونستی حرف بزنی ،به ما میرسه حرفاتون ته میکشه ...
- سعید؟
یاسری : تو حتی اسم کوچیکش هم نمیدونی ،چه طور میخواستی زنش بشی
- از اولم میدونستم این پسره ،خل مشنگ نمیتونه حرفی تو دل وا موندش بمونه
اصلا به پسرا نمیشه اعتماد کرد
یاسری :
(خنده بلندی کرد،که همه مارو نگاه میکردن ) : چرا میخوای بری ؟
- به خودم مربوطه
(سریع از کافه رفتم بیرون)
متوجه شدم یکی هم از کافه اومد بیرون
یاسری: دختره حاجی ،من حاضرم برم با بابات صحبت کنم (خندیدمو نگاش کردم): چه اعتماد به نفس بالایی دارین ،بابام جنازمو رو دوشتون نمیزاره چه برسه به اینکه بخوایین ...
یاسری : مگه من چمه؟
- هیچی فقط دارین تو کثافت دست و پا میزنین...