نگاه خدا
قسمت48
لبخند زدمو گفتم مبارکه
مریم دستمو گرفت: امیدوارم دوست خوبی برات باشم
بلند شدیم و رفتیم بیرون با لبخند من همه صلوات فرستادن و تبریک میگفتن
قرار شد بابا رضا و مریم فردا خودشون یه جا قرار بزارن صحبتاشونو بکنن
توی راه متوجه شدم خونه ای که بودیم خونه پدر شوهر و مادر شوهر مریم بود
چقدر آدم میتونه بزرگ باشه اجازه بده که واسه عروسش خاستگار بیاد خونه
بابا رضا هم اصلا چیزی ازم نپرسید که تو اتاق بین منو مریم چه اتفاقی افتاده
اینقدر خسته بودم که شب بخیر به بابا گفتم و رفتم اتاقم چشمم به عبا افتاد رفتم گرفتمش اوردمش کنار خودم بلااخره پیدات کردم صبح بیدار شدم بابا خونه نبود فهمیدم قرار بود و بابا با مریم برن بیرون صحبت کنن...
منم مشغول مرتب کردن اتاقم شدم نمیخواستم وقتی مریم اومد اینجا فک کنه دختر شلخته ای هستم گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود
- سلام خاله جون خوبین
خاله زهرا: سلام عزیزم ؟ توخوبی؟
- مرسی ممنون
خاله زهرا : سارا جان بابا زنگ زد به من گفت با مریم به تفاهم رسیدن ،چون خجالت میکشید خودش بهت بگه واسه همین به من گفت که به تو بگم - باشه خاله جون مبارکشون باشه
خاله زهرا: سارا جان فردا میای بریم واسه مریم وسیله بخریم؟
- نه خاله جون من دانشگاه دارم نمیتونم بیام شما خودتون همه کارا رو انجام بدین
خاله زهرا: باشه عزیزم پس فعلن -به سلامت
کارامو که رسیدم رفتم شام مفصل درست کردم واسه بابا که فک کنه منم راضی ام هرچند ته دلم راضی نبود ولی چه کنم که مامانم خواسته...
نگاه خدا
قسمت49
غذا رو اماده کردم رفتم توی اتاق بابا عکسای مامانو جمع کردم بردم گذاشتم روی میز اتاقم که یه موقع مریم اومد اذیت نشه
داشتم کارامو انجام میدادم که صدای باز شدن در اومد رفتم پایین بابا رضا بود با یه دسته گل،گله مریم تن تن رفتم پایین
- سلام بابا جون خوبی؟
بابا رضا: سلام جانه بابا
بوی غذات تا سر کوچه میاومد ...
- خیلی ممنونم واسه من خریدی این گلو
بابا رضا : چند نفر تو این خونه عاشق گله مریمن...
- من من...
گل و از دست بابا گرفتم داشتم میرفتم از پله ها بالا که گفتم بابا جون مبارکه
بابا هم چیزی نگفت
واییی اتاقم مرتب و تمیز بود با گذاشتن این گل روی میز خیلی قشنگ شد اتاقم شام و خوردیم و میزو جمع کردم ظرفا رو شستم داشتم میرفتم بالا تو اتاقم که بابا رضا صدام کرد...
بابا رضا: سارا بیا اینجا کارت دارم - جانم بابا
بابا رضا: تو کی بزرگ شدی من ندیدم - من بزرگ شدن و از خودتون یاد گرفتم
بابا رضا: سارا جان فقط یادت باشه هیچ چیزو هیچ کس نمیتونه بین منو تو جدایی بندازه
- میدونم بابای خوشگلم
بابا رضا: احتمالن فردا بعد ظهر میریم محضر تو میای دیگه
- ( خواستم بگم نه که نمیدونم چرا نتونستم بگم) اره بابا جون فقط ادرسشو برام بفرستین که بعد کلاس بیام ،فعلن من برم شب بخیر
بابا رضا: برو باباجان شب بخیر
نگاه خدا
قسمت50
یادم رفته بود ساعت گوشیمو واسه ۷ تنظیم کنم ،ساعت ۸ کلاس داشتم
صبح که چشمامو باز کردم ساعت و نگاه کردم اصلا خودم نفهمیدم چه جوری بلند شدم مثل موشک رفتم دست و صورتمو شستم یه مانتوی شیک پوشیدم که هم بدرد دانشگاه بخوره هم بعد دانشگاه برم محضر
یه شال صورتی هم گرفتم گذاشتم داخل کیفم
تن تن رفتم پایین ،دیگه فرصت صبحانه خوردن نداشتم نفهمیدم با چه سرعتی رسیدم دانشگاه ساعت ۸ و ربع بود ماشین و دم در دانشگاه پارک کردم رفتم داخل دانشگاه
رفتم سر کلاس واییی استاد اومده
در زدم اجازه استاد؟
استاد: چه وقته اومدنه
-ببخشید تو ترافیک گیرده بودم
استاد: بفرماییدداخل ولی اخرین بارتون باشه - چشم
یکی یه دفعه گفت :
اخ قربون چشم گفتنت همه زدن زیر خنده
سرمو برگردوندم دیدم یاسریه
که بادیدنم میخندید منم جلو یه جای خالی بود نشستم بچه ها همههمه میکردن که با صدای ساکت استاد همه ساکت شدن کلاس که تمام شد ،همه رفتن منم داشتم نوشته های روی تخته رو توی دفترم مینوشتم
که یاسری اومد یه صندلی کنارم نشست
تپش قلب گرفته بودم چند تا از دخترای کلاس هی با نازو عشوه باهاش صحبت میکردن ولی اون فقط دستشو گذاشته بود روی چونه اشو منو نگاه میکرد
دیگه داشتم عصبانی میشدم یه دفعه یه دختری که اسمش مرجان بود منو صدا زد
مرجان : ساراجون میشه بیای جامونو عوض کنیم ما هم از این نگاه فیض ببریم - عزیزم بیا کمپلت این نره خرو بگیر ببر واسه خودت خیرشو ببینی
یاسری هم میخندید و نگاه میکرد
مرجان: خدا شانس بده الان اگه ما این حرفو میزدیم حسابمون با کرم و الکاتبین بود
یاسری : خفه ، برین بیرون - ترسیدم، نمیدونم چرا اینقدر از این بیشعور هم خوششون میاد هم اینقدر میترسیدن دخترا بلند شدن رفتن
منم دیدم که کسی کلاس نیست ترسیدم وسیله هامو جمع کردم
ولی دیدم باز همونجور دارن نگاهم میکنه - ببخشید چیزی شده ،مثل چوب خشکیده زل زدین به من
یاسری : باهام صحبت که نمیکنین ،لااقل نگاهتون کنم شاید دلم آروم بگیره
- بیجا میکنین نگاه میکنین ،پسره ی احمق
میخواستم برم سمت در که بلند شد و بدو بدو کرد سمت در درو بست
قلبم داشت میاومد تو دهنم
- برو کنار پسره ی عوضی
یاسری : تا باهام حرف نزنی نمیزارم برین - مگه خونه خاله اس که اینجوری حرف میزنی ...میری کنار یا جیغ و داد بزنم...
نگاه خدا
قسمت51
یاسری : میخوای جیغ بزن واسه من که مردم مشکلی پیش نمیاد به فکر خودت باش که معلوم نیست چی حرفایی به گوش بابا حاجیت برسه
( ازنگاهاش وحشت کردم ،داشت میاومد سمتم ،نمیدونستم چیکار کنم پاهام میلرزید ،نزدیک تر شد )
یاسری : چشمات از نزدیک خیلی قشنگن ( اشک تو چشمام جمع شد و از صورتم سرازیر میشد ، یه دفعه در کلاس باز شد چند نفر داخل شدن بهمون نگاه میکردن چند تا اقای ریشو بودن که تو دستاشون تسبیح بود که گفتن:
ببخشید خواهر اتفاقی افتاده ؟
منم که همینجور گریه میکردم گفتم هیچی و وسیله هامو برداشتمو از کلاس رفتم بیرون
یاسری ( اروم زیر لب گفت) :لعنتی
مثل بچه کوچیکا گریه میکردم و میدوییدم سمت محوطه که یه دفعه پام پیچ خورد و خوردم زمین تمام وسیله هام پخش زمین شده بود همه نگام میکردن یه دفعه دیدم یه آقایی داره وسیله هامو جمع میکنه -با گریه گفتم خیلی ممنون نمیخواد خودم جمع میکنم (روشو کرد سمتم و من گریه ام بند اومد )
-شما! شما اینجا چیکار میکنین؟ ( واییی باورم نمیشد آقای کاظمی بود ، اون کجا اینجا کجا)
کاظمی : خوب من اینجا درس میخونم (چقدر تو موقعیت بدی دیدمش حتمن فکرای بدی درباره من میکنه ، برگه ها رو از دستش گرفتم )
- خیلی ممنونم که کمکم کردین
کاظمی : ببخشید میپرسم ! چیزی شده؟
- چشمام پر از اشک شدو گفتم: هیچی چیزه خاصی نیست فعلن رفتم سوار ماشین شدم
سرمو گذاشتم روی فرمونو فقط گریه میکردم
این چه سرنوشتیه که من دارم ، کاظمی اینجا چیکار میکرد چرا من ندیدمش تا حالا وایی خداا
( دیگه جونی نداشتم کلاسای دیگه رو برم تصمیم گرفتم نرم )
چشمم به یاسری افتاد پیش چند تا دختر و پسر ایستاده بود و میخندید
اه که چقدر حالم از خنده هاش به هم میخورد
چشمم به ماشینش داخل محوطه افتاد
قفل فرمون و گرفتم دستم و رفتم تو محوطه همه زل زده بودن به من من یه نگاهی پر از نفرت به یاسری کردمو رفتم سمت ماشینش
با قفل فرمون کل شیشه ماشینشو شکستم ( دیدم یاسری با چه عصبانیتی داره میاد سمتم)
یاسری : چه غلطی کردی دختره بیشعور
(منم محکم قفل فرمونو گرفتم دستم که اگه اومد سمتم بزنمش )
- بیشعور خودتی و جد و آبادت
فکر کردی منم مثل این دخترای پاپتی ام که هر چی گفتی بترسم ازت
دفعه اخرت باشه اومدی سمتم
یاسری : ( تو یه قدمی من بود ) خوب ؛ اگه بیام سمتت چیکار میکنی هااا بگو دیگه.
نگاه خدا
قسمت52
یه دفعه دیدم کاظمی دستشو گذاشت روشونه ی یاسری
کاظمی : ببخشید چیزی شده؟
یاسری : نه خیر بفرما شما
کاظمی : این سرو صدایی که شما راه انداختین فک نکنم چیز مهمی نباشه
یاسری : برادر خانوادگیه شما برو به نمازت برس
- غلط کردی من با تو هیچ سری ندارم که بخواد خانوادگی باشه ( دستاشو مشت کرد که بیاد بزنه ،از پشت کاظمی دستشو گرفت)
کاظمی: دیگه داری پاتو از گریمت دراز تر میکنی برو پی کارت
از حراست هم اومدن یاسری وبردن همراهشون
یاسری: دختر حاجی از این به بعد از سایه ات هم بترس بعد از رفتنش نشستم روی زمین گریه میکردم
کاظمی : ببخشید خانم هدایتی لطفن بیاین این خانومو کمکش کنین حالشون خوب نیست
خانم هدایتی منو برد داخل کافه یه کم آب قند برام اورد ،آقای کاظمی و چند تا از دوستاش هم دم در کافه بودن
خانم هدایتی: اسم من ساحره است ،چرا اقای یاسری همچین کاری کرد ؟
( اسم منم ساراست ،همه ماجرا رو براش تعریف کردم)
ساحره : واییی که ای بشر حقشه اخراج بشه - ساحره گناه من چیه که اینقدر بدبختی بکشم ، من که کاری با کسی ندارم ( ساحره اومد سمتم و بغلم کرد) : عزیزززم غصه نخور درست میشه ساحره رفت سمت اقای کاظمی و دوستاش نمیدونستم چی دارن میگن
ولی من اصلا حالم خوب نبود به ساعت نگاه کردم ساعت دو بعد ظهر بود
باید زودتر میرفتم خونه لباسام همه کثیف شده بودن
ساحره : کجا میری سارا - باید برم جایی بابام منتظرمه
ساحره : اخه تو تمام تنت داره میلرزه دختر نصف راه پس میافتی - ماشین دارم آروم آروم میرم خودم
ساحره رو کرد به کاظمی گفت : آقای کاظمی منو محسن کلاس داریم میشه شما سارا جانو ببرین
کاظمی یه کم من من کرد و گفت باشه
( نمیدونم خوشحال بودم یا ناراحت )
نگاه خدا
قسمت53
سارا جان خیالت راحت باشه آقای کاظمی پسره خیلی خوبیه
محسن : بله خواهر تا اون سر دنیا هم برین این امیر طاهای ما چشمش فقط به جاده است
کاظمی : محسن مگه نمیدونی من رانندگی نمیکنم
محسن: اره یادم نبود ،حالا امروزه رو یواش یواش برین،چاره ای نیست
ساحره : ببخشید سارا جان محسن شوهره بنده یه کم شوخ طبعه منم یه لبخندی زدمو سویچ و دادم به کاظمی ( تازه فهمیدم اسمش امیر طاهاس، مثل اسمش باوقاره)
سوار ماشین شدیم و امیر طاها یه بسم الله گفت و حرکت کرد
گوشیم زنگ خورد ،بابا رضا بود
- سلام بابا جون خوبین؟
بابا رضا : سلام دخترم ،ادرس محضرو برات فرستادم یه ساعت و نیم دیگه محضر باش - چشم بابایی
بابا رضا: مواظب خودت باش یاعلی
امیر طاها: ببخشید کجا باید برم؟
- ببخشید اگه میشه منو برسونین خونه ،لباسامو باید عوض کنم
امیر طاها : باشه ،فقط بگین از کدوم سمت باید برم
- چشم شما برین بهتون میگم - حتمن پیش خودتون میگین این دختره چقدر کثیفه که من دو بار نجاتش دادم نه
امیر طاها: من همچین فکری نکردم
- ولی بدونین من هیچ خطایی نکردم
امیر طاها: میدونم ( سرمو تکیه داد روی شیشه ماشین و آروم گریه میکردم )
امیر طاها منو رسوند خونه - خیلی ممنونم که منو رسوندین، شرمنده نمیتونم تعارفتون کنم بیاین داخل کسی خونه نیست
امیر طاها: خواهش میکنم این چه حرفیه
اگه باز جایی میخواین برین من منتظر میمونم تا بیاین ببرمتون -نه به اندازه کافی مزاحمتون شدم ،زنگ میزنم به آژانس ،با اژانس
امیر طاها : باشه هر طور راحتین!
امیر طاها رفت و منم رفتم خونه لباسامو عوض کردم اینقدر گریه کرده بودم چشمام قرمز و پف کرده بود ،دست و صورتمو شستم ،یه کم ارایش کردم که صورتم از میتی در بیاد
بعد زنگ زدم آژانس ،رفتم محضر
از پله ها رفتم بالا زیاد جمعیت نبود مادر و پدر مریم خانم با پدر شوهر و مادر شوهرش ..سمت ما هم مادر جون و پدر جون با خاله زهرا و آقا مصطفی رفتم جلو بابا رو بغل کردم ،مریمم بغل کردم
- ببخشید که دیر شد
رفتم خونه لباس عوض کردم
مریم : اشکالی نداره عاقد هم همین تازه رسید
برو بشین خسته ای حتمن
( لبخند زدمو رفتم نشستم)
اصلا فکرو ذهنم به مجلس نبود فقط داشتم به اتفاقات امروز فکر میکردم
که یه دفعه با صدای دست اطرافیان حواسم اومد سر جاش نفهمیدم مریم کی بله رو گفت
مراسم تمام شد و همه خداحافظی کردن و رفتن من مونده بودمو بابا و مریم و امیر حسین
بابا یه نگاهی به اطراف کرد
بابا رضا: سارا ماشین نیاوردی؟
- نه بابا جون حوصله رانندگی رو نداشتم با آژانس اومدم....
نگاه خدا
قسمت54
مریم : کاره خوبی کردی همه باهم میریم خونه
منو امیر حسین پشت ماشین سوار شدیم ،مریم هم جلو
حرکت کردیم رفتیم سمت خونه
مریم : ببخشید حاج رضا اینو میگم الان که داریم میریم تا برسیم خونه شب شده میشه شام بریم بیرون
بابا رضا: سارا بابا تو چی میگی ؟
- هر چی شما بگین واسه من فرقی نمیکنه
بابا رضا پس شام میریم بیرون
امیر حسین نگاهم میکردو میخندید پسره آرومی بود ،همیشه دلم میخواست یه داداش یا خواهر داشته باشم ولی به خاطر قلب مامان دکتر اجازه نمیداد شام و بیرون خوردیم و رسیدیم خونه من به همه شب بخیر گفتم و رفتم تو اتاقم اینقدر سرم درد میکرد که با قرص خوابم برد صبح با صدای زنگ ساعت گوشیم بیدار شدم ،دو دل بودم برم دانشگاه یا نه از طرفی میترسیدم موضوع رو به بابام بگم
نمیدونستم چه فکری میکرد
به خودم گفتم میرم دفتر دانشگاه صحبت میکنم کلاسامو جا به جا کنه بلند شدمو اماده شدم کیفمو برداشتم برم پایین که چشمم به عبا خورد
خندیدمو گفتم یار در خانه و ما گرد جهان میگردیم این پسر تو دانشگاه ما بود و منه کور نمیدیدمش
عبا رو گذاشتم داخل یه نایلکس گفتم همرام ببرمش بدم به صاحبش
رفتم پایین کفشمو بپوشم که مریم صدام زد
مریم: ساراجان بیا صبحانه بخور بعد برو
رفتم سمت اشپز خونه - سلام
مریم: سلام عزیزم بیا بشین برات چایی بریزم ( نشستمو صبحانمو خوردم )
- دستتون درد نکنه
مریم : نوش جونت - فعلن من برم خداحافظ
مریم: به سلامت مواظب خودت باش
سوار ماشین شدم ،تو دلم گفتم نکنه یاسری هم امروز شیشه ماشینمو بشکنه
تصمیم گرفتم با مترو برم
سر ساعت رسیدم دانشگاه ،داخل محوطه همه نگام میکردن و زیر لب پچ پچ میکردن منم یه نفس عمیقی کشیدمو رفتم به سمت دفتر
از پله ها بالا میرفتم که یکی صدام زد برگشتم ساحره بود - سلام ساحره جان خوبی؟
ساحره : سلام عزیزم دیشب تا صبح فکرم درگیر تو بود! بهتری الان؟
- میبینی که فعلن زنده م
ساحره : خدا رو شکر ، کجا میری؟
- دارم میرم بپرسم ببینم میتونم ساعت و روزای کلاسمو عوض کنم
ساحره : چه فکر خوبی کردی
میگم کارت تمام شد بیا کافه دانشگاه من اونجام کلاسم دیر تر شروع میشه - باشه ( رفتم دفتر دانشگاه و همه ماجرا رو تعریف کردم اول قبول نمیکردن با کلی خواهش و التماس درسامو جابه جدا کردن فقط یه کلاسو باهاش داشتم که میتونستم یه کم تحمل کنم )
رفتم از پله ها پایین و رفتم سمت کافه دانشگاه
دنبال ساحره میگشتم که ساحره بلند شدو صدام کردم
امیر حسین و محسن هم بودن
با هم احوالپرسی کردیم
ساحره : خوب چیکار کردی. ..
❌ #فوری
این صدای مردم قم است
که از مرکز انقلاب به گوش می رسد .
🔷 بزرگداشت شهدای مدافع امنیت
🔹همایش حامیان عفاف و حجاب
🔹 با حضور و سخنرانی سردار رادان
فرمانده انتظامی جمهوری اسلامی ایران
🔹 زمان : جمعه ۶ مهر ماه از ساعت ۱۹/۳۰
🔹 مکان : شهر مقدس قم ، میدان مفید ،
باغ موزه دفاع مقدس ، نمایشگاه یادیاران
🔹 لطفا اطلاع رسانی نمایید
*همراهی شبکه نمایش سیما با مردم مظلوم جنوب لبنان*
با توجه به تداوم حملات وحشیانه جنگنده های رژیم صهیونیستی به جنوب لبنان شبکه نمایش سیما با مردم مظلوم لبنان همراه شد.
فیلم سینمایی «33 روز» چهارشنبه ۴ مهر ساعت 15، پنجشنبه ۵ مهر ساعت ۱۹، فیلم سینمایی «ابو زینب» و جمعه ۶ مهر ساعت ۱۳ فیلم سینمایی «کفر قاسم» روی آنتن می رود.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 بگذارید به جبهه بروم، میخوام از اسلام و قرآن دفاع کنم
✨ مصاحبه دانش آموز شهید اروجعلی ابوالفضلی زنجانی و التماسهای همراه با بغض و گریه اش برای رفتن به جبهه.
پیکر مطهر شهید بعد از ۳۲سال چشم انتظاری خانواده در منطقه عملیاتی مجنون تفحص و به آغوش خانواده بازگشت..
▫️مادر شهید اروجعلی علاوه بر فرزند خود در سالهای جنگ همسر ، برادر و داماد خود را نیز تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده است.
👈این همان التماسی است که گفتیم با باج دادن فرق دارد واین ها همون خانواده یی هستن که کوخ نشینن اما دل دل بزرگی دارند
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات.
🌷🕊أللَّھُـمَ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آل مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم💐💐💐💐💐ْ
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🥀 بگذارید به جبهه بروم، میخوام از اسلام و قرآن دفاع کنم
✨ مصاحبه دانش آموز شهید اروجعلی ابوالفضلی زنجانی و التماسهای همراه با بغض و گریه اش برای رفتن به جبهه.
پیکر مطهر شهید بعد از ۳۲سال چشم انتظاری خانواده در منطقه عملیاتی مجنون تفحص و به آغوش خانواده بازگشت..
▫️مادر شهید اروجعلی علاوه بر فرزند خود در سالهای جنگ همسر ، برادر و داماد خود را نیز تقدیم انقلاب اسلامی ایران کرده است.
👈این همان التماسی است که گفتیم با باج دادن فرق دارد واین ها همون خانواده یی هستن که کوخ نشینن اما دل دل بزرگی دارند
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات.
🌷🕊أللَّھُـمَ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آل مُحَمَّد وَ عَجِّلْ فَرَجَهُم💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣❣ْ
با توجه به آیه شریفه 15 سوره محمّد، مراد از نهرهایى از آب و شیر و عسل چیست؟ منبع و ابتداى جریان آنها کجاست؟ این نهرها به کجا منتهى می شوند؟
باغ ها، چشمه ها و سایر نعمت هاى بهشتى براى ساکنان این جهان محدود ـ که در برابر عالم پس از مرگ فوق العاده کوچک است ـ با هیچ بیانى قابل توصیف نیست؛ همان گونه که اگر بچه اى که در عالم جنین است، عقل و هوش می داشت، هرگز نمی شد نعمت هاى این دنیا را براى او توضیح داد، جز با آوردن مثال هاى ناقص و کم رنگ! این مثال ها تنها شبحى از آن جهان را در ذهن مردم این جهان ترسیم می کند.
فرق نعمت هاى بهشتى و دنیایى این است که نعمت هاى بهشتى، همیشگى و جاودانى هستند و هیچ گاه آفت و بلایى باعث فساد و نابودى آنها نمی شود و هرگز زیانى را متوجه مصرف کنندگان خود نمی نمایند.
جزئیات نعمت هاى بهشتى؛ مثلا این که نهرها از کجا آمده اند و به کجا ختم می شوند، چیزى نیست که بتوان درباره آنها، با الفاظ روزمره زندگى دنیا سخن گفت و تنها خداوند از آنها آگاه است. در برخى روایات در ذیل آیه 6 سوره انسان آمده است که این چشمه از خانه پیامبر اسلام(ص) صادر می شود و به خانه هاى پیامبران و مؤمنان جارى می شود.1
همان گونه که نهرهاى دنیا سرچشمه هایى دارد که آب از آنها می جوشد، در بهشت نیز ممکن است چنین باشد. قرآن، نام چند چشمه از قبیل: کوثر، تسنیم، سلسبیل و … را بیان کرده که قبلا نیز بیان شد؛ احتمال دارد منبع نهرهاى بهشتى این چشمه ها باشد. ممکن است نهرهاى «آب» اشاره به رفع تشنگى، نهر «شیر» اشاره به منبع تغذیه و نهر «عسل» اشاره به لذت و قوت آفرینى آن باشد.2
1.شیخ صدوق، امالى، ص 260.
2. ر.ک: تفسیر نمونه، ج 21، ص 442، ج 1، ص 148، ج 8، ص 264؛ حبیب الله احمدى، پژوهشى در علوم قرآنى، ص 260 ـ 264.
میخای باآب خوردن بر ی بهشت؟
چگونه با آب خوردن، عبادت خدا را به جا آوریم و بهشت را بر خود واجب نماییم؟
👇👇👇👇👇
1)عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ: إِنَّ الرَّجُلَ یَشْرَبُ الشَّرْبَةَ مِنَ الْمَاءِ فَیُدْخِلُهُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ بِهَا الْجَنَّةَ. قُلْتُ: وَ کَیْفَ ذَاکَ یَا ابْنَ رَسُولِ اللَّهِ؟ قَالَ: إِنَ الرَّجُلَ یَشْرَبُ الْمَاءَ فَیَقْطَعُهُ، ثُمَّ یُنَحِّی الْإِنَاءَ وَ هُوَ یَشْتَهِیهِ، فَیَحْمَدُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ، ثُمَّ یَعُودُ فِیهِ وَ یَشْرَبُ؛ ثُمَّ یُنَحِّیهِ وَ هُوَ یَشْتَهِیهِ، فَیَحْمَدُ اللَّهَ عَزَّ وَ جَلَّ؛ ثُمَّ یَعُودُ فَیَشْرَبُ، فَیُوجِبُ اللَّهُ عَزَّ وَ جَلَّ لَهُ بِذَلِکَ الْجَنَّةَ. (الکافی، ج6، ص384)
منتظران گناه نمیکنند
1)عَنْ عَبْدِ اللَّهِ بْنِ سِنَانٍ قَالَ: سَمِعْتُ أَبَا عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام یَقُولُ: إِنَّ
عبدالله بن سنان گفت: حضرت صادق علیه السلام فرمود: می شود کسی آب بنوشد و به واسطه این کار به بهشت وارد شود. عبدالله گفت: عرض کردم: ای فرزند رسول خدا! چگونه این امر میسّر می شود؟ فرمود: وقتی آب می خورد، در حالی که میل به نوشیدن دارد، همه آب را ننوشد، پس ظرف آب را دور کند و حمد خدا را به جا آورد. سپس مجدّداً آب بنوشد و همه آب را نخورد، در حالی که هنوز میل به نوشیدن آب دارد. پس ظرف را دور کرده و حمد خدا را به جا آورد. سپس بقیه آب را بنوشد. در این صورت خداوند بهشت را برای او واجب می کند.
)عَنْ عُمَرَ بْنِ یَزِیدَ عَنْ أَبِی عَبْدِ اللَّهِ علیه السلام قَالَ: إِذَا شَرِبَ أَحَدُکُمُ الْمَاءَ فَقَالَ: بِسْمِ اللَّهِ، ثُمَّ شَرِبَ ثُمَّ قَطَعَهُ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ، ثُمَّ شَرِبَ فَقَالَ بِسْمِ اللَّهِ، ثُمَّ قَطَعَهُ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ، ثُمَّ شَرِبَ فَقَالَ بِسْمِ اللَّهِ ثُمَّ قَطَعَهُ فَقَالَ الْحَمْدُ لِلَّهِ، سَبَّحَ ذَلِکَ الْمَاءُ لَهُ مَا دَامَ فِی بَطْنِهِ إِلَى أَنْ یَخْرُجَ. (الکافی، ج6، ص384)
حضرت صادق علیه السلام فرمود: هرگاه کسی از شما بخواهد آب بنوشد، پس بگوید: «بِسْمِ اللَّه» و آب بنوشد، و همه آب را نخورد و بگوید: «الْحَمْدُ لِلَّهِ»؛ پس مجدّداً بگوید: «بِسْمِ اللَّهِ» و آب بنوشد و تمام آب را نخورد و بگوید: «الْحَمْدُ لِلَّهِ»، و برای بار سوم نیز چنین کند، آن آب تا وقتی در شکم اوست و خارج نشده است، تسبیح خداوند می کند.