🌹 *پاسدار شهید فرمانده دلاور و قائم مقام فرماندهی لشکر ۴۱ ثارالله شهید قاسم میرحسینی*
🌹تولد ۲ مرداد ۱۳۴۲ زابل
🌹 *شهادت2 دی ۱۳۶۵ شلمچه*
🌹سن موقع شهادت ۲۳ سال
🌹امروز سالگرد شهادت این شهید عزیز میباشد
🌹 *شهیدی که حاج قاسم در آخرین حضور در دفتر کارخود، عکس این شهید را می بوسد*
📝 *فرازی از وصیتنامه این شهید عزیز قاسم میر حسینی🌷
📌 *مدتی در جنگ بودم که شاید بهار عمرم محسوب شود و در کنار وارسته ترین فرزندان این امت، قسمتی از عمرم را سپری کردم که نعمت بسیار بزرگی بود*
🌹 *سخنی با برادران عزیزم، همرزمها و همسنگریهای قدیمی، مخصوصا حاج قاسم سلیمانی، شاید مصلحت و مشیت حق بر این باشد که توفیق شهادت پیدا کنم و در این دارفانی همدیگر را وداع کنیم. لازم دیدم چند جمله به عنوان درد دل و ره آورد چندین ساله جنگ و درسهایی که حقیر گرفتم و بعضیها را توفیق پیدا کردم بکار بندم و بعضیها را دیر متوجه شدم یاد آور میشوم*
📌 *۱) در جنگ هستید، هیچ برنامهای از پیامدهای زندگی، شما را در امر جنگ و برنامهریزیهای آن، سست و کم مقاومت نکند.*
📌 *۲) علت عمده بریدن از جنگ و فشار ناشی از آن را در مسائل عقیدتی و روحی پیدا کنید نه در کمبودهای آموزشی ـ کادری و تجهیزاتی، برای مثال اگر به قیامت ـ معاد ـ محشر روز رستاخیز معتقد باشیم و باور کنیم همه هست و بر حق حق هم هست، هرگز از مرگ فرار نمیکنیم و هرگز دل به دنیا نخواهیم بست، ولی چون روح ملکوتی نیست و به باورهای حضرت حق، رشد کافی نکرده است و در درگاه عبودیت حق،فناء نگردیده است و قدرت کافی در برابر فشارهای مادی را ندارد، همیشه دلزدگی، کدورت، نیش زبان، زخم زبان زدن و... ، بریدن از جنگ را فراهم میآورد*
📌 *۳) هیچ چیزی را به دل راه ندهید به حدی که الله شود و جای الله اصلی را بگیرد که حضرت حق سریعآ از آن دل ، رخت برمی بندد.*
📌 *۴) رده های پایین همیشه قوت قلب ردههای بالا باشند و بالاییها پدر و برادر بزرگ پایینیها.*
📌 *۵) در پیشگاه خداوند شهادت میدهم بسیجیها اسوهها و سنبل رزمندگان زمان انبیاء و اولیا هستند و نباید با بودن چند غیر بسیجی در لباس آنان همه را به یک چشم دید.
هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات🌹
اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐
#ازشهدابیاموزیم❣❣❣❣❣
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✨🔮✨🔮✨🔮✨
یاد حضرت در دقایق زندگی
🔴 عنایت ویژه امام زمان به مادر خود
#ابراهیم_افشاری
#مهدویت
#در_محضر_معصومین
🔰 إفتَخَرَ عَلِىٌّ وَفاطِمَةُ عليهماالسلام فَقالَ
رَسُولُ اللّه صلي الله عليه و آله لِفاطِمَة:
✍ لَكِ حَلاوَةُ الْوَلَدِ وَلَهُ عِزُّ الرِّجالِ وَهُوَ اَحَبُّ إلَىَّ مِنْكِ. فَقالَت فاطِمَةُ: وَالَّذِى اصْطَفاكَ واجْتَباكَ وَهَداكَ وَهَدى بِكَ الْأُمَّةَ لازِلْتُ مُقِرَّةً لَهُ ما عِشْتُ.
🔴 در جمع گرم خانواده هر يك از على و فاطمه خود را نزد پيامبر محبوبتر مى شمردند، پيامبر به فاطمه فرمود: تو را حلاوت فرزندى و على را عزّت مردان است و او نزد من محبوتر است.فاطمه گفت: به خدايى كه تو را برگزيد و هدايت كرد و امّت را به سبب تو راه نمود، همواره تا زنده ام به ـ مقام ـ او مقّر خواهم بود.
📚قوت القلوب ج 3: 111
#حدیث_روز
🔹جهت تعجیل در فرج:
🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
طَرَفمیشینِہبـٰااَعضـٰاۍِخـٰانۅادِه
مـٰاهۅارِهنِگـٰاهمیڪُنِہبَعداۅنطَرَفِخۅنِہ،
تـٰابلۅزَدِهیـٰامَھدۍاَدرِڪنۍ"
دَمِتگَرمخَدایۍ
اِمـٰامزَمـٰانبِہخـٰاطِرتۅیِڪۍهَمڪِہشُدِه
ظُھۅرمیڪُنہ…!!!
#تلنگرانه🕊
منتظران گناه نمیکنند
لبخند اجباری زدم و گفتم: -نه...نه...خوبم...اره خوبم! پایش را روی ترمز فشار داد و بعد ازکمی مکث گفت:
روشنک_نفیسه!! بیا اینجا ببینم.
بعد رو به دوستاش گفت:
-دوستای گلم ایشون #نفیسه هستن دوست گل من.
لبخندی زوری زدم و گفتم:
-سلام...
از لحن گرم اون سه دختر یک دفعه جا خوردم خیلی صمیمی با من حرف می زدند...باورم نمی شد!
روشنک_خب دوستان ایشون که نفیسه هستند.
بعد هم رو به من گفت:
-نفیسه جان.ایشون مریم 25 سالشه.
دستش را حرکت داد:
-ایشون زینب هستن سه سال از مریم کوچکتر.
و آخرین نفر:
-ایشون هم مینا هستن هم سن بنده و دوسال از مریم کوچکتر و یک سال از زینب بزرگتر.
چشم هایم را ریز کردم لبخندی زدم و گفتم:
-خوشبختم همونطور که روشنک جان گفتن من نفیسه هستم.
رو به زینب کردم و گفتم:
-هم سن شما زینب جان.
زینب لبخندی زد و گفت:
-چه خوب! خوشحال شدم از آشناییت.
بعد از یک گپ صمیمانه با دوستای روشنک راه افتادیم.
داخل یک حرم شدیم تا به حال مسیرم به آنجا نخورده بود...
⇦شاه عبدالعظیم⇨
میگفت اینجا سه تا امام زاده داره.
امام زاده طاهر امام زاده همزه و حضرت عبدالعظیم.
حضرت عبدالعظیم از نوادگان امام حسن و امام زاده طاهر از نوادگان امام سجاد و جالب ترین بخش برای من امام زاده همزه بود که تا اون لحظه نمیدونستم برادر امام رضاست...
روز خیلی قشنگی بود کنار دوستان روشنک، ولی نمیدونم چی شد ک یکهو از مزار شهدا به اینجا اومدیم.
واقعا جمع قشنگ و صمیمانه ای داشتن و انگار نه انگار که من باهاشون فرق داشتم .
حسابی گپ زدیم و بعد هم دورهمی خوراکی خوردیم گفتیم خندیدیم زیارت کردیم و حتی نماز هم خوندیم.
من شاید بگم بعد از 12 سال اولین بارم بود که نماز میخوندم.فقط دوران بچگی که تازه به سن تکلیف رسیده بودم نماز میخوندم.
ولی واقعا حس قشنگی بود وقتی بعد از 12 سال سر روی مهر گذاشتم...
شاید هدف روشنک این بود که به من نشون بده جمع چادری ها چقدر صمیمی هست...
روز قشنگی بود روی تخت نشستم گیتارم را روی پاهایم قرار دادم. خسته بودم خسته از این همه فکر... وقتی غم به سراغم میاد به گیتارم پناه میبرم.
دستانم را روی سیم های گیتار حرکت دادم و شروع به خوندن کردم:
من همونم که یه روز...
میخواستم دریا بشم...
میخواستم بزرگترین...
دریای دنیا بشم...
آرزو داشتم برم...
تا به دریا برسم...
خوندنم رو قطع کردم و زدم زیر گریه...
خسته شدم از این زندگی نمیدونم باید چیکار کنم...
چی درسته چی غلطه. نمیدونم میتونم از پس چادر پوشیدن بر بیام یا نه!
سخته!!! توی سرما توی گرما...
خیلی لباس ها رو نمیشه پوشید!
نگاه ها چی...دوستام چی...حرف مردم چی...وای وای وای!!!
خودم را روی تخت پرت کردم و بلند بلند گریه می کردم...
برای اولین بار در دهانم چرخید و گفتم:
-خدایا کمکم کن...
-خدایا هر چی درسته برام پیش بیاد...
خدایا خستم...
خداجون...کمکم کن...
گذشتن یک روز کاری طبق معمول...
اما امروز متمایز از روزهای دیگه! برنامه خاصی دارم.
با روشنک قراره بریم مزار شهدا...
بی حوصله روی صندلی نشسته بودم و با خودکار کنار میز ور می رفتم...
به ساعتم نگاهی انداختم و از جایم بلند شدم... قدم هایم را به سمت صندوق برداشتم.
روشنک هم آماده ی رفتن بود.
روشنک_عه اومدی خانم!
لبخندی زدم و گفتم:
-بریم؟
-بریم.
از شرکت بیرون رفتیم و سوار ماشین شدیم.
روشنک_خب...دوست داری بری پیش کدوم شهید؟
نگاهی از سر تعجب بهش انداختم...یه لحظه مو به تنم سیخ شد!
من...شهدا...
اب دهانم را قورت دادم و گفتم:
-خب...فرقی نمیکنه...
لبخندی زد و گفت:
-باشه.
راه افتادیم.نفس عمیقی کشیدم. میخواستم با #روشنک حرف بزنم، دست دست می کردم... بعد از مدتی من من کردن گفتم:
-روشنک...
-جانم؟؟
-نظرت...نظرت....نظرت راجع به من چیه؟؟
-نظرم؟؟
-اره...از نظر تو من میتونم از پس یه سری چیزا بر بیام؟!
-خب اون یه سری چیزها چیه؟!
-إم...خب ببین! من تاحالا دوست چادری نداشتم هیچوقتم از چادری ها خوشم نمی اومد با اینکه مادر خودم چادریه ولی حس خوبی به این قضیه نداشتم، گذشته از چادر من اصلا محرم و نامحرم برام فرقی نداشت. فکر میکردم یه سری ادم های خشک مذهب هستن که این جور چیز ها رو بد میدونن. اصلا برام فرقی نمی کرد #نماز بخونم یا نخونم برام مسخره بود. ولی الان واقعا میفهمم که خوندن نماز به ادم حس آرامش میده. وقتی دیروز بعد این همه سال سرمو روی مهر گذاشتم. آرامشی به دست آوردم که تا حالا حسش نکرده بودم. ببین من واقعا توی یه #دو_راهی موندم. واقعا نمیفهمم چی درسته چی غلطه!
روشنک انگار که مدتی منتظر این حرف ها باشه نفس عمیقی کشید لبخندی زدو گفت:
-ببین همه سوال های تو جواب داره. این خیلی خوبه که به این فکر افتادی.
-من آدم بدیم؟
منتظران گناه نمیکنند
روشنک_نفیسه!! بیا اینجا ببینم. بعد رو به دوستاش گفت: -دوستای گلم ایشون #نفیسه هستن دوست گل من. لبخند
خیلی روزه خاصی هست و این #شهید خیلی بزرگوار هستن...
رسیدیم سر مزار، از بین مردم گذشتیم و بالای سنگ مزار نشستیم.
فاتحه ای خوندیم. کیک تولدی روی سنگ مزار شهید هادی بود به مناسبت تولدش... که عکسش هم روی اون بود. چهره این شهید رو خیلی دوست دارم... آرامش داره.
کمی به سنگ مزار شهید هادی نگاه کردم و برام سوالی پیش اومد
من_روشنک؟؟؟
-جان؟؟؟
-چطور روی سنگ مزار این شهید زده شهید گمنام؟؟!
روشنک اشک در چشم هایش حلقه زد و با لبخند گفت:
- #شهید_هادی همیشه دوست داشت گمنام بمونه... مثل مادرش #حضرت_زهرا ، حالا هم گمنامه. پیکرش توی خاک #کانال_کمیل هست...
نفسی کشید و ادامه داد ...
کسی که اینجا خاکه شهید گمنام هست و این یاد بود شهید ابراهیم هادیه...
-وای چقدر جالب!!!
اصلا نفهمیدم چی شد... اصلا نفهمیدم... که یک دفعه چطور قطره اشکی از گوشه ی چشمم پایین اومد.
شهید راه عشق
سلام بر ابراهیم
🍁به قلم :مریم سرخہ اے🍁
رمان دو راهی
قسمت14
رو به #روشنک گفتم:
-میشه بیشتر راجع به این #شهید بهم بگی؟؟
-آره عزیز دلم.
-این شهید اول اردیبهشت سال هزار و سیصد و سی و شش به دنیا اومده و بیست و دو بهمن سال هزار و سیصدو شصت و یک هم شهید شده. واقعا شهید بزرگواریه. کلا #شهدا همیشه تو فکر کمک کردن به مردم بودن. اخلاق فوق العاده ای داشت همیشه مهربون بود و در عین حال شوخ طبع، ورزشکار و کشتی گیر، والیبالیست حرفه ای!
-واقعا؟؟؟جدی میگی!!!!
اصلا فکر نمی کردم شهدا انقدر آدم های منحصر به فردی باشن. همیشه فکر می کردم ادم های معمولی بودن که رفتن و جنگیدن و اسمشون شده شهید...
-نه... نه... اصلا شهدا خیلی قشنگن... میگم اگر فاتحه خوندی پاشو بریم پیش شهدای گمنام اونجا با هم حرف میزنیم اینجا یکم شلوغه.
-بریم...
راه افتادیم و رفتیم سمت شهدای گمنامی که روشنک میگفت.
با دیدن اون فضا به وجد اومدم.خیلی قشنگ بود. بالای سر قبر هر شهید گمنامی یه فانوس روشن بود که مردم رو به روی این سنگ ها روی موکتی که پهن بود نشسته بودن. با روشنک کنار یه قبر شهید گمنامی نشستیم. فاتحه خونیدم و شروع کرد:
-#نفیسه یه زمانی وقتی جنگ بود...یه عده از خانواده از زن از بچه از همه چیز گذشتن و رفتن که الان ما توی #امنیت بمونیم.
باید با خودمون فکر کنیم که چطور حق اونا رو ادا میکنیم.
اشک توی چشماش جمع شد و گفت:
-نفیسه شهیدا خیلی قشنگن...وقتی بیای توی راهشون البته... البته... البته اگر خودت همراهیشون کنی...امکان نداره تنهات بذارن. ما الان هم هنوز که هنوزه شهید می دیم... #شهدای_مدافع_حرم.
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
-روشنک...شهدای مدافع حرم...آخه...
-آخه چی؟؟؟
-راسته میگن بخاطر پول می رن؟؟؟
-نفیسه دیگه این حرفو نزنیا!!! اصلا این طور نیست. کدوم آدم عاقلی بخاطر پول این ریسکو میکنه. اصلا کی رفته و برگشته بهش پول دادن ؟؟؟ هر کی رفته دیگه برنگشته. همه شهید میشن...درست نیست به این آدم های عاشق اهل بیت تهمت بزنیم. اون کسی که میگه بخاطر پول میرن خودش حاظر میشه زن و بچشو حتی بچه ی یک ماهش رو بزاره و بره؟؟؟ بعضی ها بچه هاشون رو ندیده میرن.نه همچین کاری نمیکنه چرا؟؟ چون میدونه کسی زنده بر نمی گرده...
روشنک کمی به من خیره شد و بعد گفت:
-نفیسه حالت خوبه؟
-خوبم...
-آخه داری گریه می کنی...
یک لحظه به خودم اومدم.
-چی؟!گریه؟؟ ای وای ...گریه میکنم!!اره دارم گریه می کنم...ولی نمیدونم برای چی...
روشنک هم شروع به گریه کردن کرد...
من_روشنک شهدا خیلی مظلومن... چرا تا الان نمی شناختمشون...چرا...
بعد از یک ساعت که با صدای مداحی و روضه هایی که داخل قسمت شهدای گمنام پخش میشد گریه کردیم. از جایمان بلند شدیم و سمت شهدای دیگه ای رفتیم فاتحه خوندیم. بین راه سر مزار یه شهیدی رفتیم به اسم #شهید_خلیلی ...
فاتحه ای خوندیم سر قبر هر شهیدی روشنک خلاصه ای ازش بزام می گفت شروع کرد:
-این شهید...شهید بزرگوار امر به معروفه...
شهیدی که جونش رو برای ناموس کشورش داد...
کمی به عکس این شهید خیره شدم قلبم به شدت به سینه ام می کوبید!!
- این شهید...پس...همون شهید امر به معروفی که میگفتن...
-چیزی شده؟؟
لبخندی از سر اجبار زدم و گفتم:
-نه نه...چیزی نیست...
شهید علی خلیلی...
خواستم از جام بلند شم که روشنک صدام کرد. یه کادو از داخل کیفش بیرون آورد و رو به روی من گفت:
-ببین نفیسه...#شهید_علی_خلیلی...جونش رو داد که ناموسش توی خطر نمونه...ما باید حقشو ادا کنیم. این #هدیه از طرف من به تو...
امیدوارم که دوستش داشته باشی...
ابروهایم را بالا در هم گره زدم و گفتم:
-وای روشنک عزیزم این چه کاریه... واقعا شرمندم کردی.
-نه عزیزم شرمنده چیه قابل تو رو نداره.
-نمیدونم چطوری جبران کنم ممنونم.
-جبران لازم نیست گلم.
بغلش کردم و ازش تشکر کردم. لبخندی زد و گفت:
-امیدوارم که موفق باشی و همیشه توی زندگیت درست قدم برداری.
جوابش را با لبخند دادم و گفتم:
-ممنونم.
-خب...همه جا فاتحه خوندیم. هواهم کم کم داره تاریک میشه. بریم خونه؟
-باشه بریم.
راه افتادیم و سمت ماشین رفتیم. بعد از مدت کوتاهی به ماشین رسیدیم. سوار شدیم و راهی خونه شدیم.
سر صحبت را باز کردم و گفتم:
-#روشنک ... نظرت راجع به خانواده چیه؟؟
-از چه نظر؟؟
-از نظر احترام، از نظر خوب بودن، از نظر دوست داشتن...
-خانواده از همه نظر خوبن. از نظر من دوست های واقعی فقط میتونن خانواده ها باشن. اکثر بچه ها وقتی به یه دورانی میرسن فکر می کنن خانواده ها درکشون نمیکنن.
-آخ دقیقا منم همینجوریم.
-خب اینجا باید بگم که تو تا حالا خانوادتو درک کردی؟؟
سکوتی کردم و گفتم:
-خب...نمیدونم...نه...از چه نظر؟؟
-از همه نظر درک کردن یه رابطه ی متقابله. اگر تو رابطه ی خوبی نداشته باشی و اصلا خانوادتو درک نکنی یه جورایی با زور گویی بخوای پیش بری اینجوری نباید توقع زیادی داشته باشی
-راستش روشنک من اصلا با خانوادم جور نیستم.در حد سلام و علیک.
چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-جدا!!!!!!
سرم را پایین انداختم و او ادامه داد:
-این خیلی اشتباهه خیلی! اونا خانوادتن...دوستت دارن...از همین امروز شروع کن و سعی کن باهاشون صمیمی شی...
-چطوری...نه نمیتونم...
-میتونی. خواستن توانستن است.
-نه روشنک بحث این نیست، اونا درک ندارن و دوست ندارن با هم خوب باشیم.
روشنک دستش را جلوی دهنش گرفت و گفت:
-إ إ إ ببینا!!! برا چی یه طرفه به قاضی میری؟!
-یه طرفه نیست اونا به همه چیز گیر میدن الان یه مدتیه انقدر با هم بدشدیم که گاهی همون سلامم نمیکنیم.
روشنک چشم هایش را گرد کرد و گفت:
-نفیسه!!! خانواده مهم ترین افراد تو زندگی آدم اند...اگر اونا نبودن تو هم نبودی...وقتی بچه بودی جز مادر و پدرت کسی بزرگت نکرد...بقیه هم بخاطر دوست داشتن و علاقه ای که به بچه ی فامیل یا بچه ی دوست یا کلا علاقه ای که به بچه داشتن تو رو همراهی می کردن...
ولی وقتی گریه می کردی همون آدم ها تو رو برمیگردوندن دست مادرت... اینطور نیست؟؟؟
حرفی نزدم،راست می گفت.نگاهی بهش انداختم
غم رو توی چهره ام دید و ادامه داد:
-میدونم که دلت باهاشونه...فقط بخاطر یه سری سخت گیری هاست که ازشون زده شدی. اونا نگرانت هستن ولی شاید بلد نیستن چطوری نگرانیشونو بیان کنن... تو باید باهاشون حرف بزنی.
-حرف می زنم.
-چطوری؟؟! با داد؟ با بی احترامی کردن؟!
چشم هامو بستم و گفتم:
-درست میگی...
-پس چطور توقع داری اونا داد نزنن...#نفیسه یک لحظه خودتو بزار جای اون ها...پدر و مادرت دوست ندارن تو راه اشتباه بری... شاید باهات قهر کردن...قهر پدر و مادر یعنی قهر خدا...حواست باشه از همین امشب شروع کن و باهاشون خوب شو.
پایش را روی ترمز گذاشت و گفت:
-امیدوارم به حرف هام فکر کنی.
بهش دست دادم و بابت امروز تشکر کردم و گفتم:
-چشم هم فکر میکنم و هم عمل.
لبخند رضایت بخشی روی لب هایش نشست خداحافظی کردم و رفتم.
پشت در ایستادم دستم را روی زنگ فشار دادم در باز شد از پله ها بالا رفتم مادر جلوی در خانه ایستاده بود.
نگاهی انداختم و سلامی کردم مادر با سردی جواب سلامم را داد و پشت بند حرفش گفت:
-حداقل بهم میگفتی کجایی نگرانت شدم.
جسورانه پاسخ دادم:
-مامان من دیگه بزرگ شدم!!!
-ولی برای منِ مادر، هنوز بچه ای...
یاد روشنک افتادم...آرامش ...احترام ...
-بله شما درست میگی شرمنده از این به بعد میگم.
حالم از این طور حرف زدن با مادرم بهم خورد.ولی خودم رو خیلی نگه داشتم عصبی نشم. در کمال ناباوری لبخندی روی لب های مادر آمد و گفت:
-اشکال نداره بیا داخل خسته ای جلوی در واینستا!
چشمام گرد شد!!! جواب داد!!! باورم نمیشه...
خداروشکر...
داخل خانه رفتم و سلام نسبتا گرمی به پدر دادم و بعد وارد اتاقم شدم بدون مکث کادویی که روشنک برام آورده بود را از کیفم در آوردم و بی درنگ بازش کردم...
مشکی...مشکی...مشکیه!!!
🍁به قلم :مریم سرخہ اے🍁
رمان دو راهی
قسمت15
مشکیه.
سریع تر بازش کردم چشمام گرد شد نگاه عمیقی بهش انداختم.
ترسیدم.نمیدونم چرا ولی ترسیدم.
یه قدم رفتم عقب ولی باز برگشتم دستام می لرزید.
با همون دست های لرزان برش داشتم بازش کردم و روی سرم انداختم.
چادر ، نه... باورم نمیشه.
گریه ام گرفت،نشستم روی زمین و زدم زیر گریه.بلند بلند گریه می کردم.انقدر بلند که مادرم رو به اتاق کشوندم. مادر در رو با نگرانی باز کرد من رو روی زمین دید.
-نفیسه.نفیسه چی شده این چیه چادر کیه.
نشست کنارم.
بغلش کردم و بلند بلند گریه می کردم.
مادر هم از نگرانی پا به پای من گریه کرد.
و همش می پرسید چی شده.
بعد از ده دقیقه که از گریه کردنم گذشت و آروم شدم همه ی قضیه رو براش تعریف کردم از اول آشناییم با روشنک تا به امشب.
مادر از خوشحالی داشت بال در می آورد.از اینکه انقدر تغییر کردم.
بعد از گریه آرامش خاصی داشتم. صدای اذان بلند شد مادر دستم را گرفت و گفت:
-خدا صدات میکنه
بعد هم بوسه ای به پیشانیم زد و رفت.
از جایم بلند شدم سمت دستشویی رفتم و وضو گرفتم نگاهی به آیینه انداختم و خدارو شکر کردم.
سمت اتاق رفتم مادر چادر و جانماز زیبا و نوئی را برایم آورد و گفت:
-اینو خیلی وقته برات خریدم.همیشه منتظر بودم روزی برسه تا بتونم اینو بهت کادو بدم.و امشب وقتش رسیده که بهت بگم خدایی شدنت مبارک.
بغلش کردم و دوباره زدم زیر گریه، مادر هم اشک می ریخت اشک شوق بخاطر تمام اتفاق ها ازش عذر خواهی کردم. و قول دادم براش بهترین دختر دنیا باشم. جانمازم را باز کردم مقنعه سفیدی سرم کردم و چادرم را هم روی سرم گذاشتم.
روبه روی قبله نشستم.
-خدایا.ممنونم که بهم لطف کردی ممنونم که دوستم داشتی و ازت عذر میخوام که همیشه ناشکری کردم.
روی پاهایم ایستادم دست هایم را دو طرف صورتم گذاشتم نیت کردم و بعد:
-الله اکبر.
عشق بود
سرم رو که روی مهر گذاشتم روح تازه ای وارد بدنم شد.
با تموم وجودم نگاه قشنگ خدا رو حس میکردم.
حالامی فهمم مفهوم جمله ی روشنک رو وقتی میگفت چادرم صدفمه یعنی روشنک مرواریدی هست کهداخل صدف پنهانه
من تصمیممو گرفتم همونجا وقتی سرم رو روی مهر گذاشتم عوض شم.حالا،
از همین حالا به بعد من یه دختر چادری ام
صبح ساعت9ازخواب بلندشدم.دیشب با روشنک حرف زدمقرار شدبرم پیشش گفت باهام کارداره و برام یه سوپرایز داره.
از روی تخت بلندشدم بعداز شستن دست و صورتم و خوردن صبحانه مختصری آماده شدم.چادرم از دیشب تاحالاکنار دستم روی تخت بود دوستش داشتم.
شالم را روی سرم انداختم موهایم را داخل دادم
تای چادر را بهم ریختم و روی سرم گذاشتمش. بلد نبودم موهایم بیرون آمد!
شالم را می کشید.
-ای باباچرا اینطوری میشه! رو سر روشنک که خیلی قشنگه.
به زور چادرم را سرم کردم و از اتاق بیرون رفتم.
مادرم با دیدن من لبخندی روی لب هایش آمد و گفت:
-چقدر زیبا شدی دخترم. شبیه یک مروارید داخل صدف.
نگاهی به مادر انداختم و بعد بغلش کردم.
-ممنونم مامان جونم .
-کجا میری؟
-دیشب خواب بودی نتونستم بهت بگم دارم میرم پیش روشنک.
-برو عزیزم به سلامت.
بوسه ای به پیشانیش زدم و از خانه بیرون رفتم.
جمع کردن چادر برایم یکم سخت بود.
تا خونه ی روشنک اینا را با تاکسی طی کردم.
سر کوچه شان رسیدم کرایه را حساب کردم چادرم را به سختی جمع کردم کمی خاکی شده بود.
نفس عمیقی کشیدم و راه افتادم.
زیر لب زمزمه می کردم
-وای وای وای!! چرا این انقدر میکشهه. هوووف. خدایا . موهامم که بیرون. وای وای وای.
در حال صحبت با خودم بودم. سرم رو بالا آوردم. که به همون پسر برخورد کردم. یواش طوری که نفهمم داشت میخندید. اشتباه نکنم داشت به من می خندید.
اخم کردم و جلوتر رفتم. سرش را پایین انداخت و گفت:
-سلام
لبخندش را جمع کرد و خیلی جدی شد. با تسبیحی که توی دستش بود لب هایش برای گفتن ذکری به هم میخورد.
سرم را پایین انداختم و گفتم:
-سلام.
-بفرمایید داخل. شرمنده یاعلی.
از کنارم رد شد و رفت.
به رفتنش نگاهی انداختم . از این جور آدم ها خوشم نمی اومد که انقدر خشک رفتار میکنن. زیر لب زمزمه کردم.
-ایش!
ولی انقدر بلند گفتم شنید. در باز بود و من هم سریع رفتم داخل خانه.
پله هارا طی کردم و جلوی در رسیدم صدا زدم:
-روشنک؟؟
روشنک که صدای منو شنید. از جای دور خانه شان طوری که صدایش به من برسد داد زد:
-إ نفیسه اومدی بیا داخل!
کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شان شدم.
مادرش جلو آمد وسلام و علیک گرمی با من کرد:
-سلام نفیسه جان دخترم خوش اومدی.
لبخندی زدم و گفتم:
-ممنونم.
روشنک از اتاق بیرون اومد.از جلوی در اتاق تا رسیدن به من شروع کرد به خندیدن. بلند بلند می خندید...
من_برا چی میخندیییی...
مادر روشنک_روشنک جان زشته مامان!
نزدیک من آمد لبخندش را جمع کرد صدایش را صاف کرد و گفت:
-سلام
ولی دوباره زد زیر خنده.نمیتونست جلوی خندشو بگیره.
من_روشنک چیزی شده انقدر میخندی...
روشنک_وایسا...وایسا
تو چرا این شکلی شدی آخه اولا اینکه چادرتو اشتباه سرت کردی دوما این که کشش رو اوردی توی صورتت سوما اینکه موهات اومده بیرون اصلا شالت کج شده یه دقه بیا خودتو توی آیینه ببین...
جلوی آیینه رفتم تا چشمم به چهره ی خودم افتاد زدم زیر خنده. من میخندیدم و روشنک میخندید...
من_هی خدا...خیلی سخته چادر پوشیدن.اصلا نمیتونم جمعش کنم. نگاه چقدر خاکی شده!!!
روشنک که خنده اش تمام شده بود طرف من آمد کنار آیینه ایستاد و به من نگاه کرد و گفت:
-نه اصلا سخت نیست یاد می گیری.
لبخندی زدم و بعد روشنک گفت:
-اینطوری اینجا واینستا بیا بریم اتاقم.
سمت اتاقش رفت و منم پشت سرش راه افتادم.
-نفیسه میدونم دیر دارم بهت خبر میدم. ولی چه کنم قسمته! یهویی شد.
-چی یهویی شد؟!
نگاهی به من انداخت و گفت:
-ببینم راجع به راهیان نور چیزی شنیدی؟؟
-آره شنیدم چند سال پیش دوران مدرسمون میبردن.
-رفتی تا حالا؟؟
-نه ولی تعریفشو شنیدم.
-دوست داری بری؟
-قبلا دوست نداشتم ولی با این تفاسیر و شهدایی که شناختم شاید دوست داشته باشم.ببینم اصلا چرا میپرسی؟!
-وسایلات