همه و همه منتظرن. منتظرِ یه قدم مبارک، عطرِ ناب یه رهگذر آشنا، یه گوشه چشمی از لطفِ یه عزیزِ سفر کرده.
«آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند,
آیا بود که گوشه چشمی به ما کنند؟»😍
#خاطره #نیمه_شعبان
#خاطره...
🍃[ داشت تو حیاط نفس نفس زنان میدوید
که سرهنگ اومد
اون وایستاد و احترام نطامی گذاشت
سرهنگ پرسید چرا میدویی این وقت شب؟
نفس عمیقی کشید و گفت مسائلی اطراف من اتفاق میافته که باعث میشه گناه کنم،دینمون توصیه کرده اینجور مواقع بدوییم یا دوش آب سرد بگیریم ]
پ.ن:سرهنگ و زنش خندیدن ولی عباس شکی به خودش و خداش نداشت که حالا #شهید صداش میکنیم :)
#شهیدعباس_بابایی
@montzeran
#خاطره
.
بعد از #شهادت زینب، مرتب خوابش را میدیدم! این خوابها، #دلتنگی ام را کمتر میکرد. یک #شب خواب دیدم که وارد یک راهرو شدم؛ راهرویی که #اتاقهای_شیشهای داشت. آقایی با پیراهن مشکی آنجا ایستاده بود. وقتی خوب دقت کردم دیدم #شهید_اندرزگو است. او به من گفت: "#مادر، دنبال دخترت میگردی؟ بیا، دخترت در این اتاق است." #زینب در یکی از اتاقهای شیشهای، کنار یک #گهواره نشسته بود. در گهواره یک #بچه سفید و خوشگل خوابیده بود. به زینب نگاه کردم و گفتم: "مامان، در #بهشت شوهر کردی و بچهدار شدی؟ " زینب جواب داد: " نه مامان! این بچه، #علی_اصغر امام حسین(ع) است. بچه اهل بیت است. آنها به جلسه رفتهاند و من از بچهشان #پرستاری میکنم." چقدر خوشحال شدم که زینب در بهشت، در خدمت #اهل_البیت است.
(راوی: مادر شهیده)
لازم به ذکر است، دو کتاب #راز_درخت_کاج و #من_میترا_نیستم به شرح زندگی شهیده #زینب_کمایی و خاطراتی چند از خانواده و دوستان شهیده پرداخته که خواندن آن به همهی دوستداران شهدا، پیشنهاد میشود.
【✍ #خاطره 】
حاج حسین گفت: بچه ها از من میشنوین🗣
دنبال یه دوستی بگردین که تو میدون گناه دستتون رو بگیره...😉🤝
من منتظر بودم تا ویژگی های چنین دوستی رو بگه
ولی گفت: شهدا بهترین رفیق هستن
از اون روز از بقیه دوستام قطع امید کردم..
.@montzeran
#خاطره
📝خاطرات شهید فانوسی از زبان دوستان
📿-نماز اول وقت
شهید خیلی تاکید بر نماز اول وقت داشتند
هر هفته تو میرفتیم فوتسال ساعتی که ما بازی میکردیم همزمان با اذان مغرب بود به محض اینکه اذان و میدادن کنار زمین شروع میکرد به نماز خواندن با همون لباس ورزشی
🔶-اخلاص
همیشه من و آقا محسن و یکی دیگر از دوستان جهت جابجایی مهمات و کارهای سنگین پای کار بودیم
و من وقتی می دیدم که همیشه کارها به دوش ماست اعتراض میکردم
که آقا محسن میگفت اخلاص خودتو خراب نکن
تو نیتتو خراب نکن برا خدا کار کن
که این حرفش به دلم خوب می نشست.
🔶-اتو لباس
در منطقه جنوب (خرمشهر) ماموریت پاکسازی بودیم.روز های آخر ماموریت، لباس شخصی هایم را شستم و داخل اتاق پهن کردم تا خشک شوند و بعد آن ها را اتو کنم.
وقتی رفتم و برگشتم دیدم محسن فانوسی لباس هایم را اتو کرده!
به شوخی به او گفتم: محسن با این خط اتو میشود سر برید!! تو از همسرم برایم بهتر لباسم را اتو کردی و هر دو زدیم زیر خنده...
✨﷽✨
📌 *آیا این شهید را می شناسید؟*
🎉 #عروسي_خوبان
♦ عروسي اش نزديک بود.
يک کارت دعوت براي امام رضا (ع) نوشته بود که داده بود ببرن مشهد.
يک کارت هم براي امام زمان (ع) که انداخت توي چاه مسجد جمکران.
يک کارت هم براي حضرت زهرا (س) و حضرت معصومه (س) نوشت که برد قم و انداخت تو ضريح.
درست قبل از عروسيش بود که حضرت زهرا (س) آمده بودند به خوابش. به بي بي عرض کرد : خانوم جان! من قصد مزاحمت براي شما نداشتم.
حضرت فرموده بود : چرا دعوت شمارو رد کنيم؟ چرا به عروسي شما نياييم؟
#خاطره اي از #شهيد...
#خاطره
حلقه آتش🔥
گاهی از دست بعضی آدمها ناراحت میشدم و درد و دل میکردم و گله مندی داشتم.😞
میگفت که خدا عاقبت همه ما را ختم به خیر کند. آتش دارد دورمان حلقه میزند❗️و به این شکل به من می فهماند که #غیبت نکنم.☝️
📝|نقل شده از #مادر_بزرگوار_شهید محمدرضا دهقان امیری🌹
@montzeran
#خاطره از اعضاء
۱۱ساله بودم که شنیدم پدرم دوست دارد دختر کوچکاش هم چادر به سر کند. کم کم دم گوشام گفتند قبول نکن هنوز بچهای، زوده،چادر دست و پا گیره، تو که حجابت خوبه، نمیخواد چادر سر کنی.
اما من چادر رو دوست داشتم،از طرفی هم میترسیدم من نیز مثل آنها روزی برسد که دربارهی حجابی که مورد علاقهام هست اینگونه با بیانصافی حرف بزنم.
۱۳سالگی،خودم مطرح کردم که چادر میخواهم. باز موج حرفها و ضدیتها، و ترسی درمن که نکند این بلای ضدیت با حجاب مورد علاقهام برسرم بیاید.!
در آستانهی ۱۴سالگی با شناخت جایگاه خود در خانواده و جامعه ،ترس از دل بیرون کرده و چادر را انتخاب.
بعد از انتخاب ِچادر ،نحوه روسری سر کردن و نوع ِحضور در جمعهای فامیلی هم تغییر کرد و حفظ حرمت و شان چادر برایام مهمتر از هر موضوعی بود.
توهین، حرف و تمسخر خیلی شنیدم، شاید آشنایان و اقوام انتظار تغییر ظاهری و اعتقادی من را نداشتند و الان چندین سال است که منتظر روزی هستند که من به حجابام پشت کنم و….
خدایا عاقبتام را خودت ختم به خیر کن و هوامُ مثل همیشه داشته باش …
و حال، من با حجابَم دوستَم و حجابَم با من …
حجابَم با من اُنس گرفته و من با حجابَم …
من با عقل و قلبام حجاب را پذیرفتَم…
و اکنون آرام ِش دارَم و ذرهای راضی به ناآرامی دیگران نیستام.
سال ۱۳۶۲ به همراه جمعی از فرماندهان توفیق زیارت حرم حضرت زینب(سلام الله علیها) را پیدا کردیم. زین الدین هم در آن سفر بود.
آنجا از لحاظ حجاب و رعایت شئونات اسلامی وضع مناسبی نداشت و این موضوع زین الدین را آزرده خاطر کرده بود. مدام می گفت: باید کاری کنیم، خیلی زشته سوریه به عنوان یک کشور مسلمان، همچین وضعی داشته باشه. باید دنبال چاره ای باشیم…
نامه ای نوشت و ابتدای آن آیهی: “إِنَّ اللَّهَ لا یُغَیِّرُ مَا بِقَوْمٍ حَتَّى یُغَیِّرُوا مَا بِأَنفُسِهِمْ ” را آورد. بعد ضمن نارضایتی از وضع حجاب و عفاف و… در سوریه، نسبت به اینکه مسئولان مربوطه هیچ دغدغه ای درباره این موضوع ندارند، حسابی انتقاد کرد.
به او گفتم : حالا این نامه رو می خوای به کی بدی؟
گفت: بالاخره به یکی می دیم!
روز آخر وقتی خواستیم سوار هواپیما شویم، نامه را داد دست یکی از مسئولین امنیتی فرودگاه. بعد هم گفت: ما وظیفه داریم امر به معروف و نهی از منکر کنیم، نتیجه اش دیگر ربطی به ما نداره. هر چقدر از دستمون بربیاد، باید تلاش کنیم…
گوشه ای از کتاب”از همه عذر می خواهم” – خاطراتی از شهید مهدی زین الدین
#خاطره
#شهید_مهدی_زین_الدین
#امر_به_معروف_ونهی_از_منکر