منتظران گناه نمیکنند
🍃 #پارت_سی 💕 دختر بسیجی 💕 آرام رو به نا زی چشم غره ا ی رفت که ناز ی بهش گفت : مگه دروغ می گم؟ با
🍃 #پارت_سی_و_یک
💕 دختر بسیجی 💕
آرا م بود که با حالت با مزه ا ی براشون حرف می زد و علاوه بر اینکه خودش کار نمی کرد اونا رو هم نمی ذاشت به کارشون برسن .
دلم می خواست بشنوم که چی میگه ولی ح ف که فقط دوربین نصب کرده
بودم و شنود ی در کار نبود!
به بی فکری خودم لعنت فرستادم و به آرام شاد و خندون تو ی مانیتور چشم
دوختم که خانم رفاهی نایلونی حاوی چیز قهو ه ای رنگی رو به طرفش انداخت
که او نایلو ن رو توی هوا گرفت و از داخلش چیز ی شبیه لواشک رو بیرون کشید و بعد گوله کردنش توی دهنش جاش داد و صورتش رو از تر شی لواشک به حالت
بامز های ترش کرد و نایلون رو برای مبینا انداخت .
طرز لواشک خوردنش نه تنها من رو بلکه خانم رفاهی و م بینا رو هم به خنده
انداخته بود.
پرهام که بازم بدون در زدن وارد اتاق شده بود و در حالی که ازم می پر سید به
چی خیره شدم پشت سرم وایستاد و با دید ن آرام شاد و بازیگو ش گفت:به به! ما
رو باش دلمون رو خوش کردیم این دو روز دووم نمیاره و میزاره و میره ولی مثل اینکه این خانوم داره بیشتر از ما بهش خو ش میگذره.
به طرف پرهام چرخیدم و گفتم:اصلا فکر نمی کردم همچین دختر ی باشه! من گفتم
از اون دخترا ی محجبه ی بداخلاقه که هیچ کس باهاش کنار نمیا د و محلش نمیزاره.
_پس این سپهر چی می گفت اخلاق نداره و خیلی خشکه و محل نمی زاره
🍃 #پارت_سی_و_دو
💕 دختر بسیجی 💕
_فکر کنم با جنس مخالف اینجور رفتار می کنه.
_پس کاش می ذاشتیم توی همون اتاق سپهر بمونه!
_حالا که نذاشتیم!.... ولی براش دارم! کار ی می کنم که تا شب حتی وقت نکنه
سرش رو بخارونه چه برسه به لواشک خوردن و جفتک انداختن.
پرهام سوالی نگاهم کرد و من از کشوی میز پوشه ا ی رو بیرو ن آوردم و با
گذاشتنش روی میز گفتم:یادته قرار بود دوباره همه ی حسابهای شهریور ماه رو
محاسبه کنیم؟
_خب که چی؟
_امروز آخر وقت می دم بهش و ازش می خوام تاشب کارش رو تموم کنه.
نیش پرهام از حرفم باز شد و دوباره به مانیتور چشم دوخت و گفت:خودمو نیم ها
این دختره هم بر ای خودش مانکنیه! عجب هیکلی داره ناکس!
به فکرش که همیشه منحرف بود لبخند زدم و به مانیتور نگاه کردم.
آرام وسط اتاق و روبه ر وی مبینا وایستاد ه و پشتش به دور بین بود.
پرهام راست می گفت و آرام که برای اولین بار بود بدون چادر می دیدمش واقعا
خوش هیکل به نظر میر سید.
پرهام برای خارج شدن از اتاق به سمت در رفت و در همون حال رو به من گفت :
کوفتت بشه که تنهایی و توی خلوت دختر مردم رو دید میزنی
🍃 #پارت_سی_و_سه
💕 دختر بسیجی 💕
به حسادتش خندیدم که از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست.
آخرای ساعت کار ی بود که آرام بنا به درخواست من به اتاقم اومد و وسط اتاق
منتظر دستور من وایستاد.
به دختر جد ی روبه روم که یه دنیا با دختر شاد تو ی مانیتور فاصله داشت نگاه
کردم و بدون هیچ حرفی پوشه رو به سمتش گرفتم که جلو اومد و با دراز کردن
دستش اونطرف پوشه رو گرفت ولی من پوشه رو رها نکردم و پوشه تو ی دست
دوتامون بلاتکلیف موند.
با تعجب به صورتم نگاه کرد ولی من از رو نرفتم و به نگاه متعجبش که به نظر
میرسید مردده که پوشه رو رها کنه یا نه خیر ه شدم .
خواست چیزی بگه که من با رها کردن پوشه مانعش شدم و گفتم:این لیست تمام
حقوق و مزایا ی کارمندا و کارگرا برای شهریور ماه که نیاز به برر سی دقیق دوباره
داره و من امروز تا آخر وقت بهش نیاز دارم.
_شما از من می خواین این رو امروز بهتون تحویل بدم؟
_دقیقا!
_ولی الان وقت ادا ری تمومه ....
_برای تو تموم نیست! هر زمان که این کار رو تموم کرد ی میتونی بری
_ولی این کار تا شب طول می کشه.
_خب طول بکشه!
_مش باقر می مونه تا من کارم.....
_نه! نمی مونه خودم هر وقت که کارت تموم شد میا م و ازت کار رو تحویل میگیرم.
با قیافه ی درهم و خسته از اتاق خارج شد و چند لحظه بعد توی مانیتور
کامپیوتر دیدمش که پوشه رو روی میز کارش کوبوند و پشت میز ش نشست.
خوشحال بودم از اینکه تونسته بود م
اذیتش کنم و حالش رو بگیرم و توی دلم به خودم احسنت می گفتم.
قبل رفتنم به خونه به مش باقر سفارش کردم براش ناهار ب گیره و بعد به خونه اش
بره.
با ر سیدنم به خونه و خوردن ناهار به اتاقم رفتم تا یه مقدار استراحت کنم ولی
همین که چشمام رو بستم چهره ی خسته ی آرام جلو ی چشمم اومد و خواب رو
از چشمم گرفت و هر چقدر هم برای خوابید ن و فکر نکردن بهش تلاش کردم