eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
📸عیادت فرمانده کل سپاه، وزیر بهداشت و زینب سلیمانی از مجروحان انفجار کرمان 🔹سرلشکر سلامی به همراه فرزند حاج قاسم سلیمانی صبح امروز به بیمارستان‌های محل بستری مجروحان رفت و ضمن عیادت از همه مجروحان در جریان وضعیت درمان آنها قرار گرفت.
▪️وَلَا تَحْسَبَنَّ الَّذِينَ قُتِلُوا فِي سَبِيلِ اللَّهِ أَمْوَاتًا بَلْ أَحْيَاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ يُرْزَقُونَ (۱۶۹-آل عمران) ▪️مداح اهل بیت (ع)، «عادل رضایی» اهل کرمان که بنا بود در فصل جدید حسینیه معلی حضور داشته باشد، در حادثه تروریستی کرمان، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
🔸 دو امدادگر شهید هلال احمر در حادثه تروريستى كرمان: «عليرضا سعادت ماهانى» و «مكرمه حسينى»
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨◾️✨◾️✨◾️✨◾️✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ◾️◾️◾️◾️◾️◾️◾️ 🔴 ما وظیفه داریم همه زیبایی های عالم را به (عج) نسبت دهیم. 🎙
منتظران گناه نمیکنند
با کلافه ازجام برخاستم با ر سیدنش به در اتاق بدون توجه به نازی که پر سیده بود چیزی لازم دارم، به
🍃 💕 دختر بسیجی 💕 عجیب دلم می خواست سر به سرش بزارم و اذیتش کنم. این دختر تا به من می رسید مغرور بود و بر ای من که خودم خدا ی غرور بودم و همه مطعیم بودن و من بهشون بی محلی می کردم، سخت بود که بهم بی محلی کنه و با غرور باهام رفتار کنه و یه جورایی هم می خواستم تلا فی رفتار تندش با پرهام رو سرش در بیارم. به پوشهدی رو ی میز نگاه کردم و او بدون اینکه ازش توضیح بخوام شروع به توضیح دادن کرد و گفت: این لیست تمام وار یزی ها و برداشت های ای ن هفته از حساب شرکته به همراه تاریخ و اسم کسایی که.... با جدیت سرم رو بالا گرفتم و بهش نگاه کردم که حرفش رو خورد و من با اخم گفتم:من ازت توضیح خواستم؟ با اینکه او کار اشتباهی نکرده بود ولی بی دلیل ازش عصبی بودم و او هم از نگاهم عصبانیتم رو خونده بود که حرف ی نزد و سرش رو پایین انداخت. با لحن آروم تری گفتم:من ا ین رو باید دقیق برر س ی کنم پس همینجا می مونه. _ولی یه بار آقا ی سهرابی بررسیش کرده! می دونستم که برر سی این جور چیزا وظیفه ی من نیست و من فقط باید امضاش کنم ولی با این حال بهش توپید م : و لی من می خوام خودم برر سیش کنم. در ضمن من سهرابی(پرهام) نیستم که هر طور دلت خواست باهام حرف بزنی! چیزی نگفت و با تعجب سرش رو بالا گرفت و نگاهم کرد که من خیلی ناگهانی ر وی پام وایستاد م و با دور زدن می ز درست روبه روش قرار گرفتم. از حرکت یهوییم جا خورد و یه قدم به عقب برداشت . ول ی من از رو نرفتم و همانطور که به چهر ه ی متعجبش خیره بودم یک قدم فاصله رو پر کردم. او باز هم چند بار عقب رفت و من هر بار فاصله ام رو باهاش پر کردم. انقدر به عقب قدم برداشت تا اینکه پاش به دیوا ر شیشه ای خورد و از حرکت وایستاد. با ترس به پشت سرش نگاه کرد و به وضوح دید م که رنگش پرید و صورتش سفید شد. مغرورانه دستام رو توی جیب شلوارم جا دادم و لبخند به لب بهش زل زدم. همانطور که با وحشت به پشت سرش نگاه می کرد با تته پته گفت: چی.... چیکار می کنی؟ نگاهم رو ر یز بینانه کردم و گفتم:از ارتفاع می تر سی ؟ بهم نگاه کرد و با هم چشم توی چشم شدیم. نگاهم بین چشمای رنگی و وحشت زده اش در گردش بود و حالم لحظه به لحظه عوض می شد . من قصد اذیت کردنش رو داشتم ولی این خودم بودم که داشتم اذیت می شدم و قلبم بی قرار به قفسه ی سینه ام می کوبید. حسی که من داشتم شهوت نبود! حس من احسا سی بود که تا اون لحظه هیچ وقت تجربه اش نکرده بودم، حسی که عجیب برام غر یبه بود. از احسا سی که ناگهانی توی وجودم به وجود اومده بود و حال خرابم، عصبی شدم و نگاهم رو از نگاه وحشت زده ا ش گرفتم و به سمت در اتاق پا تند کردم. در رو باز کردم و قبل اینکه از اتاق خارج بشم دیدمش که دستش رو تکیه گاهش کرد و ر وی زمین نشست. معنی این احساس سرکش رو نمی فهمید م وبرام عجیب بود که دلم می خواست دختری رو بغل کنم که تا چند لحظه پیش به خونش تشنه بودم. بدون توجه به نگاه معنی دار منشی و کارمندای دیگه و پرهام که ازم می پر سید چم شده و کجا میرم از شرکت بیرون زدم. حتی موقعی که توی آسانسور وایستاده بودم هم می دیدمش که مقابلم وایستاد ه و با وحشت نگاهم می کنه و چشمای رنگی نگران و نگاه تر سیده اش یک لحظه هم از جلو ی چشمم کنار نمی رفت. با حال خراب مدتی رو تو ی شهر چرخیدم و وقتی حالم کمی بهتر شد به پرهام که به خاطر زنگ زدن بی وقفه اش مجبور شده بودم گو شیم رو روی سایلنت بزارم زنگ زدم که با اولین بوق جواب داد و گفت: هیچ معلومه تو چت بود؟ کجا گذاشتی رفتی یهو؟ 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _چیزیم نبود طبق معمول خواستم حال دختره رو ب گیرم که او حال من رو گرفت. _ولی این دختر بیچار ه که حال نداشت راه بره! لحنش رو بد جنسانه کرد و ادامه داد: آراد راستش رو بگو چه بلایی سر بیچار ه آوردی ؟ _خفه بابا! من حتی بهش دستم نزدم. ببین پرهام من نمی تونم ببینم این دختره تو شرکت راه میره و برا ی خودش جولون می ده خودت یه جور ی بیرونش کن. _باشه داداش به وقتش کار ی میکنم با گریه بزاره و بره تو فقط صبر کن و ببین! من از تو بیشتر دلم می خواد اینجا نباشه! _هر کار که می خوا ی بکنی، بکن فقط زودتر! _باشه حالا کجا هستی ؟ نمی خوای برگر دی؟ _نه! دیگه نمیا م شرکت. _راستی! امشب دور همی خو نه ی منه، میای؟ _حتما میام. _پس می بینمت فعلا خداحافظ بدون اینکه خداحافظی کنم تماس رو قطع کردم و گو شی رو رو ی داشبورد انداختم. دستام رو پشت گردنم قالب
که تازه از اتاقش خارج شده بود با دیدن من لبخند به لب به طرفم اومد که باعث شد آرام و نا زی هم
تنها چیزی بود که آرومم می کرد. با یه اس ام اس خبر مهمونی رو به سایه دادم و ازش خواستم حتما خودش رو به مهمونی برسونه. *لیوا ن پر از مایع بی رنگ رو از روی میز برداشتم و روی مبل لم دادم. من اولین کس ی بودم که خودم رو به خونه ی پرهام رسونده بودم و تنها دلیلش هم فرار از فکر آرام و چشمای نگرانش بود. پرهام روبه روم نشست و با کنایه گفت:هنوز مهمون ی شروع نشده تو شروع کر دی؟ مثل اینکه این آرام بد جور ناآرامت کرده. اخمام رو تو ی هم کشیدم و گفتم: انقدر چرت و پرت نگو اصلا حوصله ندارم. ِ پرهام دیگه حرف ی نزد وبا لبخنِدِمعنی دار جا خوش کرده گوشه ی لبش از جاش برخواست و به پیشواز مهمانانی که تازه وارد خونه شده بودن رفت. همه ی کسایی که دعوت بودن اومده و تو ی فاز عشق و حال بودن و تنها سایه بود که بر عکس همیشه دیر کرده بود و من منتظر اومدنش بودم. چشمم به دخترایی که آرایش کرده بودن افتاد ناخواسته و بی اراده با آرام مقایسه اشون کردم. آرامی که جلوی مردا ی چشم چرونی مثل من و پرهام و بقیه ی مرد ای شرکت، سنگین و با وقار بود و بر عکس ت وی جمع خانوما شوخ بود و شیطنت می کرد. از اینکه باز هم به آرام فکر می کردم اون هم ناخواسته و بدون اینکه خودم بخوام عصبی شدم و ته مونده گیالسم رو هم سر کشیدم که با قرار گرفتن کسی مقابلم سرم رو بالا گرفتم و به سای هی غرق شده تو ی آرایش چشم دوختم. سرش غر زدم:هیچ معلومه کجایی؟ چرا این همه دیر کر دی؟ کنارم نشست و با صدایی که بیش از حد نازک و کش دارش کرده بود گفت: عزیز م من به خاطر تو دیر اومدم. سوالی نگاهش کردم ادامه داد:من به خاطر تو پنج ساعت توی آرایشگاه بودم. به چهر هاش دقیق شدم. اونشب قشنگ تر از هر موقع دیگه ای شده بود تو ی لباس قرمز بد جوری. بهم چشمک میزد 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 من برای اینکه به آرام فکر نکنم چندین لیوان رو نو شیده و داغ شده بودم و دیگه حالم دست خودم نبود و و سایه هر لحظه کنارم بود و تنهام نمی ذاشت و وقتی دید حالم خیلی بده ازم فاصله گرفت گفت: آراد عزیز م امشب خیلی ز یاده رو ی کرد ی آماده شو برسونمت خونه. گفتم:خودتم باهام میا ی؟ _آره عزیزم. _تا کجا میای؟ _تا هر کجا که تو بخوای. خوشحال شدم و با کمکش از خونه ی پرهام خارج شدم و تو ی ما شین نشستم. حالم بد تر از اون چیز ی بود که بتونم رانندگی کنم و برا ی همین سایه خودش پشت رل نشست و به سمت خونه ام حرکت کرد. با سردرد بدی چشمام رو باز کردم و همانطور که رو ی تخت دراز کشید ه بودم به پهلو چرخیدم که با دیدن سایه سیخ سر جام نشستم . مغزم شروع به فعالیت کرد و هر آنچه دیشب اتفاق افتاده بود جلوی چشمم رژه رفت. با چندش و عصبانیت به سایه که حالا بیدار شده بود نگاه کردم و بهش توپیدم:تو اینجا چه غلطی می کنی؟ از حموم که اومدم بیرون اینجا نبینمت. زیر دوش آب سرد وایستاد م تا شاید کمی از عصبانیت کا ری که کردم کم بشه ولی فایده ا ی نداشت و بیشتر خودم رو سرزنش کردم. حرصی تر از قبل از حموم بیرون اومدم و با دید ن سایه که حالا آماده شده و ر وی تخت نشسته بود عصبی شدم و سرش دادکشیدم:مگه نگفتم گورت رو از این جا گم کنی ؟ _خیلی بی حیایی سایه! من قبلا هم بهت گفتم که دوست ندارم زیاد بهم نزدی ک بشی و از عشق و عاشقی هم خوشم نمیاد . در حالی که به گر یه افتاده بود بهم نزدیک شد و گفت:آراد تو می فهمی چی به سرم آوردی... منو عاشق خودت کردی و بعد میگی تقصیر من بوده که باهات بودم و من رو نمی خوای ؟ _خفه شو سایه من همیشه بهت گفتم که بی خود عاشق من نشی. با یک قدم فاصله ام رو باهاش پر کردم و روبه روش وا یستادم و ادامه دادم: من علاقه ای بهت نداشتم و حالا هم که دیگ ه اصال دلم نمی خواد ببینمت! _تو نمی تونی همینجوری منو رها کنی یعنی من نمی زارم. _حالا می بینی که می تونم! با گفتن محاله بزارم با آبروم بازی کنی، به سمت در پا تند کرد و با عصبانیت از خونه خارج شد. می دونستم هیچ کاری نمیتونه بکنه ولی من مضطرب بودم و از کارم احساس پشیمانی می کردم. رو ی تخت دراز کشید م و چشمام رو بستم. سرم حسابی درد می کرد و لی نخواستم مسکن بخورم تا هم خودم رو تنبیه کرده باشم و هم برای همیشه یادم بمونه که دیگه نباید زیاده رو ی کنم. *صبح شنبه، به محض ورودم به شرکت آرام رو دید م که جلوی میز منشی وایستاده و با نازی حرف م ی زنه. دلم می خواست بهش حمله کنم و همونجا خفه اش کنم. یه جورایی او رو مقصر اتفاق دو شب پیش می دونستم چون من به خاطر این ه به او فکر نکنم زیاد ه ر وی کرده بودم. پرهام
بهشون یادآور ی کردم ولی ایشون اونروز سرشون به چیز ای دیگه گرم بود و توجهی نکردن.
متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن. حواسم به آرام بود که وقت ی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به اتاق حسابداری رفت. رفتنش طو ری بود که به نظر میرسید داره ازم فرار می کنه. نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد به سمت اتاقم پا تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیا د و وارد اتاق بشه. کتم رو رو ی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوا ر شیشه ا ی وایستاد م ولی با یادآوری وحشت توی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجو د اومده بود و بر ای فرار از فکر کردن بهش از دیوا ر فاصله گرفتم و کلافه روی مبل نشستم. پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پر سید : آراد تو با سایه کات کرد ی؟ جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:راست می گه به زور ..... با عصبانیت بهش توپیدم:گه خورده _ولی او جور دیگه ا ی می گفت و کلی هم تهدید کرد. _من از تهدیداش نمی ترسم دختره ی احمق فکر کرده می تونه با این کاراش منو عاشق خودش کنه. _اون که معلومه نمی تونه کا ری کنه و لی تو چته که مثل برج زهر مار ی! نگو به خاطر سایه است که باور نمی کنم. قبل اینکه جوابش رو بدم منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من گفت:ببخشید که مزاحم می شم ولی باید بهتون می گفتم که آقا ی رحیمی دو بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم باید بهتون می دادم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پرهام که دید من حوصله ندارم کاغذای تو ی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه کردن بهشون کاغذی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میدا د گفت: این و باش درخواست مرخصی! بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کننده اش رو خوندم. آرامی ک روز قبل تعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود. به ناز ی نگاه کردم و گفتم:مرخصی وسط هفته و قبل تعطیلی رسمی؟! دلیلش چیه ؟ _می گفت می خواد با دوستاش بره مشهد. برگه رو ر وی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از یک روز به دو روز زیرش رو امضا کردم. پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:هیچ معلومه چیکا ر می کنی ؟ تو باید با درخواستش مخالفت کنی نه اینکه دو روز بهش مرخصی بد ی! برگه امضا شده رو به ناز ی دادم و بعد خارج شدن نا زی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روز ی نبینمش. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برا ی تماس گرفتن با آقای رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کارم نشستم ولی به جای برداشتن گو شی تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که ر وی میز نشسته بود و حرف می زد نشستم و نا زی رو تو ی مانیتور دید م که وارد اتاق شد و برگ های که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد. بر خلاف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو توی هم کشید و لبخند تلخی به ر وی ناز ی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه. معنی اخمش رو نمی فهمید م من بیشتر از اون چیز ی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود! با صدای پرهام که با کنا یه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جای چکی که برا ی خرید جنس به فروشنده داده بو دیم گله کرد. به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میز ش نشسته بود توپیدم: پرهام تو چه غلطی میکنی که جای چکا همیشه خالیه ؟ پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟ _امروز روز سر ر سید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن. کلافه از جاش برخواست و با برداشتنع کتش از رو ی صندلیش مشغول پو شیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلو ی در وایستاده بودم چشم توی چشم شد. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای چک ی که برای امروزه خالیه. من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟ با خونسرد ی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا وظ یفه ی من نیست که یادآور ی کنم و آقای مدیر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم
به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومیته که با یه سرم خوب می شه! نسخه رو
اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی۵۵ می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست! به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد. نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟! نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست. وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟ نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید : آرام! خوبی ؟ آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده. خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو به نا زی پر سید : چی شده ؟ نازی ر وی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش گیج میره و حالت تهوع داره! خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 نازی بدون هیچ حر فی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت میگم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خو بی و بیشتر ترشک خور دی! بفر ما این هم نتیجه اش! نازی همونجور که لیوا ن آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوا ن رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوا ن توش بود رو پس زد و بیشتر تو ی خودش جمع شد. خانم رفاهی لیوا ن رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه مقدار از این بخور شاید بهتر ش دی! آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد می کنه. خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه. نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجور ی خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم. _مگه ما شین ندارن؟ _نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ما شین نمیاره. _لازم نیست ما شین بگیر ی خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه تو ی ماشین. آرام با بی حالی نالید : لازم نیست.... خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه. برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نا زی گفتم که وسایل آرام رو هم تو ی ما شین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده. *گوشه ی اتاق و دست به سینه وایستاد ه بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بو د که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم دا ری؟ آرام جوابش رو داد : آره خیلی! دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه عالائم بارداری باشه! آرام که تا اونموقع با بی حالی روی صندل ی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه می کردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضا ی اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت : یعنی انقدر بچه دوست دا ری ؟ با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پر سید م : چی گفتین؟! _من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟! آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم. دکتر خندید و گفت : حالا چرا عصبی می ش ی؟ خب من فکر کردم شما با هم نامزدین! دکتر با همون لبخند ر وی لبش نسخه رو
از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم! لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من بر ا ی گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 یک ربع بود که پرستار برا ی آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم توی ما شین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو تو ی ذهنم مرور می کردم. او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد با شیم و پای بچه هم در میون باشه؟! ولی یه چیز بر ای خودم هم جالب بود اینکه حر ف دکتر بد به مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد. با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو رو ی فرمون کوبید م و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم. به پرستار ی که بر ای آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول تو ی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود پر سید م : هنوز سرمشون تموم نشده؟! پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟ _می تونم برم؟! _آره! ایشو ن توی اتاق تنها هستن . پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم. به آرام که ر وی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن نگاهم از صورتش ر وی تنها صندلی و با فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد. پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟! آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو زیادتر کنین تا زودتر تموم شه حوصله ام سر رفت. پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عز یزم نمی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری نداره! بعدشم من که باهات پارتی باز ی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برا ی چی این همه عجله داری ؟ آرام سرش را انداخت پایین و دیگر چیزی نگفت با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص تو ی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه ما کجامون به....... به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و..... من و تو..... با هم ازدواج کنیم! با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم...... با جدیت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟! _هه! خنده داره! _آره! خنده داره! نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حا لی که به نیم رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم. باز هم کلافه از فکرا ی بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : اینجوری...... همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلم های رو به زبون آورد که ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم. وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم: چی می خواستی بگی؟! _چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین. _می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر میگذره و حوصله مون سر می ره که خودت به حرف اوم دی. _مگه ما حرفی هم بر ای گفتن داریم؟! _می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم اون دختر ی که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی. جوابی نداد و من با پوزخند ی گوش هی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو با شی که به خاطر پر خور ی کارت به بیمارستان بکشه! _من نه شکموام و نه پر خور! از حرص توی لحنش لبخند رو ی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوا ی بگی چی می خواستی بگی؟! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _شما نمی تونستین بیرو ن منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟! _چرا می تونستم! _خب! پس .......... _دلم نخواست! نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پر سید : میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟! _بپرس! _چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟! این سوالی بود که برا ی خودم هم مطرح و جوابش برا ی خودم هم مجهول بود و وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت! سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با س رد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت خیلی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری!
🔰امام سجاد علیه السلام: ✍القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده. ⚫️کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 📚بحار الانوار، ج45،ح118
🍂بدون ترک گنه انتظار بی معناست... امید دیدن روی نگار بی معناست... 🍂سلام بر شهدایی که بی نشان رفتند... برای عاشق زهرا(سلام الله علیها) ، مزار بی معناست... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا، امام راحل و تمامی اموات با ذکر صلوات🍃 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
شبهه: اگر تشییع برای حاج قاسم نمی‌گرفتید ۲۰ نفر زیر دست و پاها له نمی‌شدند اگر به فکر انتقام و تنش نبودید هواپیمای اوکراینی نمی افتاد اگر سالگرد پشت سالگرد و تجمع پشت تجمع نمی‌گرفتید صد شهید در کرمان نمی‌دادیم ... پاسخ نقضی : اساسا اگر انقلاب نمی کردیم چه بهتر بود و مردم مشغول زندگی بدون تنش با طاغوت بودند یه چیز بهتر ، اصلا اگر پیامبر اسلام را نمی آورد و با مشرکین تنش ایجاد نمی‌کرد همه دور هم بت می‌پرستیدیم و خوش بودیم این اشکال قبل از پیامبر به خدا هم وارد است که اگر خلقت را جور دیگری می آفریدی تنشی نبود ... امیرالمومنین ع ، ۲۰ هزار شهید فقط در جنگ صفین داد آخرش هم نتوانست معاویه را شکست دهد پاسخ حلی : مگر ما علم غیب داریم که در کدام سفر قرار است تصادف کنیم یا نکنیم ؟ خب لازمه این شبهه این است که به خاطر ترس از تصادف در خانه بنشینیم و حرکت نکنیم نه برادر ، علی ع که علم غیب داشت و روی منبر کوفه فرمود معاویه پیروز میشود ، در جواب مردی که گفت : میدانی شکست میخوری و ادامه میدهی ، فرمود : ألتمس العذر بینی و بین الله تعالی به تکلیفم که مبارزه هست عمل میکنم تا نزد خدا عذر داشته باشم مولا که می‌دانست کوفه شکست میخورد ادامه داد ما که به قله نزدیکیم و ظفر قریب، چه کنیم ؟ والعاقبة للمتقین صحبت متن :شیخ ناصر یوسفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🕊آوای ملکوتی اذان لحظات ناب بندگی در یک قرار معنوی بر سجاده عاشقی 🌻میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی 🌻تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی 🌻بار الها تو همانی که در هر نفسی 🌻بهتر از من، همه احوال مرا میدانی 🌾🕊 عاشقان وقت نماز است 🕊 📢 اذان میگویند اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الْفَلاحِ حَی عَلَی الْفَلاح حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ عَجِلُ بِالصلاة التمــــــــــاس دعــــای فرج ✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 5️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_پنجم نتیجـ📈ـه‌ای را که امروز مؤسسه‌های تحقیـ📝
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 6️⃣3️⃣↫ گرمـ🔥ـای زندگی،نیازمندِ تعهد و وفاداری زـ🧕🏻ـن و مـ🧔🏻‍♂️ـرد به همدیگر است. ادامه دارد...
رهسپاریم با ولایت تا شهادت...💔