eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
متوجه حضور من بشن و به من نگاه کنن. حواسم به آرام بود که وقت ی چشمش به من افتاد خیلی زود نگاهش رو ازم گرفت و به اتاق حسابداری رفت. رفتنش طو ری بود که به نظر میرسید داره ازم فرار می کنه. نگاهم رو از آرام گرفتم و بدون توجه به پرهام که به طرفم میومد به سمت اتاقم پا تند کردم که باعث شد پرهام هم به دنبالم بیا د و وارد اتاق بشه. کتم رو رو ی مبل انداختم و دست به جیب پشت دیوا ر شیشه ا ی وایستاد م ولی با یادآوری وحشت توی چشمای آرام که از نگاه کردن به پایین به وجو د اومده بود و بر ای فرار از فکر کردن بهش از دیوا ر فاصله گرفتم و کلافه روی مبل نشستم. پرهام که تا اون موقع وایستاده بود و من رو نگاه می کرد به حرف اومد و پر سید : آراد تو با سایه کات کرد ی؟ جوابی ندادم که جلوم نشست و گفت:راست می گه به زور ..... با عصبانیت بهش توپیدم:گه خورده _ولی او جور دیگه ا ی می گفت و کلی هم تهدید کرد. _من از تهدیداش نمی ترسم دختره ی احمق فکر کرده می تونه با این کاراش منو عاشق خودش کنه. _اون که معلومه نمی تونه کا ری کنه و لی تو چته که مثل برج زهر مار ی! نگو به خاطر سایه است که باور نمی کنم. قبل اینکه جوابش رو بدم منشی بعد در زدن وارد اتاق شد و رو به من گفت:ببخشید که مزاحم می شم ولی باید بهتون می گفتم که آقا ی رحیمی دو بار تماس گرفت و گفت بهتون بگم حتما بهشون زنگ بزنید و اینکه این رو هم باید بهتون می دادم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 پرهام که دید من حوصله ندارم کاغذای تو ی دست نازی رو گرفت و به محض نگاه کردن بهشون کاغذی رو به دست گرفت و در حالی به من نشونش میدا د گفت: این و باش درخواست مرخصی! بی حال برگه درخواست مرخصی رو از دستش گرفتم و اسم درخواست کننده اش رو خوندم. آرامی ک روز قبل تعطیلی رو درخواست مرخصی داده بود. به ناز ی نگاه کردم و گفتم:مرخصی وسط هفته و قبل تعطیلی رسمی؟! دلیلش چیه ؟ _می گفت می خواد با دوستاش بره مشهد. برگه رو ر وی میز گذاشتم و با تغییر مدت درخواست از یک روز به دو روز زیرش رو امضا کردم. پرهام که از کارم تعجب کرده بود گفت:هیچ معلومه چیکا ر می کنی ؟ تو باید با درخواستش مخالفت کنی نه اینکه دو روز بهش مرخصی بد ی! برگه امضا شده رو به ناز ی دادم و بعد خارج شدن نا زی از اتاق رو به پرهام گفتم:می خوام چند روز ی نبینمش. پرهام دیگه حرفی نزد و من هم برا ی تماس گرفتن با آقای رحیمی مسؤول خرید مواد اولیه ی شرکت پشت میز کارم نشستم ولی به جای برداشتن گو شی تلفن ناخواسته کامپیوتر رو روشن کردم و به تماشای آرام که ر وی میز نشسته بود و حرف می زد نشستم و نا زی رو تو ی مانیتور دید م که وارد اتاق شد و برگ های که مطمئن بودم برگه ی درخواست مرخصیه رو به آرام داد. بر خلاف انتظارم که فکر می کردم از دو روز مرخصیش خوشحال میشه، با دیدن کاغذ اخماش رو توی هم کشید و لبخند تلخی به ر وی ناز ی زد و چیزی بهش گفت که فکر کردم داره ازش تشکر می کنه. معنی اخمش رو نمی فهمید م من بیشتر از اون چیز ی که خواسته بود بهش داده بودم ولی او ناراحت شده بود! با صدای پرهام که با کنا یه گفت:من نمی دونم اون تو چی داره که تو بهش زل زدی. به خودم اومدم و چشم از مانیتور کامپوتر برداشتم که پرهام کلافه از رفتار من، از اتاق خارج شد و در رو پشت سرش بست. رحیمی که گویا از تماس من نا امید شده بود خودش تماس گرفت و از خالی بودن جای چکی که برا ی خرید جنس به فروشنده داده بو دیم گله کرد. به محض قطع کردن تماس با عصبانیت از بی فکری پرهام به اتاقش رفتم و رو بهش که پشت میز ش نشسته بود توپیدم: پرهام تو چه غلطی میکنی که جای چکا همیشه خالیه ؟ پرهام که از حرف من جا خورده بود با تعجب گفت: مگه امروز چندمه؟ _امروز روز سر ر سید چکه، پاشو تا این سعید ی به بابام گزارش نداده برو و جاش رو پر کن. کلافه از جاش برخواست و با برداشتنع کتش از رو ی صندلیش مشغول پو شیدنش شد که در همین حال در اتاق زده شد و هر دو به در چشم دوختیم و با بفرمایید پرهام، آرام وارد اتاق و با من که جلو ی در وایستاده بودم چشم توی چشم شد. خیلی سریع نگاهش رو ازم گرفت و رو به پرهام گفت: اومدم یادآوری کنم جای چک ی که برای امروزه خالیه. من که از سهل انگاری پرهام عصبی بودم بهش توپیدم: اونوقت تو الان باید یادآوری کنی؟ با خونسرد ی و بدون اینکه بهم نگاه کنه به پرهام چشم دوخت و جواب داد:اولا اینکه اصلا وظ یفه ی من نیست که یادآور ی کنم و آقای مدیر امور مالی خودشون باید حواسش جمع باشه و دوما اگه ایشون یادشون باشه من روز چهارشنبه هم
به سمت من گرفت و گفت : انقدر نگران نباش این فقط یه مسمومیته که با یه سرم خوب می شه! نسخه رو
اگه کارد می زد ی خونش در نمی اومد و از عصبا نیت رگ گردنش بالا اومده بود با برداشتن سوئیچش از ر وی۵۵ می ز به آرام زل زد و وقت ی کنارم ر سید جوری که آرام نشنوه غرید : بالاخره یه روز من حساب ا ین دختره رو میرسم و اون روز هم خیلی دور نیست! به حرص خوردن پرهام و حا لی که آرام ازش گرفته بود لبخند زدم که نگاه حرصیش رو از آرام گرفت و از اتاق خارج شد. با رفتن پرهام، آرام بدون اینکه به من نگاه کنه و خیلی سریع به سمت در قدم برداشت ولی به محض اینکه به در ر سید تلو تلو خوران دستش رو روی دیوا ر کنار در گذاشت و سر جاش با قامتی خمید ه وایستاد. نگاهم بهش متعجب شد و وقتی دید م که دست دیگه ا ش رو رو ی سرش گذاشت به او که پشتش به من بود نزد یک شدم و رو بهش پر سیدم : حالت خوبه؟! نگاه بی رمقش رو به من دوخت و با بی حالی رو ی زمین نشست. وقت ی رنگ پریده و بی حالیش رو دید م از اتاق خارج شدم و ر و به نازی که حواسش به من بود گفتم : بیا ببین این دختره یهو چش شد؟ نازی خودکار تو ی دستش رو ر وی میز گذاشت و به سمتم اومد و وقتی بهم ر سید، متوجه ی آرام شد و با نگرانی نگاهش کرد و جلوش نشست و ازش پر سید : آرام! خوبی ؟ آرام با بی حالی جوابش رو داد : نه خوب نیستم! سرم گیج و چشمم سیاهی میره و حالم هم بده. خانم رفاهی که وقتی من نا زی رو صدا زده بودم با شنیدن صدام از اتاق حسابداری بیرون اومده بود با عجله خودش رو بهمون رسوند و با دید ن رنگ پریده ی آرام رو به نا زی پر سید : چی شده ؟ نازی ر وی پاش وایستاد و از آرام فاصله گرفت و جواب داد : نمیدونم! میگه سرش گیج میره و حالت تهوع داره! خانم رفاهی جا ی نازی رو پر کرد و گفت : حتما فشارش افتاده لطفا یه لیوان آب قند براش بیار 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 نازی بدون هیچ حر فی و با عجله به سمت آبدار خونه رفت و خانم رفاهی رو به آرام غر زد : از صبحه که بهت میگم رنگ به رو نداری و یه چیزیت هست ولی تو هر بار گفتی که خو بی و بیشتر ترشک خور دی! بفر ما این هم نتیجه اش! نازی همونجور که لیوا ن آب قند رو هم می زد دوباره وارد اتاق شد و لیوا ن رو به طرف آرام گرفت ولی آرام دست نازی که لیوا ن توش بود رو پس زد و بیشتر تو ی خودش جمع شد. خانم رفاهی لیوا ن رو از دست نازی گرفت و به دهن آرام نزدیکش کرد و گفت : یه مقدار از این بخور شاید بهتر ش دی! آرام دست خانم رفاهی رو هم پس زد و نالید : نمی تونم! حالم خیلی بده حتی دیدنش هم حالم رو بد می کنه. خانم رفاهی دوباره لیوان رو به طرفش گرفت و خواست به زور بهش بده که رو بهش غریدم : خب نمی خواد بهش نده! ببرش بیمارستان تا فشارش رو بگیرن و از اونجا هم بره خونه و استراحت کنه تا بهتر بشه. نازی رو به خانم رفاهی حرف من رو تایید کرد و گفت : آره اینجور ی خیلی بهتره تا شما آماده بشین من هم براتون آژانس می گیرم. _مگه ما شین ندارن؟ _نه! ما هر روز با سرویس میایم و کسی ما شین نمیاره. _لازم نیست ما شین بگیر ی خودم می برمش تو کمکش کن تا بشینه تو ی ماشین. آرام با بی حالی نالید : لازم نیست.... خانم رفاهی با اخم بهش توپید : چی چی رو لازم نیست؟ خیلی هم لازمه. برای برداشتن کتم به سمت اتاقم پا تند کردم و در همون حال به نا زی گفتم که وسایل آرام رو هم تو ی ما شین بزاره چون دیگه به شرکت بر نمیگرده. *گوشه ی اتاق و دست به سینه وایستاد ه بودم و حواسم به دکتر میانسالی بود که در سکوت مشغول گرفتن فشار آرام بو د که با تموم شدن کارش گوشی پزشکی رو از گوشش در آورد و رو به آرام گفت : فشارت خیلی پایینه!..... گفتی تهوع هم دا ری؟ آرام جوابش رو داد : آره خیلی! دکتر نگاهش رو از آرام گرفت و گفت : اینا ممکنه عالائم بارداری باشه! آرام که تا اونموقع با بی حالی روی صندل ی نشسته بود با چشمای از حدقه بیرون زده به دکتر نگاه کرد و من که تا اونموقع با کلافگی اونا رو نگاه می کردم با صدای بلند زدم زیر خنده و صدای قهقهه ام فضا ی اتاق رو پر کرد که دکتر نگاه خیره و متعجبش رو از من گرفت و مشغول نوشتن نسخه شد و در همون حال گفت : یعنی انقدر بچه دوست دا ری ؟ با گیجی و متعجب نگاهش کردم و پر سید م : چی گفتین؟! _من فقط گفتم ممکنه! خانومت باردار باشه و تو انقدر خوشحال شدی! گفتم یعنی تو انقدر بچه دوست داری؟! آرام زود تر از من و با عصبانیت جوابش رو داد : این آقا با من هیچ نسبتی نداره و در ضمن من هنوز ازدواج نکردم. دکتر خندید و گفت : حالا چرا عصبی می ش ی؟ خب من فکر کردم شما با هم نامزدین! دکتر با همون لبخند ر وی لبش نسخه رو
از دستش گرفتم و با جدیت گفتم : من اصلا نگران نیستم! لبخند رو ی لب دکتر عمیق تر و پر معنا تر شد و من بر ا ی گرفتن نسخه به دنبال آرام از اتاق خارج شدم و به سمت داروخونه پا تند کردم. 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 یک ربع بود که پرستار برا ی آرام سرم وصل کرده بود و من برای اینکه از محیط شلوغ و پر رفت و آمد دور باشم توی ما شین منتظر نشسته بودم و حرف دکتر رو تو ی ذهنم مرور می کردم. او چطور فکر کرده بود ممکنه که من و آرام با هم نامزد با شیم و پای بچه هم در میون باشه؟! ولی یه چیز بر ای خودم هم جالب بود اینکه حر ف دکتر بد به مزاغم خوش اومده بود و یه جورایی قلقلکم می داد. با حرص و برای خلاصی از شر فکرای جورواجور دستم رو رو ی فرمون کوبید م و از ماشین پیاده شدم و به سمت ساختمون درمانگاه قدم برداشتم. به پرستار ی که بر ای آرام سرم وصل کرده بود و حالا با یه آمپول تو ی دستش به سمت اتاق اورژانس می رفت نزدیک شدم و از او که حالا متوجه ی من شده بود پر سید م : هنوز سرمشون تموم نشده؟! پرستاره لبخند ی به روم زد و گفت : نه! چرا نمیرین پیشش؟ _می تونم برم؟! _آره! ایشو ن توی اتاق تنها هستن . پرستاره با گفتن این حرف از من فاصله گرفت و با باز نگه داشتن در اتاق از من خواست وارد اتاق بشم و من با تعلل و دودلی به سمت اتاق قدم برداشتم و وارد اتاق کوچک اورژانس شدم. به آرام که ر وی تخت دراز کشیده و چشماش رو بسته بود نگاه کردم و بدون گرفتن نگاهم از صورتش ر وی تنها صندلی و با فاصله از تخت نشستم که آرام چشماش رو باز کرد و با تعجب به من و پرستار که داشت مایع داخل آمپول رو تو ی سرمش خالی می کرد نگاه کرد. پرستار که دید آرام بهش خیره شده به روش لبخند زد و گفت : فکر کردم خوابیدی؟! آرام لبخند بی جونی زد و گفت : میشه این سرم رو زیادتر کنین تا زودتر تموم شه حوصله ام سر رفت. پرستار با همون لبخند جوابش رو داد : نه عز یزم نمی شه! اگه زیاد تر بشه تاثیری نداره! بعدشم من که باهات پارتی باز ی کردم و اجازه دادم آقاتون بیاد پیشت دیگه برا ی چی این همه عجله داری ؟ آرام سرش را انداخت پایین و دیگر چیزی نگفت با رفتن پرستار و بسته شدن در پشت سرش آرام نفسش رو حرصی بیرون داد و با همون حرص تو ی لحنش گفت : من نمی دونم کی به پرسنل اینجا مدرک داده؟ آخه ما کجامون به....... به او که حرفش رو نصفه رها کرده بود و به حرص خوردنش خندیدم و وسط خنده بریده بریده گفتم : فکرش رو بکن ... من و..... من و تو..... با هم ازدواج کنیم! با عصبانیت نگاهم کرد و گفت : حتی فکر کردن بهش هم...... با جدیت و اخم نگاهش کردم و با بالا انداختن یه تای ابروم گفتم : فکر کردن بهش چی؟! _هه! خنده داره! _آره! خنده داره! نگاهش رو از من گرفت و در سکوت به سقف خیره شد و من در حا لی که به نیم رخش زل زده بودم دوباره به او و بودن در کنارش فکر کردم. باز هم کلافه از فکرا ی بی سر و ته و ضد و نقیضم نفسم رو بیرون دادم و گفتم : اینجوری...... همزمان با خارج شدن این کلمه از دهن من آرام هم کلم های رو به زبون آورد که ناگهان هر دو ساکت و به هم خیره شدیم. وقتی دیدم چیزی نمی گه به حرف اومدم و گفتم: چی می خواستی بگی؟! _چیز خاصی نبود! شما حرفتون رو بزنین. _می خواستم بگم اگه ساکت باشیم این دقیقه ها دیر میگذره و حوصله مون سر می ره که خودت به حرف اوم دی. _مگه ما حرفی هم بر ای گفتن داریم؟! _می بینم که این سرم و آمپول اول از همه زبونت رو باز کرده و من مطمئن شدم اون دختر ی که هر لحظه ممکن بود از حال بره خودتی. جوابی نداد و من با پوزخند ی گوش هی لبم ادامه دادم : بهت نمیومد انقدر شکمو با شی که به خاطر پر خور ی کارت به بیمارستان بکشه! _من نه شکموام و نه پر خور! از حرص توی لحنش لبخند رو ی لبم پر رنگ تر شد و گفتم : هنوز هم نمی خوا ی بگی چی می خواستی بگی؟! 🍃 💕 دختر بسیجی 💕 _شما نمی تونستین بیرو ن منتظر بمونین تا این سرم تموم بشه؟! _چرا می تونستم! _خب! پس .......... _دلم نخواست! نگاهش رو ازم گرفت و بعد چند لحظه سکوت پر سید : میتونم یه سوال ازتون بپرسم؟! _بپرس! _چرا خودتون من رو آوردین اینجا؟! این سوالی بود که برا ی خودم هم مطرح و جوابش برا ی خودم هم مجهول بود و وقتی دیدم جوابی براش پیدا نمی کنم با بی خیالی گفتم : چون دلم برات سوخت! سوالی و متعجب نگاهم کرد و من با س رد ترین لحن ممکن ادامه دادم : تو حالت خیلی بد بود و من با خودم گفتم ممکنه هر لحظه از حال بری!
🔰امام سجاد علیه السلام: ✍القتل لنا عاده و کرامتنا الشهاده. ⚫️کشته شدن عادت ما و شهادت کرامت ماست. 📚بحار الانوار، ج45،ح118
🍂بدون ترک گنه انتظار بی معناست... امید دیدن روی نگار بی معناست... 🍂سلام بر شهدایی که بی نشان رفتند... برای عاشق زهرا(سلام الله علیها) ، مزار بی معناست... 🍃 پنجشنبه و‌‌ یاد ‌شهدا، امام راحل و تمامی اموات با ذکر صلوات🍃 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم
شبهه: اگر تشییع برای حاج قاسم نمی‌گرفتید ۲۰ نفر زیر دست و پاها له نمی‌شدند اگر به فکر انتقام و تنش نبودید هواپیمای اوکراینی نمی افتاد اگر سالگرد پشت سالگرد و تجمع پشت تجمع نمی‌گرفتید صد شهید در کرمان نمی‌دادیم ... پاسخ نقضی : اساسا اگر انقلاب نمی کردیم چه بهتر بود و مردم مشغول زندگی بدون تنش با طاغوت بودند یه چیز بهتر ، اصلا اگر پیامبر اسلام را نمی آورد و با مشرکین تنش ایجاد نمی‌کرد همه دور هم بت می‌پرستیدیم و خوش بودیم این اشکال قبل از پیامبر به خدا هم وارد است که اگر خلقت را جور دیگری می آفریدی تنشی نبود ... امیرالمومنین ع ، ۲۰ هزار شهید فقط در جنگ صفین داد آخرش هم نتوانست معاویه را شکست دهد پاسخ حلی : مگر ما علم غیب داریم که در کدام سفر قرار است تصادف کنیم یا نکنیم ؟ خب لازمه این شبهه این است که به خاطر ترس از تصادف در خانه بنشینیم و حرکت نکنیم نه برادر ، علی ع که علم غیب داشت و روی منبر کوفه فرمود معاویه پیروز میشود ، در جواب مردی که گفت : میدانی شکست میخوری و ادامه میدهی ، فرمود : ألتمس العذر بینی و بین الله تعالی به تکلیفم که مبارزه هست عمل میکنم تا نزد خدا عذر داشته باشم مولا که می‌دانست کوفه شکست میخورد ادامه داد ما که به قله نزدیکیم و ظفر قریب، چه کنیم ؟ والعاقبة للمتقین صحبت متن :شیخ ناصر یوسفی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ 🕊آوای ملکوتی اذان لحظات ناب بندگی در یک قرار معنوی بر سجاده عاشقی 🌻میرسد بانگ اذان باز مرا میخوانی 🌻تا دهی این دلِ بی حوصله را سامانی 🌻بار الها تو همانی که در هر نفسی 🌻بهتر از من، همه احوال مرا میدانی 🌾🕊 عاشقان وقت نماز است 🕊 📢 اذان میگویند اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَرُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ اَنْ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ مُحَمَّداً رَسُولُ اللّه اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّهِ اَشْهَدُ أَنَّ عَلِیاً وَلِی اللّه حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الصَّلاةِ حَی عَلَی الْفَلاحِ حَی عَلَی الْفَلاح حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ حَی عَلی خَیرِ الْعَمَلِ اَللّهُ اَکبَرُ اَللّهُ اَکبَر لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ لا اِلَهَ إِلاَّ اللّهُ عَجِلُ بِالصلاة التمــــــــــاس دعــــای فرج ✨🕊بشتابید به سوی نماز اول وقت
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
منتظران گناه نمیکنند
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 5️⃣3️⃣↫ #قسمت_سی_و_پنجم نتیجـ📈ـه‌ای را که امروز مؤسسه‌های تحقیـ📝
ترگـــ🌸ــل(من‌یہ‌دختر‌منطقے‌ام🧕) 6️⃣3️⃣↫ گرمـ🔥ـای زندگی،نیازمندِ تعهد و وفاداری زـ🧕🏻ـن و مـ🧔🏻‍♂️ـرد به همدیگر است. ادامه دارد...
رهسپاریم با ولایت تا شهادت...💔
🔰 دِيده‌بَستم‌ازهَمه‌عَالم،‌دَلم‌در‌کَربلاست بَر‌لَبم‌دَائم‌بَود‌اين‌بِيت‌زِيبا‌زَمزمه 🔰 بَرمَشامم‌مي‌رسدهَرلَحظه‌بُوی‌کَربلا دَردلم‌تَرسم‌بِماندآرزوي‌کَربلا....
شهید زین الدین-دعای کمیل.mp3
1.21M
🌷 شهیدمهدی زین الدین: 🌓 هر کس در شب جمعه شهدا را یاد کند. شهدا هم او را نزد اباعبدالله یاد می کنند. ا🌱🌿🌱🌿🌱🌿🌱 📢 | بخشی از مناجات و دعای کمیل با صدای شهید زین الدین ، فرمانده لشکر علی بن ابی طالب(ع) در جمع رزمندگان و فرماندهان هدیه به ارواح طیبه همه شهدا فاتحه وصلوات💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣ 🍀
مراسم تشییع شهیده فائزه رحیمی فردا در تهران به جای ما تشریف ببرید عزیزان
✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ یاد حضرت در دقایق زندگی ✨🔮✨🔮✨🔮✨🔮✨ 🔴 زیارت امام زمان علیه السلام در روز جمعه 🔵 اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا حُجَّةَ اللهِ في اَرْضِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ اللهِ في خَلْقِهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا نُورَ اللهِ الَّذي يَهْتَدي بِهِ الْمُهْتَدُونَ، وَيُفَرَّجُ بِهِ عَنِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْمُهَذَّبُ الْخآئِفُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ اَيُّهَا الْوَلِيُّ النّاصِحُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا سَفينَةَ النَّجاةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يا عَيْنَ الْحَيوةِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ صَلَّي اللهُ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ الطَّيِّبينَ الطّاهِرينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ عَجَّلَ اللهُ لَكَ ما وَعَدَكَ مِنَ النَّصْرِ وَظُهُورِ الاَْمْرِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكَ يامَوْلايَ، اَنـَا مَوْلاكَ عارِفٌ بِاُوليكَ وَاُخْريكَ، اَتَقَرَّبُ اِلَي اللهِ تَعالي بِكَ وَبِآلِ بَيْتِكَ، وَاَنْتَظِرُ ظُهُورَكَ، وَظُهُورَ الْحَقِّ عَلي يَدَيْكَ، وَاَسْئَلُ اللهَ اَنْ يُصَلِّيَ عَلي مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد، وَاَنْ يَجْعَلَني مِنَ الْمُنْتَظِرينَ لَكَ وَالتّابِعينَ وَالنّاصِرينَ لَكَ عَلي اَعْدآئِكَ، وَالْمُسْتَشْهَدينَ بَيْنَ يَدَيْكَ في جُمْلَةِ اَوْلِيآئِكَ، يا مَوْلايَ يا صاحِبَ الزَّمانِ صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي آلِ بَيْتِكَ، هذا يَوْمُ الْجُمُعَةِ وَهُوَ يَوْمُكَ، الْمُتَوَقَّعُ فيهِ ظُهُورُكَ، َالْفَرَجُ فيهِ لِلْمُؤْمِنينَ عَلي يَدَيْكَ، وَقَتْلُ الْكافِرينَ بِسَيْفِكَ، وَاَنَا يا مَوْلايَ فيهِ ضَيْفُكَ وَجارُكَ، وَاَنْتَ يا مَوْلايَ كَريمٌ مِنْ اَوْلادِ الْكِرامِ، وَمَأْمُورٌ بِالضِّيافَةِ وَالاِْجارَةِ، فَاَضِفْني وَ اَجِرْني، صَلَواتُ اللهِ عَلَيْكَ وَعَلي اَهْلِ بَيْتِكَ الطّاهِرينَ.
☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۱۵ دی ۱۴۰۲ میلادی: Friday - 05 January 2024 قمری: الجمعة، 22 جماد ثاني 1445 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹موت خلیفه اول ابوبکر بن ابی قحافه، 13ه-ق 📆 روزشمار: ▪️7 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️8 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️10 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ▪️17 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیه السلام ▪️20 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام