eitaa logo
منتظران گناه نمیکنند
2.5هزار دنبال‌کننده
17.2هزار عکس
5.2هزار ویدیو
353 فایل
خادم کانال منتظران گناه نمیکنند👇 @appear وروزو کردن تبلیغات درکانال تاسیس کانال : ۱۳۹۷٫۱٫۱۱ پایان کانال : ظهور آقا امام زمان عج ان شاء الله نشر از مطالب کانال آزاد ✔️
مشاهده در ایتا
دانلود
🔰امام حسن مجتبی علیه  السلام: ✍ مَنِ اتَّكَلَ على حُسنِ الاختِيارِ مِنَ اللّه ، لَم يَتَمَنَّ أنّهُ في غَيرِ الحالِ التي اختارَها اللّه ُ لَهُ . 🔴 هركه به حُســن انتخاب خداوند تكيه كند ، جز آن وضعى را كه خدا برايش برگزيده است ، آرزوى داشتن وضعى ديگر نكند . 📚 میزان الحکمه، ج۴،ص۴۷۳
🔹جهت تعجیل در فرج: 🔸الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ و عَجّل فَرَجَهم
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🍁 رمان 🍁 نویسنده : مریم سرخه ای
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده میشم. پول را گرفتم سمت راننده و بعد از این که ازم گرفت دستم را روی دستگیره فشار دادم و کشیدم سمت خودم، در باز شد.از ماشین پیاده شدم. هوا تاریک بود اما خیابان شلوغ. کوله پشتیم را انداختم روی شانه هایم شالم را کشیدم جلوتر و از پیاده رو شروع کردم به قدم زدن. هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون و زدم به گوشیم.گوشی های هندزفری رو داخل گوشم فرو بردم و آهنگ را پلی کردم. با موزیکی که در حال پخش بود میخواندم و قدم می زدم... قدم هایم را سریع تر و بلند تر کردم کمی از تاریکی شب ترسیدم. از خیابان رد شدم، چیزی به رسیدن به مقصدم نمانده بود. جدول های کنار خیابان را یکی یکی پشت سر می گذاشتم. به کوچه که رسیدم داخل شدم. دلم کمی آرام تر شد. آهنگ را عوض کردم، آهنگ ملایمی شروع به خوندن کرد که قلبم آرامش گرفت.یک آرامش عجیب... جلوی در خانه که رسیدم دستم را روی زنگ فشار دادم و بعد از چند ثانیه ای برداشتم... مادر از پشت آیفون صدایش بلند شد: -چه عجب! چرا انقدر دیر اومدی. -مامان در رو باز کن بیام بالا حرف می زنیم زشته پشت آیفون!! در را باز کرد و داخل شدم با عصبانیت در رو پشت سرم بستم آهنگ را قطع کردم و هندزفری ام را گذاشتم جای اولش، پله ها را یکی یکی طی کردم رسیدم جلوی در خانه مادر در را باز کرد و به من خیره شد. پلک هایم را روی هم زدم و گفتم: -سلام. مادر با نگاه عجیبی گفت: -علیک سلام!!!ساعتو نگاه کردی. نگاهی انداختم به ساعت دیواری خانه و گفتم: -حالا اونقدم دیر نشده. مادر با اخم شدیدی به من نگاه کرد و بعد هم رفت. من هم کفش هایم را در آوردم و وارد خانه شدم... یک راست وارد اتاقم شدم گره ی کور مانتوم را باز کردم لباس هایم را از تنم در آوردم و بی حوصله گوشه ای پرت کردم... تنم را روی تخت انداختم و گوشی ام را رو به رویم گرفتم... مادرم وارد اتاق شد صدای تق تق صفحه کلید آزارش می داد... گفت: -دختر باز تو اومدی خونه!!! بلند شو آخه من از دست تو چی کار کنم؟؟؟ بغض کردم از روی تخت بلند شدم لباس هایم را جمع کردم و گذاشتم داخل کمدم! مادرم در را پشت سرش محکم کوبید و رفت... چشم هایم را روی هم فشردم...باید فکری می کردم! زندگیم یک نواخت شده! دست هایم را روی صورتم گذاشتم و اشک هایم انگشتانم را خیس کرد! دست هایم را روی صورتم کشیدم نگاهم را به سقف دوختم آهی کشیدم... روی میز نشستم و گوشی ام را روبه رویم گرفتم... اوه خدای من!! اصلا یادم نبود... صفحه کلیدم را روبه روی چشمانم قرار دادم شماره گرفتم... بعد چند بوق گوشی را برداشت: -بله؟ -سلام خانم خوب هستین؟شرمنده من دیر زنگ زدم!برای کار موسسه مزاحم شدم. -سلام.چرا انقدر دیر تماس گرفتید؟ -شرمنده! -نمیتونم کاری کنم براتون! خیلی دیر تماس گرفتید.اما منتظر زنگ ما باشید اگر تونستم براتون کاری جور کنم زنگ می زنم! -ممنونم... -خدانگهدار. یک بدشانسی دیگر...گوشی را پرت کردم گوشه ای از اتاق و رفتم بیرون... مادر که چشمش خورد من به گفت: -دختر!آخه من دلمو به چیه تو خوش کنم!!! نه تیپ درست و حسابی داری.نه نماز درست و حسابی و نه ادب داری! -مامان آخه مگه چی گفتم باز داری غر می زنی!!! مادر هیچ چیز نگفت و ساکت موند! باز هم بغض کردم و رفتم داخل اتاق روی تخت دراز کشیدم و بعد از کمی گریه خوابم برد... صبح با صدای آلارم گوشی از خواب بلند شدم...وای خدای من چقدر زود گذشت انگار همین الان خوابیدم!!! یکی از چشم هایم را باز و با چشم دیگری زیر چشمی ساعت را نگاه کردم... _یعنی واقعا ساعت هشته!!! دستم را کشیدم روی صورتم، کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... از پله ها پایین رفتم به سمت آشپز خانه، دست و صورتم را شستم و بعد از مسواک زدن برگشتم سمت اتاق، پشت میز نشستم و مشغول شانه زدن موهایم شدم... _باید برم موسسه و ببینم بالاخره چیکار کردن برای کار من!! بعد از شانه زدن موهایم لباس هایم را تنم کردم کوله پشتی ام را برداشتم و از خانه خارج شدم! تا رسیدن به انتهای کوچه سریع و پر استرس قدم زدم... سر کوچه ایستادم و منتظر تاکسی شدم...پرایدی جلوی پایم ترمز زد... سوار شدم... تا رسیدن به موسسه حدود نیم ساعت راه بود! هندزفری ام را از جیبم آوردم بیرون به گوشی ام وصل کردم و مشغول آهنگ گوش دادن شدم،موسیقی درحال پخش حواسم را پرت کرد!!بخاطر همین کمی جلو تر از موسسه پیاده شدم و بقیه ی راه را با پاهایم قدم زدم! به ساعتم نگاه کردم اوه خدای من دیر شده!! قدم هایم را بلندتر برداشتم همینطور که درحال راه رفتن بودم پایم گیر کرد به آهنی که گوشه ی پیاده رو بود و به شدت زمین خوردم...
گوشی ام از دستم افتاد روی زمین... زانوی سمت راستم به شدت درد گرفت... از درد به خودم می پیچیدم که دستی سمت من آمد دو طرف بازویم را گرفت و من را از روی زمین بلند کرد... چشم هایم را باز کردم سرم را بالا گرفتم... نگاهم به صورت کشیده و چشمان عسلی رنگش گره خورد لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست،لبخند ملیحی روی لب هایش نقش بست... روسری قشنگی هم رنگ چشمانش سرش کرده بود که جذابیتش چندین برابر شده بود... دستش را رو به روی من به چپ و راست حرکت داد و گفت: -خوبی؟؟؟ به خودم آمدم پلک هایم را چند بار روی هم زدم به زانویم نگاه کردم و بعد دوباره به چشمان آن دختر خیره شدم و گفتم: -خوبم... گوشی ام را از روی زمین برداشت، گرفت سمتم و گفت: -گوشیت. دستم را سمتش بردم گوشی را ازش گرفتم و بعد ازچند لحظه گفتم : -ممنون. خودم را جمع و جور کردم سعی کردم بلند شوم که دستم را گرفت و گفت: -بذار کمکت کنم. دستش را پس زدم و گفتم: -ممنون خودم بلند می شم. ایستادم، لباس هایم را تکان دادم زانویم درد می کرد... شالم را جلوتر کشیدم و گفتم: -متشکرم! بعد هم آرام آرام ازش دور شدم... _چقدر آن دختر عجیب بود!! _نگاهش تا عمق وجود من را خورد! دستم را روی صورتم کشیدم و با خودم گفتم: _دیوانه شده ای! به کارت ادامه بده...
به موسسه رسیدم و داخل شدم... کمی شلوغ بود، به سمت آقایی که پشت میز نشسته بود رفتم. گفتم:ببخشید آقا...برای استخدام اومدم... نگاهی به من انداخت و گفت: -استخدام نداریم. ابروهایم را بالا انداختم وگفتم: -ولی من با شما تماس گرفتم، به من برای استخدام جواب مثبت دادین... دوباره نگاهی به من انداخت. نفس عمیقی کشید و گفت: -اسمتون؟؟ -نفیسه منصوری. -لطف کنید بنشینید تا صداتون کنم. -ممنون. روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... 🍁نویسنده مریم سرخه ای 🍁
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده
💗داستان دو راهی💗 قسمت2 روی یکی از صندلی های خالی نشستم و منتظر ماندم... مدت زیادی نگذشت که صورتم را به راست چرخاندم و چشمم خورد به همان دختر... لبخندی بر لبش نبود... با جدیت تمام وارد شرکت شد و بدون توجه به کسی رفت داخل... چادر براقش که خط اتو روی آن به تیزی تیغ شده بود روی سرش می درخشید... محو تماشایش بودم که صدایم زدند... -خانم نفیسه منصوری! به یک باره به خودم آمدم کوله پشتی ام را برداشتم شالم را جلو تر کشیدم و موهایم را داخل گذاشتم رفتم جلوی میز و گفتم: -بله؟شما از فردا میتونین در قسمت بایگانی شروع به کار کنید... ابروهامو بالا انداختم و گفتم:چی!!!؟ بایگانی؟؟؟ برای چی بایگانی؟؟؟ -پس کجا خانم؟؟؟ -من حداقلش روی قسمت صندوق حساب کرده بودم! -شرمنده اما قسمت صندوق دیروز به کس دیگه ای واگذار شده. نفسم رو با عصبانیت دادم بیرون و گفتم: -باشه ممنون. بعد هم بدون توجه به کسی از شرکت بیرون رفتم!!جلوی در ایستادم، به چپ و راست نگاهی انداختم، هوا ابری بود... بارون نم نم می بارید... از عابر پیاده شروع کردم تا قسمتی از راه قدم زدم،فکرم خیلی درگیر بود، درگیر آن دختر چادری!برایم عجیب بود! که تا این اندازه یک دختر چادری توجه مرا جلب کرده بود!! بارون شدیدتر شده بود... گوشه ای ایستادم، محو تماشای خیابان شدم... با اعصابی بهم ریخته به زندگی ام فکر می کنم...دنیا کجاست...نمی فهمم! تاکسی زرد رنگی جلوی پاهایم ترمز زد، بعد از یک مکث کوتاه سوار شدم و راهی خونه شدم... صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم کش و قوسی به بدنم دادم و از روی تخت بلند شدم... انگیزه ی بیشتری داشتم انگار حس می کردم که حالا امروزم با بقیه ی روزهایم فرق دارد... به آشپز خانه رفتم...بعد از شستن دست و صورتم و خوردن کمی صبحانه آماده ی رفتن به شرکت شدم... روز اول کاری من... از طرفی دل دل می کردم که زودتر سر از کار آن دختر چادری در بیاورم! لباس هایم را تنم کردم... مقنعه مشکی ام را سرم کردم و دسته ای از موهایم را بیرون ریختم آرایش ملایمی کردم و از خانه خارج شدم... نیم ساعت مسیر را با تاکسی طی کردم و بعد از نیم ساعت جلوی در شرکت ایستاده بودم نفس عمیقی کشیدم و قدم هایم را به سمت در شرکت برداشتم... داخل شدم به چپ و راستم نگاهی انداختم مسیر را طی کردم تا سر جایم مستقر شوم... بین قدم هایم چشمم خورد به همان دختر چادری... خوب که دقت کردم دیدم که پشت صندوق نشسته است دندان هایم را روی هم فشردم و به راهم ادامه دادم... به قسمت بایگانی رسیدم سلامی کردم و بعد از دست دادن خودم را به بقیه معرفی کردم... آدم های خون گرمی بودند... مشغول کار شدیم... مدتی نگذشت که خستگی را حس کردم... حوصله ام سر رفته بود... الان که آن دختر پشت صندوق یعنی جای من نشسته است مرا آزار می دهد... بعد از چند ساعتی از گذشت کارم بیسکویتم را از داخل کیفم بیرون آوردم. از پشت میز بلند شدم، داخل آینه ی کوچکم نگاهی انداختم و موهایم را بیرون تر ریختم آستین های مانتوم را بالا دادم و رفتم سمت صندوق..رفتم سمت صندوق... آستین هایم را بالاتر دادم میخواستم بدانم که واکنش آن دختر نسبت به تیپ من چیه... ابروهایم را بالا انداختم و با غرور گفتم: -سلام. سرش را بالا آورد چشمانم گره به چشمان زیبایش خورد... ابروهایم به حالت عادی برگشت... لبخند ملایمی زد از روی صندلی اش بلند شد و گفت: -سلام عزیزم.خوبی؟؟؟ آب دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون. -پات بهتره؟؟؟ -آره خوبه، یکم درد میکنه ولی خوب میشه. هرلحظه منتظر واکنشش نسبت به موهای بیرون ریخته و دستان پیدایم بودم، ولی او همچون کسی که چیزی نمی بینید... بدون توجه به تیپ من با من برخورد خوبی دارد... مقنعه ام را عقب تر کشیدم ولی او باز هم با من رفتار خوبی داشت... چادرش را روی سرش مستقر کرده بود صورتش هیچ گونه آرایشی نداشت ولی زیباییش چشم گیر بود... بیسکویتم را طرفش گرفتم و گفتم: -بفرمایین... تصور می کردم که دستم را رد می کند اما یکی از بیسکویت هارا برداشت و گفت: -ممنونم عزیزم. نگاهش کردم و گفتم: -سختت نیست؟؟ لبخندی زد ابروهایش را بالا انداخت و گفت: -چی؟؟؟ دستم را بین موهایم بردم و گفتم: -اینکه چادر سرته... لبخندش عمیق تر شد و گفت: -اگر چادرم نباشه سختمه. -مگه میشه؟؟؟ -چادرم صدف منه... اون لحظه منظورشو نفهمیدم، بهش گفتم: -ولی من هیچوقت نمیتونم با چادر کنار بیام! واقعا سخته پوشیدنش، جمع کردنش. این لبخند همیشگی روی لب هاش منو کفری می کرد... گفت:نه اصلا سخت نیست...آدم وقتی چیزی رو دوست داشته باشه هیچ سختی نمی کشه... لبخندی زدم و گفتم:
منتظران گناه نمیکنند
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗داستان دو راهی💗 قسمت1 صدایم را صاف کردم و به راننده گفتم: -آقا ممنون.من همین جا پیاده
-موفق باشی... چشم هایش را به نشانه ی تایید روی هم فشار داد و با لبخندی که زد گفت:همچنین... ساعت کاری من به پایان رسیده بود، صدای زنگ موبایلم به گوشم خورد... پشت خط...یلدا... من_جونم؟؟ یلدا_سلام دوست جون چطوری؟ -قربونت تو خوبی؟ -منم خوبم. وقت داری بریم یه سر بیرون؟؟ -اره بی کارم میام تازه کارم تموم شده! -پس یک ساعت دیگه میاییم دنبالت. -با کی؟؟ -با فرشید. -باشه فعلا خداحافظ. یلدا دختر بدی نیست ولی خیلی سر و گوشش میجنبه... فرشید هم دوست یلداست... یلدا هم دختری مثل من مانتوییه و در سن و سال من حدود 23... لباس هایم را عوض کردم شالم را انداختم روی سرم دسته ای از موهایم را به طرف راست صورتم ریختم. یلدا تماس گرفت و گفت که سر خیابان منتظره... با عجله از خانه خارج شدم تا مادرم گیر نده... سر خیابان پژوی نقره ای رنگ فرشید برقی زد... دست تکان دادم و به طرفشان رفتم در ماشین را باز کردم با سلام و احوال پرسی به هر دوی آن ها راه افتادیم... من_حالا کجا می ریم؟؟؟ یلدا_بریم یه رستوران چند وقته با هم بیرون نرفته بودیم دلم تنگ شده بود... خندیدم و گفتم:ایول ایول... تا رسیدن رستوران کلی حرف زدیم و خندیدیم... وقتی رسیدیم پشت یک میز چهار نفره نشستیم فرشید برای سفارش غذا کنار رفت و من و یلدا تنها شدیم... من_یلدا؟؟؟ -جونم؟؟ -اینجایی که تازگیا برای کار میرم. یه دختر چادری هست
خیلی عجیبه!! یلدا لبخند تمسخر آمیزی زد و گفت:چادری؟؟ با جدیت گفتم:نه یلدا...چادری ها اون قدر هم آدم های خشکی نیستن. -نفیسه یه روزه رفتی اونجا مختو زدن؟؟؟ -نه یلدا جدی میگم!!! خیلی عجییه... -آخه من چی به تو بگم نفیسه؟؟؟ فرشید یا یک پسر دیگر بین ما آمد و حرفمان را قطع کرد...چشم هایم را به سمت بالا حرکت دادم و گفتم:سلام!!! یلدا از جایش بلند شد و گفت: -اوه اومدی پیمان!! دوستم نفیسه که بهت گفتم ایشونن... بعد رو کرد به هردویمان و گفت: -نفیسه پیمان...پیمان نفیسه... ابروهایم را در هم فروبردم و گفتم: -چی؟؟!!!یلدا میدونستم دعوت بی موقع تو بی علت نیست! یلدا طور عجیبی نگاهم کرد و گفت: -نفیسه...چی داری میگی...!!! سرم را پایین انداختم و گفتم: -خداحافظ... بعد هم سریع از رستوران بیرون رفتم... اما آبروی یلدا را جلوی آن پسر بردم! برای یلدا بودن با پسر ها خیلی عادیه و انتظار همچین حرکتی از من نداشت... نمیدانم چرا این حرکت رو انجام دادم اما نگاه های آن دختر چادری هنوز هم توی ذهنم هست... وای خدای من...چم شده!!! پیامکی از یلدا به من رسید... -فکر نمیکردم انقدر بچه بازی در بیاری یه روز رفتی سرکار یه دختر چادری دیدی معلوم نیست چجوری مختو شست و شو داده... گوشیم را با عصبانیت پرت کردم داخل کیفم افکار مسخره ی یلدا راجع به چادری ها برایم اهمیت نداشت...من به چشم خودم دیدم که آن دختر چادری چقدر مهربان بود... 🍁نویسنده:مریم سرخه ای 🍁
😍🌹 بیایید یه بارم ڪه شده نمازمونو بخاطر و زود نخونیم ! رو این حساب بخونیم ڪه خونده باشیمش!!! 🦋 [عجب‌آهنگِ قشنگۍ داره ] التماس دعا🤲 نماز اول وقتش میچسبه
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
(س) سه مناسبت فوق العاده پیش رو غافل نشید.
📢 فردا سه‌شنبه، سخنرانی رهبر معظم انقلاب در دیدار هزاران نفر از بانوان سراسر کشور 🔹️در ایام سالروز ولادت حضرت زهرا سلام‌الله علیها، جمعی از اقشار مختلف بانوان، صبح سه‌شنبه ۲۷ آذرماه ۱۴۰۳ با حضور در حسینیه امام خمینی (ره) با حضرت آیت‌الله خامنه‌ای دیدار خواهند کرد. 🔹️رهبر انقلاب اسلامی سه سال قبل در دیدار مداحان اهل‌بیت علیهم‌السلام با اشاره به درخواست جمعی از بانوان برای برگزاری دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا(س)  به مناسب بودن چنین دیدارهایی اشاره کردند و در دو سال گذشته نیز این دیدار در ایام ولادت حضرت زهرا سلام‌الله‌علیها برگزار شد.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹وقتی شهید مالک رحمتی در خیابان‌های برفی تبریز، از مردم می‌کرد. عذرخواهی 🌷 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم ? 💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣
می‌خوای مورد توجه قرار بگیری؟ دائم سوره توحید را بخوانید و هدیه کنید به حضرت فاطمه سلام‌الله‌علیها «آیت‌الله بهجت» سوپر اپلیکیشن ۱۲ 💠@raefipourfans
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕊🌷 طلبه‌ای روشنفکر 🍃 شهید محمد مفتح، روحانی و مبارزی انقلابی بود که در حوزه علمیه و دانشگاه به تحصیل و تدریس پرداخت. او در فعالیت‌های تبلیغی و انقلابی مشارکت داشت و از جمله اقداماتش تأسیس کانون اسلامی در قم و جلسات اسلام‌شناسی بود. شهید مفتح به دلیل مواضع صریحش در برابر خطوط انحرافی، در ۲۷ آذر ۱۳۵۸ توسط گروه فرقان به شهادت رسید. 🔶 سالروز شهادت آیت‌الله دکتر محمد مفتح و روز وحدت حوزه و دانشگاه 📎 📎
✳️ مقام معظم رهبری: در اسلام، زن و مرد مکمل هم هستند 🔹مقام معظم رهبری صبح امروز در دیدار هزاران نفر از زنان و دختران: ✏️اگر ما بخواهیم یک منشوری از دیدگاه اسلام درباره‌ی زن تنظیم بکنیم که موادی داشته باشد این منشور، به گمان من اولین موضوعی که در این منشور باید بیاید، مسئله‌ی زوجیت است. ✏️زوجیت. یعنی چه؟ یعنی زن و مرد زوجند، مکمّل یکدیگرند. زن و مرد برای هم خلق شدند. این در قرآن به صراحت بیان شده. «وَاللَّهُ جَعَلَ لَكُم مِّنْ أَنفُسِكُمْ أَزْوَاجًا» ۱۴۰۳/۹/۲۷
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مشکل امروز ما بی حجابها یا بی دینها نیستند مشکل اصلی چادری ها و انقلابی های منفعلی هستند که این واجب الهی رو پشت سر انداخته اند و باعث بوجود آمدن این وضع فرهنگی و حتی سیاسی جامعه شده اند استاد علی تقویمشکل امروز ما بی حجابها یا بی دینها نیستند مشکل اصلی چادری ها و انقلابی های منفعلی هستند که این واجب الهی رو پشت سر انداخته اند و باعث بوجود آمدن این وضع فرهنگی و حتی سیاسی جامعه شده اند
✳️ ظرف وجود 📖 داستانک: 🔹 روزی شاگردی از استاد خود خواست که درسی به یاد ماندنی به وی دهد. استاد به او یک استکان آب و یک قاشق نمک داد و از او خواست نمک را داخل استکان ریخته و آب را بنوشد. شاگرد می‌بیند خیلی شور و بد مزه شده و نمی‌تواند آن را بخورد. 🔹 سپس به او کوزه آبی داده و می‌گوید یک قاشق نمک داخل آن بریز و بخور. شاگرد به راحتی از آب کوزه می‌خورد. 🔹 استاد این بار هم از او مزه آب داخل لیوان را پرسید. شاگرد پاسخ داد: کاملاً معمولی بود. چون مزه شوری نگرفته بود. ♻️ استاد می‌گوید: نمک همان نمک بود اما ظرف ها فرق می کرد. ✅ این سعه صدر است. 📍 رنج‌ها و سختی‌‌هایی که انسان در طول زندگی با آن‌‌ها روبرو می‌‌‌شود، همچون یک مشت نمک است و این روح و قدرت پذیرش انسان است که هرچه بزرگتر و وسیع‌تر شود، می‌‌‌تواند بار آن همه رنج و اندوه را به ‌راحتی تحمل کند. 🔹 مشکلاتی که به ما هجوم می‌آورند یکی هستند اما ظرف وجودی متفاوت است. ⏺ یک شخص با دیدن این مشکلات رشد پیدا می‌کند مانند حضرت ایوب علیه السلام یا امام حسین علیه السلام. ⏺ یک شخص هم تا یک مشکل می‌بیند خودش را می‌بازد و عاقبت به شر می‌شود. 🔺 در تاریخ بسیاری از افراد بودند که با یک مشکل کوچک در زندگی همه چیز را کنار گذاشتند، نه نمازی، نه روزه‌ای، نه خدایی… ❇️ ما باید ظرف وجودی‌مان را بزرگ کنیم. ble.ir/join/2aQVL8kz3M
هم اکنون شبکه یک نگاه کنید حسینه امام خمینی 1403/۰۹/27
احسنت به بانوان فعال جامعه 👏
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 طلبه‌ای که یکی از بزرگ‌ترین آرزوهای امام را عملی کرد! 📣 به مناسبت سالروز شهادت روحانی برجسته و روشنفکر که ملجا دانشجویان بود، 🌹 هدیه به ارواح طیبه همه شهدافاتحه وصلوات. 🌹 اللهم صل علی محمد وآل محمد وعجل فرجهم💐💐💐💐💐 ❣❣❣❣❣