فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
【𝚜𝚝𝚘𝚛𝚢. . .!】
بہ ٺـو از دور سـلام💛✋🏻
:)↓
「@montzraan」
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_هجدهم - کل
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_نوزدهم
-
رفتم و گوشه ای نشستم و آن را باز کردم. چند تا بلوز و دامن و روسری برایم خریده بود.
از سلیقه اش خوشم آمد
. نمی دانم چطور شد که یک دفعه دلم گرفت. لباس ها را جمع کردم و ریختم توی ساک و زیپش را بستم و دویدم توی حیاط.
صمد نبود، رفته بود.
فردایش نیامد.
پس فردا و روزهای بعد هم نیامد. کم کم داشتم نگرانش می شدم.
به هیچ کس نمی توانستم راز دلم را بگویم.
خجالت می کشیدم از مادرم بپرسم خبری از صمد دارد یا نه.
یک روز که سرِ چشمه رفته بودم، از زن ها شنیدم پایگاه آماده باش است و به هیچ سربازی مرخصی نمی دهند.
پدرم در خانه از تظاهرات ضد شاه حرف می زد و اینکه در اغلب شهرها حکومت نظامی شده و مردم شعارهای ضد حکومت و ضد شاه سر می دهند؛ اما روستای ما امن و امان بود و مردم به زندگی آرام خود مشغول بودند.
یک ماه از آخرین باری که صمد را دیده بودم، می گذشت.
آن روز خدیجه و برادرم خانه ما بودند، نشسته بودیم روی ایوان. مثل تمام خانه های روستایی، درِ حیاط ما هم جز شب ها، همیشه باز بود.
شنیدم یک نفر از پشت در صدا می زند: «یاالله... یاالله...» صمد بود.
برای اولین بار از شنیدن صدایش حال دیگری بهم دست داد. قلبم به تپش افتاد.
برادرم، ایمان، دوید جلوی در و بعد از سلام و احوال پرسی تعارفش کرد بیاید تو.
صمد تا من را دید، مثل همیشه لبخند زد و سلام داد.
حس کردم صورتم دارد آتش می گیرد.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_نوزدهم - ر
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_بیستم
-
انگار دو تا کفگیر داغ گذاشته بودند روی گونه هایم.
سرم را پایین انداختم و رفتم توی اتاق. خدیجه تعارف کرد صمد بیاید تو.
تا او آمد، من از اتاق بیرون رفتم.
خجالت می کشیدم پیش برادرم با صمد حرف بزنم یا توی اتاقی که او نشسته، بنشینم.
صمد یک ساعت ماند و با برادرم و خدیجه حرف زد.
وقتی از دیدن من ناامید شد، بلند شد، خداحافظی کرد برود.
توی ایوان من را دید و با لحن کنایه آمیزی گفت: «ببخشید مزاحم شدم. خیلی زحمت دادم. به حاج آقا و شیرین جان سلام برسانید.»
بعد خداحافظی کرد و رفت.
خدیجه صدایم کرد و گفت: «قدم! باز که گند زدی. چرا نیامدی تو. بیچاره! ببین برایت چی آورده.»
و به چمدانی که دستش بود اشاره کرد و گفت: «دیوانه! این را برای تو آورده.»
آن قدر از دیدن صمد دستپاچه شده بودم که اصلاً چمدان را دستش ندیده بودم.
خدیجه دستم را گرفت و با هم به یکی از اتاق های تو در تویمان رفتیم. درِ اتاق را از تو چفت کردیم و درِ چمدان را باز کردیم.
صمد عکس بزرگی از خودش را چسبانده بود توی درِ داخلی چمدان و دورتادورش را چسب کاری کرده بود.
با دیدن عکس، من و خدیجه زدیم زیر خنده.
چمدان پر از لباس و پارچه بود.
لابه لای لباس ها هم چند تا صابون عطری عروس گذاشته بود تا همه چیز بوی خوب بگیرد.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_بیستم - ان
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_بیست_یکم
-
لباس ها هم با سلیقه تمام تا شده بود. خدیجه سر شوخی را باز کرد و گفت: «کوفتت بشود قدم، خوش به حالت. چقدر دوستت دارد.»
ایمان، که دنبالمان آمده بود، به در می کوبید.
با هول از جا بلند شدم و گفتم: «خدیجه! بیا چمدان را یک جایی قایم کنیم.»
خدیجه تعجب کرد: «چرا قایم کنیم؟!»
خجالت می کشیدم ایمان چمدان را ببیند.
گفتم: «اگر ایمان عکس صمد را ببیند، فکر می کند من هم به او عکس داده ام.»
ایمان دوباره به در کوبید و گفت: «چرا در را بسته اید؟! باز کنید ببینم.»
با خدیجه سعی کردیم عکس را بکَنیم، نشد. انگار صمد زیر عکس هم چسب زده بود که به این راحتی کنده نمی شد.
خدیجه به شوخی گفت: «ببین انگار چسب دوقلو زده به این عکس. چقدر از خودش متشکر است.»
ایمان، چنان به در می کوبید که در می خواست از جا بکند.
دیدیم چاره ای نیست و عکس را به هیچ شکلی نمی توانیم بکنیم.
درِ چمدان را بستیم و زیر رختخواب هایی که گوشه اتاق و روی هم چیده شده بود، قایمش کردیم.
خدیجه در را به روی ایمان باز کرد.
ایمان که شستش خبردار شده بود کاسه ای زیر نیم کاسه است، اول با نگاه اتاق را وارسی کرد و
بعد گفت: «پس کو چمدان. صمد برای قدم چی آورده بود؟!»
زیر لب و آهسته به خدیجه گفتم: «به جان خودم اگر لو بدهی، من می دانم و تو.»
خدیجه سر ایمان را گرم کرد و دستش را کشید و او را از اتاق بیرون برد.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]• [🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•. - [🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا - [✨] #قسمت_بیست_یکم - ل
•[ 📚✨📙✨📕✨📗✨📘✨📚 ]•
[🌿] بِســـمِࢪبالشھـــــدا°•.
-
[🧕🏻] رمانِ #دختر_شینا
-
[✨] #قسمت_بیست_دوم
-
روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی صمد تندتند به سراغم می آمد و گاهی هم ماه به ماه پیدایش نمی شد.
اوضاع مملکت به هم ریخته بود و تظاهرات ضد شاهنشاهی به روستاها هم کشیده شده بود.
بهار تمام شد. پاییز هم آمد و رفت. زمستان سرد و یخبندان را هم پشت سر گذاشتیم.
در نبود صمد، گاهی او را به کلی فراموش می کردم؛
اما همین که از راه می رسید، یادم می افتاد انگار قرار است بین من و او اتفاقی بیفتد و با این فکر نگران می شدم؛
اما توجه بیش از اندازه پدرم به من باعث دل خوشی ام می شد و زود همه چیز را از یاد می بردم.
چند روزی بیشتر به عید نمانده بود. مادرم شام مفصلی پخته و فامیل را دعوت کرده بود.
همه روستا مادرم را به کدبانوگری می شناختند. دست پختش را کسی توی قایش نداشت.
از محبتش هیچ کس سیر نمی شد. به همین خاطر، همه صدایش می کردند «شیرین جان».
آن روز زن برادرها و خواهرهایم هم برای کمک به خانه ما آمده بودند.
مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرده بود.
-
#ادامه_دارد...🎈
-
#نویسنده⇦بھنازضرابےزاده🔗
-
#ڪپےباذکࢪصلواٺوزیرنویسنامنویسندھ :)🌸🍃
-
┄❁๑📖【📚】📖๑❁┄
@montzraan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دینم به فدای قدو بالای نگاری😎✌️🏻
#نوپو✌️🏻
#پسرانه
🤞🏻@montzraan
منټظران حضږٺヅ🇵🇸
🔴 از انتشارِ این کلیپ شرمنده ایم اما ببینید وضعیتِ جامعه رو.شاید ما بسیجی ها به خودمون بیایم و یکم ج
البته عزیزانم این رو همـ بگݦـ راجبع این فیݪݦـــ پـسرههـ کهـ با زن لایو داشت. گناه گناههـ خدایی نڪردههـ کسے پـیش خودش نگهـ مثلا من یڪ گݩاه دارݦـ ݣوچیکهـ این کهـ چیزی نیست نه اشتباه نشهـ گناه گناههـ کوچیک و بزرگم نداره👌😉 دچار سو تفاهم نشیم 😇پـس همه نیت میکنیم باهم گناه گناه است کوچک و بزرگ ندارد گناه نمیکنم خداے جانم کمکم کن🤲☺️📿🕊🌸🌸🌸❤️❤️
دشمن شایعه کرده بود برای سلامتی رهبر انقلاب مشکل پیش اومده!
و امروز رهبری با حضور "بدون عصا" در دیدار با اعضای کنگره حاج قاسم و خانواده ایشون پیام مهمی رو به شایعهپراکنها دادن! ما مسیر رفتنی رو خواهیم رفت؛ دشمن ذرهای قدرت ایجاد تردید و خلل در مسیر ما رو نداره
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تُف به غیرت مسئولین!
😳خاک بر سر سازمان تبلیغات اسلامی!
😳خاک بر سر حوزه های علمیه!
🎥🔥گفتگوی شرم آور زن فاسد و پسر ۱۴ ساله در اینستاگرام و فریادهای جنجالی استاد پورآقایی بر سر مسئولین و نهاد های مختلف...
✅انتشار حداکثری
🆔 @Clad_girls
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️آلیستر کرولی پدر شیطان پرستی کیست❓
👤استاد رائفی پور
🔶دشمن شناسی🔶
@montzraan
●📜💭🔕
🖇¦وقتے..
بدون هیچ حریمی میتوان چت ڪرد💬
⛓وقتے..
بدون هیچ محدودیتی میتوان پست خصوصی گذاشت
🔗چہ ڪسی میتواند ما را حفظ ڪند
📌به جز #تقــــوا••✨
اللهم جعل عواقب امورنا خیرا
🌿↷
•••➜@montzraan
|.•♥️🌿•.|
بانــو
اگرحجابےوالاترازچــادر
وجودداشت
حضرتزهرا(س)
ڪہسرورزنانعالماست
آنرابہسرمیڪرد
یقینبدانڪہچــادر
پوششسروراناست🦋♥️🌿
@montzraan
#فداییان_رهبریم♥️✋
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چرا اینقدر میگی آقا بیا اصلاً؟😭
#استاد_رائفی_پور
#برای_ظهور_و_سلامتی_آقا_صلوات
#حسین_جـان
دادمـ تو را قَسَـــــم
به نخ ِ چادرے ڪه سوختــ
شاید دلتـ❤️ــبسوزد
و یڪ ڪربلا دهے...
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@manbar_delnshin
دلم گرفته خستم - @Maddahionlin.mp3
3.08M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃دلم گرفته خسته ام
🍃یه عالمه غم دارم کسی نمیدونه
🎤 #مجتبی_رمضانی
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@manbar_delnshin
همه میزارن میرن ولی تو - @Maddahionlin.mp3
3.71M
🌴شب زیارتی امام حسین(ع)
🍃همه میزارن و میرن ولی تو
🍃یار دلشکستگی های منی
🎤 #حسن_عطایی
⏯ #شور
🌷 #صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله
@manbar_delnshin