✅💠 «نذار بگن»
سراسیمه به دنبال گوشی همراهش گشت. آنقدر مضطرب بود که گوشی از دستش رها شد و روی زمین افتاد.
چشم هایش قنات وار اشک می جوشاند و دلو دلو روی چهره اش خالی می کرد.
صدای بوق شنیده می شد ولی کسی پاسخگو نبود.
پیرمرد کلاه آفتابی رنگ و رو رفته اش را روی سرش تکان داد. قلبش گوشت کوبی شده بود که میخواست قفسه سینه اش را له کند.
نفسش به شماره افتاده بود. رو به حرم کرد و گفت: یا علی، من سوادی ندارم که بفهمم الان کجام و از کجا برم. برادرمم گم کردم. جواب تلفنمم نمیده، وسایلمم پیش اونه، تو این کشور غریبم، کسی رو ندارم .
هق هق گریه اش بلند شد. از میان جمعیت به زور خودش را بیرون کشید. گویی دست از همه چیز شسته بود.
در ذهنش خودش را ته دنیا می دید. در دلش گفت : بر می گردم. تو این غربت با بودن داعش و ناامنی بمونم چیکار؟ اگه داعشیا گرفتنم چی؟؟
از کنارش مردم گروه گروه رد میشدند. پرچمهای سرخ، سبز و سفید با اسماء و تصاویر زیبای کربلا، یک لحظه دلش را منقلب کرد. بی درنگ رو به سوی حرم امام حسین علیه السلام کرد : آقاجان، قربونت برم. من اولین بارمه اومدم پیاده روی اربعین. نذار نیومده به حرمت از نجف برگردم ایران.
صدایش را بلند کرد و مثل مار گزیده ها در خودش پیچید. دکمه ی بالایی لباسش را باز کرد تا بتواند کمی نفس بکشد.
سپس ادامه داد : نذار مردم بگن، رفت کربلا، ولی حسین تو حرمشم راش نداد. نذار شکایت به بابات علی کنم. داری به من گوش می کنی؟
گونه هایش خیس اشک شده بود.
ناگهان دستی روی شانهاش خورد. پیرمرد با صورت چروکیده و دستان پینه بسته ای که خبر از کشاورز بودنش میداد به سمت عقب برگشت، جوانی را دید که سربند یا حسین داشت. جوان لبخندی زد و گفت: پدرجان، نگات به گنبد اقا افتاد، دعامون کن. بیا با کاروان ما بریم. این چند روز مهمون من، زائر حسین که بی پناه و غریب نمیشه، میشه؟
🔹 برگرفته از یک داستان کاملا واقعی
✍ به قلم: آمنه خلیلی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار
شوق زیادی برای رسیدن داشتند خستهی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستانشان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود میبالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت میکشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدمهایش را بلندتر برمیداشت و با سرعت بیشتری حرکت میکرد.
در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریشهای سفید با نگاه ملتمسانهاش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم کفشها و لبخند رضایت بر لبهای پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفشها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائیام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد.
پیرمرد کفشها را برداشت و دمپاییها را مقابل پای آقا حمید گذاشت.
حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت کفشهای آقا حمید بکشد تا آنها نفسی تازهکنند، کفشها دیگر زیر دستهای پینه بستهی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و رویشان باز شده بود و خستگی راه از تنششان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژیشان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دلشان میخواست به جای راه رفتن پرواز کنند.
آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت.
اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفشها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✅💠 برداشت هایی از قران درباره امام حسین علیه السلام
🏴جلسه سوم
⚡️آیه اول سوره های نجم، ضحی وبروج
⚡️آیات 1تا3سوره طارق
⚡️آیات 1تا3سوره شمس
📗خصائص الحسینیه
🔹 تدوینگر : مریم صالحی
#اکولایزر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 شوقِ دیدار
شوق زیادی برای رسیدن داشتند خستهی راه بودند، گرد و غبار تمام صورتشان را پوشانده بود، از اینکه با وجود عمر بیشتری که داشتند از بین سایر دوستانشان آقا حمید آنها را برای این سفر انتخاب کرده بود به خود میبالیدند، ولی چون رنگ و رویی برایشان نمانده بود، خجالت میکشیدند وارد دیار عشق شوند، نیاز داشتند کسی دستی به صورتشان بکشد و گرد و غبارشان را بزداید، اما آقا حمید بدون هیچ توجهی به آنها خیلی با عجله قدمهایش را بلندتر برمیداشت و با سرعت بیشتری حرکت میکرد.
در کنار جاده پیرمردی عراقی با صورتی آفتاب خورده و ریشهای سفید با نگاه ملتمسانهاش قدمهای آقا حمید را سست کرد و ایستاد، برق شادی در چشم کفشها و لبخند رضایت بر لبهای پیرمرد نشست. پیرمرد خم شد سمت کفشها و گفت: الحمدلله امسال هم آقا مرا به خادمی پذیرفت، امسال اوضاع خوبی نداشتم و تنها دارائیام اینهاست و با چشمهایش به واکس و فرچه اشاره کرد.
پیرمرد کفشها را برداشت و دمپاییها را مقابل پای آقا حمید گذاشت.
حالا یکی پیدا شده بود تا دستی به صورت کفشهای آقا حمید بکشد تا آنها نفسی تازهکنند، کفشها دیگر زیر دستهای پینه بستهی پیرمردِ عراقی حسابی نو شده بودند و رنگ و رویشان باز شده بود و خستگی راه از تنششان درآمده بود، انگار دوپینگ کرده بودند و انرژیشان بیشتر شده بود و شوق مضاعفی برای زیارت داشتند، دلشان میخواست به جای راه رفتن پرواز کنند.
آقا حمید رفت و با دو چای عراقی برگشت.
اطراف پیرمرد شلوغ شده بود، پیرمرد کفشها را تحویل داد و چائی را از آقا حمید گرفت، اما دیگر فرصت سر خاراندن نداشت چه برسد به نوشیدن چای.
✍ به قلم: مرضیه رمضانقاسم
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 ای یزید هرگز نتوانی یاد و نام ما را محو کنی...
🔹 خالق اثر : سمیرا حاج محمدی
#عکس_نوشت
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 دنده پنج
از پشت مرز شلمچه باهم رفیق شده بودیم. در نگاه اول، نه خوش اخلاق بود، نه خوش صحبت و نه ملاحظه کار، اصلا یادم نیست ، رفاقت ما کی بهم گره خورد؟ اما یک مورد جذاب در وجودش زیر پوستی جا خوش کرده و سر بزنگاه، مثل توپی که بی هوا شوت بشود در دستهایت، خودش را بجا و به اندازه و بانمک پرتاب می کند وسط صحبت های گل انداخته تو و خودش. آنوقت است که یا روده بر می شوی، یا تبسمی درونی بر لبت می نشیند و عمیقا کیف می کنی.
تقریبا به عمود هزارو بیست و هشت رسیده بودیم که گفتم، با این پاهای ناز نازی صفر کیلومتر، تا بحال پیاده روی اربعین بوده ای؟ در حالی که سعی می کرد برخنده اش غلبه کند گفت: ببین سالار ، من تا به اینجای راه هم باور نمی کردم دوام بیارم. پاهای ما شهری ها ، داره تزیینی میشه. مثل وقتی که بدنیا اومدیم، ولی تا مدتها نمی تونستیم باپاهامون راه بریم. حتی نمی دونستیم بایدراه بریم.( در اصل، پا برای ما شهری های بیچاره، شده مثل دنده پنجم ماشین پراید. یعنی آبشنش هست، ولی استفاده نداره. اصلا از بس نیاز نشده، حتما زنگ زده. فقط بد نامیش باقیه ، وگرنه سال تا ماه ، کسی سراغشم نمی گیره.) . راستی چه باقلوایی پیدا کردم. این هم لطف امام حسین ع .
✍ به قلم: محمد رحیمی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 یا محمد رسول اللّه
🔹 خالق اثر : سید امین علمداری
#گرافیک
#پوستر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 «نفس راحت»
کریم با عصبانیت فریاد زد :چقدر وراجه! کفر آدمو در میاره. کی باهاش اومده؟
مهرداد قاه قاه خندید: نه بابا، از بس حرف می زده از خونه انداختنش بیرون، خودشه و خودش
کریم دست در موهاش برد و آن ها را بهم ریخت :چه شانس بدی ما داریم. حالا باید صاف با این خورنده ی اعصاب همسفر می شدیم؟
حمید گفت :مسخرش نکنید، گناه داره پیرمرد. یعنی اومدیم زیارتااااا حواستون هست؟
پیر مرد به سمت آنها آمد. هرسه بیتفاوت نگاهش کردند.
پیرمرد عصایش را بلند کرد و به سمت گنبد نشانه رفت: اونجا رو ببینید! همه ی عشق عالم اونجاست.
کریم یک دفعه صدای خنده اش بلند شد.
پیرمرد که فهمیده بود به او می خندد ادامه داد: ما مثل شما جوون بودیم و البته سالم. اون وقتا با دوستام می اومدیم اینجا و تا دیر وقت توی صحن مینشستیم.
مهرداد دست روی عصایش گذاشت و آن را پایین آورد : شما جوونیاتونم اینقدر حرف می زدید؟ نمیخواید یه استراحت به لب و دهنتون بدید؟ به خدا ثواب داره.
بعد هم سرش را به سمت حمید و کریم گرفت: بریم زیارت، تا هم ما یه نفس راحت بکشیم و هم حاجی تجدید قوا کنه برای درد و دلهای بعدش.
پیرمرد که به شدت ناراحت شده بود به اونها نگاه کرد و گفت: من همون روزای جوونیم نذر کردم که هر سال بیام امام رضا. ولی نمیدونستم تو جنگ موجی میشم و بودنم دیگرون رو اذیت میکنه. پر حرفی منو که دست خودمم نیست به امام رضا ببخشید.
برید شما با دیدار امام رضا تجدید قوا کنید، منم برم یه نفس راحت بکشم که خداراشکر امسالم نذرم به همراهی شما ادا شد.
هر سه سر جایشان میخکوب شده بودند.
پیرمرد میرفت و پژواک صدایش مدام در گوش آنها می پیچید.
✍ به قلم: آمنه خلیلی
#داستانک
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 فما احلی اسمائکم...
🔹 خالق اثر : سید امین علمداری
#گرافیک
#پوستر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 هدیه
نگاهی به کارتهای هدیه روی میز کرد چند روزی بود از بانک گرفته بود
اما نمی دانست چطور به امیر بدهد از چشمان بی رمق امیر خجالت می کشید. تا دیر وقت کار می کرد. اما نمی توانست بدهکارهایش را بپردازد .
کنترل را برداشت روی مبل لم داد تلویزیون را روشن کرد.
«سلام با تسلیت شهادت آقا امام حسن مجتبی،،(علیه السلام)»
فکری به ذهنش رسید. لبخند زد.
کارتها را داخل پاکت گذاشت روی آن نوشت :« به نیت آقا امام حسن مجتبی(علیه السلام) کریم اهل بیت ، هدیه به شما امیر آقا پدر مهربان که همه هست و نیستش را برای درمان دخترش داد » .
صدای زنگ را شنید پیک پشت در منتظر بود .
✍ به قلم : مریم حقیری
#داستانک
#گروه_تبلیغی_مسطور
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh
✅💠 فقیر و خسته آمدم بدرگاهت رحمی...
🔹 خالق اثر : سید امین علمداری
#گرافیک
#پوستر
#محرم_1400
#آثار_نمونه
@taaghcheh