🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚
« اقا معلم»
داشتم رو برگه ی دوستم نگاه میکردم، اونم اعصاب خوردکنی بوداااا😬، خیلی ریز مینوشت📑 تازه، بدخط، اونقدر بد خط که خودش هم بعداً، برگش رو بهش میدادن نمیتونست بخونه😒😒😒
گمونم بعضی معلما نمرش می دادن چون نمی تونستن خطش رو بخونن🤨
هرچی چشامو گشاد👀 کردم که ببینم، نشد که نشد🤦♂️
دوست داشتم بگیرم سفت بزنمش، پسره ی نَچَسبووووووو🤢🤢
همونطور که سرم مثل پنکه روی برگه ها می چرخید. حس کردم صدای نفس کشیدن کسی میاد😨😨
سرمو بلند کردم، دیدم آقا معلمه😱😱😱
هول کردم، خودکار از دستم افتاد.
گفتم: سلام آقا معلم🙄
اقا معلم گفت : سلام به روی ماهت، میبینم چشات درشت شده! 👁️
خجالت کشیدم، لپام گل انداخت و گفتم: درشت بود آقا، و بعد نیشم رو تا بناگوشم باز کردم😁😁
آقا معلم خودکار قرمزش رو از جیبش در آوورد و روی برگم یه گردی بزرگ کشید و گفت : به درشتی این؟؟ 😏😏
بعدم یه لبخند معنادار و یک چشمک مشتی زد و گفت : دو تا بالم براش میزارم که بری دنیا رو باش بگردی🕊️🕊️
و دو تا خط کنارش برام کشید. - 0-
در حال حاضر دارم دنیا رو میگردم ولی تو این دنیا گشتنام ، بارها به خودم گفتم: کاش درسمو خونده بودم، تا کنار چشم درشته یه تیرکمون برام می کشید نه دوتا بال😓😓
#داستان_عام
#اقای_معلم
#رمضان_1400
#نمونه_های_برتر / آمنه خلیلی
@faryade_varagh_najvaye_ghalam
🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚🦚
@taaghcheh