#ســـــلام_امـــــام_زمـــــانم🦋
وامـــــا مـــــا...😭
هر روز آقـــــا#جـــــان بـــــراے آمدنتـــــ دعـــــا میڪنیم🤲😢
و بـــــراے نیامدنتــــــــــ
آقـــــا جـــــان شـــــما ڪـــــہ غریبـــــہ نیـــــستے ❌
#گنـــــاه هـــــم میڪنیم😔
ایـــــن را هـــــم بگویـــــم آقـــــا جـــــان، مـــــا #گـــــناه نمیخواهیم 😩
فـــــقط اندڪے #نـــــگاه شـــــما را مـــــیخواهیم😘
مـــــولایم گاهی نـــــگاهے...
🥀 @morvaridkhaky
آنھا ڪه از پل#صراط میگذرند،💪
قبلا از خیلی چیزها گذشته اند؛😢
بایـــد بگذری تا بگذری...🕊
#شھیدحمیدسیاهکالیمرادی
#سلام_ظهرتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_سی_وهفتم:به زلالی آب توی حال و هوای خود
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_سی_وهشتم:جوان من
بدجور کپ کرده بود. به زحمت خودم رو کنترل می کردم، صدام بریده بریده در می اومد.
– کاری داشتی آقا سینا؟
با شنیدن جمله من، کمی به خودش اومد. زبونش بند اومده بود و هنوز مغرش توی هنگ بود.
حس می کردم گلوش بدجور خشک شده و صداش از ته چاه در میاد. با دست به پشت سرش اشاره کرد:
ـ بالا، چایی گذاشتیم. می خواستم بگم بیاید، خوشحال میشیم.
از حالت بهم ریخته و لفظ قلم حرف زدنش، می شد تا عمق چیزهایی رو که داشت توی ذهنش می گذشت رو دید. به زحمت لبخند زدم، عضلات صورتم حرکت نمی کرد.
– قربانت داداش، شرمنده به زحمت افتادی اومدی. نوش جان تون، من نمی خورم.
برگشت، اما چه برگشتنی. ده دقیقه بعد دکتر اومد پایین
– سر درد شدم از دست شون، آدم میاد کوه، آرامش داشته باشه و از طبیعت لذت ببره. جیغ زدن ها و …
پریدم توی حرفش، ضایع تر از این نمی تونست سر صحبت رو باز کنه و بهانه ای برای اومدن بتراشه.
ـ بفرما بشین، اینجا هم منظره خوبی داره.
نشست کنارم، معلوم بود واسه چی اومده.
– جوانن دیگه، جوانی به همین جوانی کردن هاشه که بهترین سال های عمره.
یهو حواسش جمع شد.
– هر چند شما هم، هم سن و سال شونی. نمیگم این کارشون درسته، ولی خوب … سرم رو انداختم پایین، بقیه حرفش رو خورد. و سکوت عمیقی بین ما حکم فرما شد
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_سی_ونهم:یا رسول الله
– زمان پیامبر، برای حضرت خبر میارن که فلان محل، یه نفر مجلس عیش راه انداخته و …
پیامبر از بین جمع، حضرت علی رو می فرسته: “علی جان برو ببین چه خبره؟”
حضرت میره و برمی گرده و خطاب به پیامبر عرض می کنه: “یا رسول الله، من هیچی ندیدم.”
شخصی که خبر آورده بوده عصبانی میشه و میگه:
من خودم دیدم و صدای ساز و دهل شون تا فاصله زیادی می اومد، چطور علی میگه چیزی ندیدم؟
پیامبر می فرمایند: “چون زمانی که به اون کوچه رسید، چشم هاش رو بست و از اونجا عبور کرد. من بهش گفته بودم، ببین و اون چیزی ندید.”
مات و مبهوت بهم نگاه می کرد. به زحمت، بغض و اشکم رو کنترل کردم. قلب و روحم از درون درد می کرد.
ـ به اونهایی که شما رو فرستادن بگید:
مهران گفت: منم چیزی ندیدم.
و بغض راه گلوم رو سد کرد. حس وحشتناکی داشتم، نمی دونستم باید چه کار کنم. توی اون لحظات، تنها چیزی که توی ذهنم بود، همین حکایت بود و بس…
بهش نگاه نمی کردم، ولی می تونستم حالاتش رو حس کنم. گیج و سر درگم بود، با فکر و انتظار دیگه ای اومده بود. اما حالا … درد بدی وجودم رو پر کرده بود. حتی روحم درد می کرد، درد و حسی که برای هیچ کدوم قابل درک نبود.
به خدا التماس می کردم هر چه زودتر بره، اما همین طور نشسته بود. نمی دونم به چی فکر می کرد، چی توی ذهنش می گذشت. ولی دیگه قدرت کنترل این درد رو نداشتم، ناخودآگاه اشک از چشمم فرو ریخت.
سریع خودم رو کنترل کردم، اما دیر شده بود. حالم دست خودم نبود، نگاه متحیرش روی چهره من خشک شده بود.
ـ ما واسه وجب به وجب این خاک جون دادیم. جوان هایی که جوانی شون رو واسه اسلام گذاشتن وسط، اونها هم جوان بودن، اونها هم شاد بودن، شوخ بودن، می خندیدن، وصیت همه شون همین بود:
خون من و … با حالتی بهم نگاه می کرد که نمی فهمیدمش، شاید هیچ کدوممون همدیگه رو
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
💚 سلام امام زمانم 💚
از شما می گویم!
برای شما!
به خاطر شما!🌙
به امید دیدن
لبخندی که روز ظهور
بر لبانتان خواهد نشست!💫
هیچ کس و هیچ چیز
مهمتر از شما نیست...♥️
🥀 @morvaridkhaky
کاش میشد🤲بچهها را جمع کرد👥
#سنگر آن روزها را گرم کرد😔
کاش میشد بار دیگر#جبهه رفت
#جنگ عشقی کرد و تیری خورد و رفت…
شادی روح#شهدا و امام#شهدا صلوات
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_حساب
✳️ راه رحمت الهی را بر خود نبند!
🔻 [اگر] ما درِ يک شيشه را محکم ببنديم، بعد آن را وارد يک اقيانوس کنيم، آنگاه [میتوانیم] بگویيم اقيانوس به اين عظمت چرا يک ذره آب در اين شيشهی نيمليتری نمیريزد؟ جواب اين است که اقيانوس، بیپايان است ولی درِ شيشه بسته است. اقيانوس کارش اين است که هر جا که موجودی و راهِ بازی باشد، سرايت کند. اين راه از ناحيهی خود اين موجود بسته است.
🔸 انسان اگر راه را بر خود نبندد، #رحمت_الهی او را میگیرد. رحمت الهی آنجا را نمیگیرد که راه را خود انسان بر خود بسته باشد.
👤 #شهید_مطهری
📚 #مجموعه_آثار | ج۲۷
📖 ص۴۷۶
💬 پ.ن: مگر ممكن است كه انسان وارد سفرهی #كريم بشود و از آنجا، محروم خارج بشود؟ مگر وارد نشوی. آن كسانی كه وارد سفرهی غفران و رضوان و ضيافت الهی در اين ماه نشوند، البته بیبهره خواهند ماند و واقعا اين محروميت به معنای حقيقی است. «ان الشقي من حرم غفرانالله في هذا الشهر العظيم». محروم واقعی، آن كسی است كه نتواند در #ماه_رمضان، غفران الهی را به دست بياورد.
🗓 بخشی بیانات #رهبر_معظم_انقلاب در ديدار مسؤولان و كارگزاران نظام جمهوری اسلامی، به مناسبت عيد سعيد فطر در تاریخ ۶۹/۲/۷
🥀 @morvaridkhaky
39.18M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فیلمی کوتاه از گوشهای از زندگی شهید «محمد منتظر قائم» اولین فرمانده سپاه استان یزد که در پنجم اردیبهشت سال 59 در صحرای طبس به شهادت رسید
واقعا دلم نمیخواد بحث سیاسی کنم، ولی خدا وکیلی سبک زندگی این شهید رو مقایسه کنید با آقای روحانی که سال 95 یه نصفه روز با هیئت دولتش رفت سفر کرج و 500 میلیون تومن (به قیمت امروز حدود 2/5 میلیارد) از بیتالمال رو به عنوان ناهار حروم خودشو و دوروبریاش کرد، واقعا حال آدم بهم میخوره از این جماعت ...
#عند_ربهم_یرزقون
#با_شهدا
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_سی_ونهم:یا رسول الله – زمان پیامبر، بر
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهلم:سناریو
مثل فنر از جا پریدم و کوله رو از روی زمین برداشتم، می خواستم برم و از اونجا دور بشم. یاد پدرم و نارنجی گفتن هاش افتاده بودم. یه حسی می گفت:
ـ با این اشک ریختن، بدجور خودت رو تحقیر کردی.
حالم به حدی خراب بود که حس و حالی نداشتم روی جنس این تفکر فکر کنم. خدائیه یا خطوات شیطان، که نزاره حرفم رو بزنم.
هنوز قدم از قدم برنداشته، صدای سعید از بالای بلندی بلند شد:
ـ مهرااااان، کوله رو بیار بالا، همه چیزم اون توئه.
راه افتادم. دکتر با فاصله ی چند قدمی پشت سرم
آتیش روشن کرده بودن و دورش نشسته بودن به خنده و شوخی. سرم رو انداختم پایین، با فاصله ایستادم و سعید رو صدا کردم.
اومد سمتم و کوله رو ازم گرفت.
ـ تو چیزی از توش نمی خوای؟
اشتها نداشتم
– مامان چند تا ساندویچ اضافه هم درست کرد. رفتی تعارف کن، علی الخصوص به فرهاد
نفهمیدم چند قدمی مون ایستاده
ـ خوب واسه خودت حال کردی ها، رفتی پایین توی سکوت …
ادامه سناریوی سینا و دکتر با فرهاد بود. ولی من دیگه حس حرف زدن نداشتم، لبخند تلخی صورتم رو پر کرد.
ـ ااا… زاویه، پشت درخت بودی ندیدمت.
سریع کوله رو از سعید گرفتم و یه ساندویچ از توش در آوردم و گرفتم سمتش
– بسم الله
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚 #رمان
#نسل_سوخته 🔥
#قسمت_صدو_چهل_ویکم:تو نفهمیدی
جا خورد
ـ نه قربانت، خودت بخور
این دفعه گرم تر جلو رفتم
ـ داداش اون طوری که تو افتادی توی آب و خیس خوردی، عمرا چیزی توی کوله ات سالم مونده باشه. به کوله ات هم که نمیاد ضد آب باشه، نمک گیر نمیشی.
دادم دستش و دوباره برگشتم پایین
کنار آب، با فاصله از گل و لای اطرافش، زیر سایه دراز کشیدم. هر چند آفتاب هم ملایم بود.
خوابم نمی برد، به شدت خسته بودم. بی خوابی دیشب و تمام روز، جمعه فوق سختی بود.
جمعه ای که بالاخره داشت تموم می شد.
صدای فرهاد از روی بلندی اومد و دستور برگشت صادر شد. از خدا خواسته راه افتادم. دلم می خواست هر چه زودتر برسیم خونه و تقریبا به این نتیجه رسیده بودم که نباید استخاره می کردم. چه نکته مثبتی در اومدن من بود؟ آزمون و امتحان؟ یا … کل مسیر تقریبا به سکوت گذشت. همون گروه پیشتاز رفت، زودتر از بقیه به اتوبوس رسیدن.
سعید نشست کنار رفقای تازه اش. دکتر اومد کنار من، همه اکیپ شده بودن و من، تنها…
برگشت هم همون مراسم رفت و من کل مسیر رو با چشم های بسته، به پشتی تکیه داده بودم. و با انگشت هام خیلی آروم، یونسیه می گفتم که حس کردم دکتر از کنارم بلند شد و با فاصله کمی صدای فرهاد بلند شد.
– بچه ها ده دقیقه جلوتر می ایستیم، یه راهی برید، قدمی بزنید، اگر می خواید برید سرویس…
چشم هام رو که باز کردم هوا، هوای نماز مغرب بود.
ساعت از ۹ گذشته بود که بالاخره رسیدیم مشهد. همه بی هوا و قاطی، بلند شدن و توی اون فاصله کم، پشت سرهم راه افتادن پایین.
خانم ها که پیاده شدن، منم از جا بلند شدم. دلم می خواست هرچه سریع تر از اونجا دور بشم. نمی فهمیدم چرا باید اونجا می بودم و همین داشت دیوونه ام می کرد و اینکه تمام مدت توی مغزم می گذشت:
– این بار بد رقم از شیطان خوردی، بد جور،این بار خدا نبود، الهام نبود و تو نفهمیدی .
.
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky