#قسمت_چهل_وپنجم: سلام بر رمضان
چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه کسی
برای روزه گرفتن نیاز نداشته باشم ...
اولین رمضانی که همه حواسشون به بچه هاشون هست من خودم گوش به زنگ اذان
و سحر بودم. خدا رو شکر، بیدار شدن برای نماز شب جزئی از زندگیم شده بود ...
فقط باید کمی زودتر از جا بلند می شدم.
گاهی خاله برام سحری و افطار می آورد گاهی دایی محسن گاهی هم خانم همسایه
و گاهی هر کدوم به هوای اون یکی دیگه و کلا از من یادشون می رفت و من
خدا رو شکر می کردم بابت تمام رمضان هایی که تمرین نخوردن کرده بودم ...
هر چند شرایط شون رو درک می کردم که هر کدوم درگیری ها و مسائل زندگی
خودشون رو دارن و دلم نمی خواست باری روی دوش شون باشم اما واقعا سخت بود با درس خوندن و اون شرایط سخت رسیدگی به مادربزرگ بخوام برای خودم
غذا درست کنم ...
روزها کوتاه بود و لطف خدا بهم نیرو و قدرت می داد و تا افطار بی وقفه و استراحت
مشغول بودم هر وقت خبری از غذا نبود مواد صاف شده سوپ مادربزرگ رو که از
سوپ جدا می کردیم، نمک می زدم و با نون می خوردم. اون روزها خسته تر از این
بودم که برای خودم حس شکستن 2 تا تخم مرغ رو داشته باشم
مادربزرگ دیگه نمی تونست تنها حرکت کنه دایی محسن صندلی پلاستیکی خریده
بود با کوچک ترین اشاره از جا می پریدم صندلی رو می گذاشتم توی دستشویی زیر بغلش رو می گرفتم
پشت در گوش به زنگ می ایستادم دیگه صداش هم به زحمت و بی رمق در می
اومد. زیربغلش رو می گرفتم و برش می گردوندم و با سرعت برمی گشتم دستشویی
همه جا و صندلی رو می شستم خشک می کردم و سریع می گذاشتم کنار ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
گمنام یعنی کسی که.....
حتی نخواست به اندازه ی نامی
از دنیا سهم داشته باشد .
ایکاش ازاین خانه هاقسمت ما میشد
بحق بانوی دوعالم حضرت زهرا سلام الله علیها
شما هم دعا کنید
اللهم ارزقنا.....
#شبتان_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم ❣
مـولایـم . . .♥️
شب رفت ورفت برتن عالم لباس #صبح
روشن شد آسمان شب از انعکاس صبح
خیل ملک به حالت تعظیم دور💫اوست
اما به سوی #شماست تمام حواس صبح
#اللّهُمّ_عَجّلْ_لِوَلیّکَ_الفَرج🌸🍃
🥀 @morvaridkhaky
●
+عکسکمتردیدهشدھازحاجـے💔'
[ بسیارانسانھادیدهاَمکہپرندگانمحو
تماشاۍپروازشانبودهاَند :) .. ]🌱🕊
#سلام_صبحتون_شهدایی🌺
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❗️جواب کوبنده حاج قاسم سلیمانی به بن سلمان ملعون !!!
.
.
ما از تو ترسی نداریم ملخ خور ، این ما هستیم که شما را نابود می کنیم ! ولا غیر ....
#عربستان_سقوطی
#حاج_قاسم
#امام_زمان_عج
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#در_محضر_خوبان
⭕️ شیطان همیشه انسان رو بعد از گناه مایوس میکنه...
❤️ چقدر زیباست...
#استاد_پناهیان
🥀 @morvaridkhaky
#با_شهدا
جاےشهید ملامیری خالی ڪه😔
همسرش میگفت:
موقع خداحافظی بهش گفتم
ان شاءالله با شهادت برگردی
رفت و شهید شد
امابرنگشت
یادم اومدهمیشه بہ شوخی میگفت:
زحمت تشییع جنازه م روبہ کسی نخواهم داد!
#شهیدمالامیری
💐یادشهدا باصلوات 💐
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
#قسمت_چهل_وپنجم: سلام بر رمضان چند سال منتظر رمضان بودم اولین رمضانی که مکلف بشم و دیگه به اجازه ک
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_وششم: اولین 40 نفر
سحری خوردم و از آشپزخونه اومدم بیرون، رفتم برای نماز شب وضو بگیرم بی بی
به سختی سعی می کرد از جاش بلند شه
- جانم بی بی؟ چی کار داری کمکت کنم؟
- هیچی مادر می خوام برم وضو بگیرم اما دیگه جون ندارم تکان بخورم
زیر بغلش رو گرفتم و دوباره نشوندمش آب آوردم و یه پارچه انداختم روی پاش تا
لباس هاش موقع وضو گرفتن خیس نشه
- بی بی حالا راحت همین جا وضو بگیر
دست و صورتش رو که خشک کرد جانمازش رو انداختم روی میز و کمک کردم
چادر و مقنعه اش رو سرش کنه
هنوز 45 دقیقه وقت برای نماز شب مونده بود اومدم برم که متوجه شدم دیگه بدون
کمک نمی تونه حتی نماز بخونه، گریه ام گرفته بود دلم پیش مهر و سجاده ام بود
و نماز شبم چند لحظه طول کشید مثل بچه ها دلم می لرزید و بغض کرده بود ...
رفتم سمت بی بی خیلی آروم نماز می خوند، حداقل به چشم من جوون و پر انرژی که شیش تا پله رو توی یه جست می پریدم پایین
زیرچشمی به ساعت نگاه می کردم هر دقیقه اش یه عمر طول می کشید
- خدایا چی کار کنم؟ نیم ساعت دیگه بیشتر تا اذان نمونده خدایا کمکم کن
حداقل بتونم وتر رو بخونم ...
آشوبی توی دلم برپا شده بود، حس آدمی رو داشتم که دارن عزیزترین داراییش رو
ازش می گیرن. شیطان هم سراغم اومده بود
- ولش کن برو نمازت رو بخون. حال لازم نکرده با این حالش نمازمستحبی بخونه
و ...
از یه طرف برزخ شده بودم و از وسوسه های شیطان زجر می کشیدم. استغفار می
کردم و به خدا پناه می بردم. از یه طرف داشتم پر پر می زدم که زودتر نماز بی بی
تموم بشه که یهو یاد دفتر شهدام افتادم ...
یکی از رزمنده ها واسم تعریف کرده بود
- ما گاهی نماز واجب مون رو هم وسط درگیری می خوندیم نیت می کردیم و الله
اکبر می گفتیم نماز بی رکوع و سجده ... وسط نماز خیز برمی داشتیم، خشاب
عوض می کردیم، آرپیجی می زدیم، پا می شدیم می چرخیدم، داد می زدیم
: سرت رو بپا، بیا این طرف، خرج رو بده و ... و دوباره ادامه اش رو میخوندیم...
انگار دنیا رو بهم داده بودن یه ربع بیشتر نمونده بود سرم رو آوردم بالا وقت
زیادی نبود
- خدایا یه رکعت نماز وتر می خوانم ... قربت الی الله ... الله اکبر ...
حواسم به بی بی و کمک کردن بهش بود، زبانم و دلم مشغول نماز، هر دو قربت الی
الله...
اون شب اولین نفر توی 40 مومن نمازم برای اون رزمنده دعا کردم ...
#ادامه_دارد....
🥀 @morvaridkhaky
«خُذْ بِقَلْبِی إِلَى مَرَاشِدِی»
«دلم را به جايى كه رستگاری من
آنجاست، متوجه ساز»
نهجالبلاغه ـ خطبه ۲۲۷
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹صوت زیبای #تو آرامشِ جانَست بیا
🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا
🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو
🔸قَدعالم ز #فراقِ_تو کمان است بیا😔
#اللهـم_عجل_لولیک_الفـرج 🌸🍃
🥀 @morvaridkhaky
چه قشنگ گفت:
#شهید_شوشتری🦋
دیروز دنبالِ #گمنامی بودیم،
و امروز مواظبیم ناممان گم نشود..!
جبهه بویِ #ایمان میداد
و اینجا ایمانمان بو میدهد✋
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
یکی از برادرهام #شهید شده بود. قبرش اهواز بود. برادر دومیم توی اسلام آباد بود.
وقتی با خانواده ام از اهواز برمی گشتیم ، رفتیم سمت اسلام آباد. نزدیکی های #غروب رسیدیم به لشکر.
#باران_تندی هم می آمد. من رفتم دم #چادر_فرماندهی ، اجازه بگیرم برویم تو
#آقا_مهدی توی چادرش بود. بهش که گفتم؛ گفت « قدمتون روی چشم . فقط باید بیاین توی همین چادر ، جای دیگه ای نداریم.»
صبح که داشتیم راه می افتادیم، #مادرم بهم گفت« برو #آقامهدی رو پیدا کن ،ازش تشکر کنم..
توی #لشکر این ور و اون ور می رفتم تا آقا مهدی را پیدا کنم.
یکی بهم گفت «آقا مهدی حالش خوب نیست؛ خوابیده.»
گفتم « چرا ؟» ...
گفت « دیشب توی چادر جا نبود. تا بخوابد، زیر بارون موند، سرما خورد
#شهید_مهدی_باکری
🥀 @morvaridkhaky
#در_محضر_خوبان
🔵 مشمولین لعنت ملائکه
(چند نفر) هستند که خدا آنها را #لعنت می کند و ملائکه هم آمین می گویند. اگر خدا لعنت کند و ملائکه هم آمین بگویند، یعنی دعا مستجاب است. حال این افراد چه کسانی هستند:
🔻 اول: کسانی که #ازدواجشان را به تاخیر می اندازند.
🔻 دوم : #مردی که خود را شبیه #زنان می کند در حالی که خداوند او را مرد آفریده است و و زنی که خود را شبیه مردان می کند درحالی که خداوند او را زن آفریده است.
🔻 سوم : #فریب دادن و #تمسخر مردم (مثلا) به مسلمانی گوید :بیا چیزی به تو بدهم ،و چون آمد می گوید: گردن کلفت برو دنبال کار و کار کن ! (یا) به نابینایی گوید :مواظب باش به فلان حیوان برخورد نکنی در حالی که مقابل او چیزی نیست (یا) اگر کسی سراغ خانه ای از او می گیرد ،(عمدا) آدرس اشتباهی می دهد.
( در محضر مجتهدی ، ج1 ، چاپ پنجم ، 1393 ، صص52 تا 57 )
🥀 @morvaridkhaky
🌸فلفل
آقامهدی هر وقت میافتاد تو خـط شوخی دیگر هیـچکس جلـودارش نبود...
یکوقت هندوانهای را قاچکرد، لایآن فلفل پاشید، بعد به یکیاز بچه ها تعـارف کرد...
اون هم برداشت و شروع کرد به خـوردن!
وقت حسابی دهانش سوخت..آقامهدی هم صدای خنده اش بلند شد. بعد رو کرد بهش گفت : داداش! شیرین بود؟!
#شہید_مهدی_زینالدیـن
#طنز_جبهه
🥀 @morvaridkhaky
#تلنگر 💥
خانومش پرسید: به چی فکر میکنی؟
رجایی گفت:
امروز نماز اول وقتم عقب افتاد،
فکر میکنم گیر کارم کجا بود...!
#شهید_رجایی
🥀 @morvaridkhaky
#الدخیلڪ_یا_ام_القمر_س❤️
🍂حدیث مادرانِ این زمینے
چرا بعدِ پسرهایٺ حَزینے
بہ سوگندِ شهیدان مدافع
🍂تو تا روز جزا اُمُّ الْبَنینے
#ام_الشهداء🥀
#وفات_حضرت_ام_البنین(س)🥀
#تسلیٺ_باد🥀
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_چهل_وششم: اولین 40 نفر سحری خوردم و از آشپزخون
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_چهل_وهفتم: فامیل خدا
خاله اومد مادربزرگ رو تحویل دادم و رفتم مدرسه توی مدرسه مغزم خواب بود
چشم هام بیدار زنگ تفریح برای چند لحظه سرم رو گذاشتم روی میز و با
صدای اذان ظهر چشم هام رو باز کردم، باورم نمی شد کل ساعت ریاضی رو
خواب بودم.
سرم رو بلند کردم، دستم از کتف خواب رفته بود و صورتم قرمز شده بود.
بچه ها
همه زدن زیر خنده و متلک ها شروع شد
- ساعت خواب
- چی زده بودی که هر چی صدات کردیم تکان هم نمی خوردی؟همیشه خمار
بودی این دفعه کال چسبیدی به سقف
و خنده ها بلندتر شد یکی هم از ته کلاس صداش رو بلند کرد
- با اکبری فامیلی یا کسی سفارشت رو کرده؟ دو بار که بچه ها صدات کردن، دید
بیدار نشدی گفت ولش کنید بخوابه حالا اگه ما بودیم که همین وسط آتیش مون
زده بود ...
- راست میگه با هر کی فامیلی سفارش ما رو هم بکن...
هنوز سرم گیج بود، باور نمی کردم که اینطوری بی هوش شده باشم. آقای اکبری
با اون صدای محکم و رساش درس داده بود و بچه ها تمرین حل کرده بودن اما
برای من فقط در حد یک پلک بر هم زدن گذشته بود قانون عجیب زمان برای
اونها یک ساعت و نیم برای من، کمتر از دقیقه ...
رفتم برای نماز وضو بگیرم توی راهرو تا چشم مدیر بهم افتاد صدام کرد ...
- فضلی
برگشتم سمتش و سلام کردم، چند لحظه ایستاد و فقط بهم نگاه کرد و حرفش رو
خورد.
- هیچی برو از جماعت عقب نمونی
ظهر که رسیدم خونه هنوز بدجور خسته بودم، دیگه رمق نداشتم. خستگی دیشب، مدرسه و رفت و آمدش، دهن روزه و بی سحری ...
چند دقیقه همون طوری پشت در نشستم تمرکز کردم روی صورتم که خستگی
چهره ام رو مخفی کنم.
رفتم تو خاله خونه بود هنوز سلام نکرده سریع چادرش رو سرش کرد
- چه به موقع اومدی، باید برم شیفتم برای مامان یکم سوپ آورده بودم یه کاسه
هم برای تو گذاشتم توی یخچال افطار گرم کن. می خواستم افطاری هم درست
کنم، جز تخم مرغ هیچی تو یخچال نبود می سپارم جلال واست افطاری بیاره و...
قدرت اینکه برم خرید رو نداشتم خاله که رفت منم لباسم رو عوض کردم. هنوز
نشسته بودم که مادربزرگ با شوک درد از خواب پرید ...
#ادامه_دارد...
🥀@morvarid.khaky
#قسمت_چهل_وهشتم: مهمان خدا
چقدر به اذان مونده بود نمی دونم اما با خوابیدن مادربزرگ منم همون پای
تخت از حال رفتم، غش کرده بودم دیگه بدنم رمق نداشت که حتی انگشت هام رو
تکان بدم، خستگی، گرسنگی، تشنگی...
صدای اذان بلند شد لای چشمم رو باز کردم اما اصلا قدرتی برای حرکت کردن
نداشتم چشمم پر از اشک شد
- خدایا شرمندتم ولی واقعا جون ندارم
و توی همون حالت دوباره خوابم برد ضعف به شدت بهم غلبه کرده بود.
باغ سرسبز و بی نهایت زیبایی بود با خستگی تمام راه می رفتم که صدای آب من
رو به سمت خودش کشید چشمه زلال و شفاف که سنگ های رنگی کف آب دیده
می شد با اولین جرعه ای که ازش خوردم تمام تشنگی و خستگی از تنم خارج
شد ...
دراز کشیدم و پام رو تا زانو گذاشتم توی آب، خنکای مطبوعش تمام وجودم رو
فرا گرفت حس داغی و سوختگی جگرم آرام شد توی حال خودم بودم و غرق
آرامش که دیدم جوانی بالای سرم ایستاده با سینی پر از غذا ...
تقریبا دو ساعتی از اذان گذشته بود که با تکان های آقا جلال از خواب بیدار شدم .
چهره اش پر از شرمندگی که به کل یادش رفته بود برام غذا بیاره
آخر افطار کردن با تماس مجدد خاله یهو یادش اومده بود اونم برای عذرخواهی
واسم جوجه کباب گرفته بود ...
هنوز عطر و بوی اون غذا و طعمش توی نظرم بود یکم به جوجه ها نگاه کردم
و گذاشتمش توی یخچال اونقدر سیر بودم که حتی سحر نتونستم چیزی بخورم...
توهم بود یا واقعیت؟ اما فردا حتی برای لحظه ای گرسنگی و تشنگی رو حس
نکردم خستگی سخت اون مدت از وجودم رفته بود ...
و افتخار خورده شدن افطار فردا نصیب جوجه های داخل یخچال شد
هر چند سر قولم موندم و به خاله نگفتم آقا جلال کلا من رو فراموش کرده بود ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
رَبَّنَا لَاتُزِغ قُلُوبَنَا بَعدَ اذ هَدَيتَنا
خداوندا؛ دلهایمان را پس از آنکه
هدایتمان فرمودی، منحرف مکن
آل عمران
#شبتان_خدایی
🥀 @morvaridkhaky
❣#سلام_به_امام_زمان❣
#مهدےجان❤️
همـه جا غـرق دعا می شـوم از آمـدنت
معنی اشک و دعا چيست برايم بنويس
خون دل خوردنت از بار گناهان من است
معنی شـرم و حيا چيست برايم بنويس
#شرمندتم_آقا_جان😔
🌷 #اللهم_عجل_لولیک_الفرج
🥀 @morvaridkhaky
#تلنگرانہ💔
『بہجاےسیوڪردنعڪسحاجقاسم
توگوشیمون، اخلاقومعنویت حاجقاسمروتوخودمونسیوڪنیم...!
🥀 @morvaridkhaky