eitaa logo
مروارید های خاکی
526 دنبال‌کننده
2.6هزار عکس
2.6هزار ویدیو
3 فایل
امت حزب الله پیرو ولایت فقیه باشید، تا برای همیشه فاتح و رستگار شوید. ولایت فقیه هست که راه کمال را به ما نشان می‌دهد. 🥀 #شهید_اسکندر_بهزادی ارتباط با ما ← کانال دوم با موضوعی بسیار متفاوت ← @Safir_Roshangari @ye_loghmeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 استاد 📃 «شهید زنده است» 📥لینک دانلود سخنرانی کلیپ👇 🌐 https://t.me/Masafbox/2863 📥 لینک دانلود با کیفیتهای مختلف👇 🌐 aparat.com/v/UemoW 🥀 @morvaridkhaky
✳️ تکفیری‌ها و معجزه‌ی امام رضا 🔻 گفت: «قراره ۴۸ اسیر ایرانی معاوضه بشن، باید برم.» اسرا رو که آوردن همه‌شان نحیف و لاغر شده بودند. قیافه‌ی اسرای ایرانی رو داشتن که بعد ۸سال اسارت از زندان‌های صدام آزاد شدن اما اینا فقط چندماه تو اسارت تکفیری‌ها بودن. 🔸 اسرا از آنچه به اونا گذشته بود گفتن. از اینکه هرروز شکنجه می‌شدن و از غذایی که به‌اندازه‌ی زنده‌نگه‌داشتن‌شون به اونا می‌دادن. یکی تعریف کرد «وقتی اسیر شدیم توی لباس‌هام کارت عضویت سپاه رو پیدا کردن. چندبار لب حوض درازم کردن و تبر روی گردنم گذاشتن و گفتن بگو غیر از تو کی نظامیه. به حضرت زینب متوسل شدم و شهادتین رو گفتم. برای تکفیری‌ها گردن زدن یه کار عادی بود اما می‌خواستن من بقیه رو لو بدم. یکی‌شون که سرکرده بود و فحش می‌داد برای آخرین بار از من خواست اقرار کنم. حرف نزدم. منتظر بودم با تبر گردنم رو بزنه که خمپاره‌ای نزدیکش منفجر شد. ترکش به سرش خورد و افتاد. تکفیری‌ها عصبی شدن و جنازه‌ی فرمانده‌شون رو از جلوی ما دور کردن و از اون به بعد روزانه فقط سهمیه‌ی کتک‌خوردن داشتیم تا یه شب تو خواب علیه السلام رو جایی دیدم که برف سنگینی می‌اومد. حضرت اومد و گذرنامه‌ی ما رو امضا کرد و فرمود شما آزاد خواهید شد. فردا از خواب بیدار شدم، خبر آزادی رو شنیدم؛ در حالی که همون برفی که تو خواب دیدم می‌اومد.» 📚 از کتاب | خاطرات همسر سرلشکر پاسدار ) 📖 صفحات ۸۴ و ۸۵ 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💚 دنیای ما دیگر چیز با ارزشی ندارد برای امید داشتن... که صبح ها به امیدش برخیزی ... من تنها به امید سلام به شما هر روز صبح چشم باز می کنم.... 🦋 صبحت بخیر آقا 🦋 🌸 اللهم_عجل_لولیک_الفرج 🌸 🥀 @morvaridkhaky
🌷شهید هاشم علی احمدی 🍃تاریخ شهادت: رمضان ۱۳۶۶ ❇️ فرازی از وصیت نامه شهید بزرگوار: 🔸 مرگ با عزت بهترین و ارزنده ترین راه است و زندگی با ذلت و خواری ننگ است در جامعه اسلامی . مردانه مردن در راه خدا و یا در سنگر مردن بهترین راه است من از خداوند بهترین مردن را می خواهم در راه خدا و مردانه 🔹من از همه برادران و خواهران می خواهم دعا به جان امام را فراموش نکنند زیرا امام بودند ملت مظلوم و مسلمان دنیا را آبرو دادند و جنایتکاران را زیر پای مسلمانان نهادند 🔸 من از خداوند می خواهم تمام عمرم را بگیرد و لحظه ای به عمر امام بیافزاید. 🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🛑🎥 کشف پیکر مطهر یک شهید در جزیره مجنون 🔹️گروههای تفحص شهدا موفق شدند در روز پنج شنبه مورخ ۳۰ اردیبهشت ۱۴۰۰ پیکر مطهر یک شهید دوران دفاع مقدس را در جزیره مجنون کشف نمایند. 🥀 @morvaridkhaky
✅حضرت آیت الله بهجت قدس سره: 🔴 آقای عزیز، ظلم نکن ... معصیت هم ظلم به نفس است، 🔹 معصیت مانند آن است که انسان لب چاه هزارمتری برود و بگوید: می‌توانم خود را به داخل چاه بیندازم، و به نظرش معصیت کار آسانی است، ولی عاقبت و فرجام آن، چه؟ 🔹 و چه‌بسا انسان را به اسفل‌سافلین و دَرَکات جهنم برساند. 📚 در محضر بهجت، ج١، ص١٩١ 🍃🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️چرا این انتخابات مهم است؟ ⭕️مدیون خون شهدا هستیم.... 👤 حاج حسین یکتا ♥️ کانال شیرین ترازعسل ذکرحسین ع 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وهفتم: عطش همیشه تا ۱۰ روز بعد از ع
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : جاده کربلا کابووس های من شروع شده بود. یکی دو ساعت بعد از اینکه خوابم می برد با وحشت از خواب می پریدم. پیشانی و سر و صورتم، خیس از عرق بارها سعید با وحشت از خواب بیدارم کرد. – مهران پاشو، چرا توی خواب، ناله می کنی؟ با چشم های خیسم، چند لحظه بهش نگاه می کردم. – چیزی نیست داداش، شما بخواب. و دوباره چشم هام رو می بستم. اما این کابووس ها تمومی نداشت، شب دیگه و کابووس دیگه و من، هر شب جا می موندم. هر بار که چشمم رو می بستم، هر دفعه، متفاوت از قبل هر بار می پیچید، برمی گشتند، کاروان ها جمع می شدند، جوان ها از هم سبقت می گرفتند و من، هر بار جا می موندم. هر بار اتوبوس ها مقابل چشمان من حرکت می کردن و فریادهای من به گوش کسی نمی رسید، با تمام وجود فریاد می زدم. دنبال اتوبوس ها می دویدم و بین راه گم می شدم. من یک بار در بیداری جا مونده بودم، تقصیر خودم بود. اشتباه خودم بودم و حالا این خواب ها … کابووس های من بود؟ یا زنگ خطر؟ هر چه بود، نرسیدن، تنها وحشت تمام زندگی من شد. وحشتی که با تمام سلول های وجودم گره خورد و هرگز رهام نکرد. حتی امروز … علی الخصوص اون روزها که اصلا حال و روز خوشی هم نداشتم. مسجد، با بچه ها مشغول بودیم که گوشیم زنگ زد، ابالفضل بود. ـ مهران می خوایم ، کاروان ببریم غرب، پایه ای بیای؟ بعد از مدت ها، این بهترین پیشنهاد و اتفاق بود. منم از خدا خواسته: – چرا که نه، با سر میام. هزینه اش چقدر میشه؟ – ای بابا، هزینه رو مهمون ما باش. – جان ما اذیت نکن، من بار اولمه میرم غرب، بزار توی حال و هوای خودم باشم. خندید? – از خدات هم باشه اسمت رو واسه نوکری شهدا نوشتیم. ناخودآگاه خندیدم، حرف حق، جواب نداشت. شدم مسئول فرهنگی و هماهنگی اتوبوس ها و چند روز بعد، کاروان حرکت کرد. تمام راه مشغول و درگیر نهار، شام، هماهنگ رفتن اتوبوس ها، به موقع رسیدن به نقاط توقف و نماز، اتوبوس شماره فلان عقب افتاد، اینجا یه مورد پیش اومده، توی اتوبوس شماره ۲ حال یکی بهم خورده و … مشهد تا ایلام، هیچی از مسیر نفهمیدم. بقیه پای صحبت راوی، توی حال خودشون یا … من تا فرصت استراحت پیدا می کردم یا گوشیم زنگ می زد یا یکی دیگه صدام می کرد. اونقدر که هر دفعه می خواستم بخوابم، علی خنده اش می گرفت: ـ جون ما نخواب، الان دوباره یه اتفاقی می افته. حرکت سمت بود و راوی مشغول صحبت و من بالاخره در آرامش، غرق خواب که اتوبوس ایستاد. کمی هشیار شدم، اما دلم نمی خواست چشمم رو باز کنم که یهو علی تکانم داد: – مهران پاشو، . ... 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_وهشتم: جاده کربلا کابووس های من شرو
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : تشنه لبیک سریع، چشم های خمار خوابم رو باز کردم و نگاهم افتاد به خیابان مستقیمی که واردش شدیم. بغض راه نفسم رو بست? خواب و وقایع آخرین عاشورا، درست از مقابل چشم هام عبور می کرد. جاده های منتهی به کربلا، من و کربلا، من و موندن پشت در خیمه و اون صدا … چفیه رو انداختم روی سرم و کشیدم توی صورتم، اشک امانم رو بریده بود. – آقا جون، این همه ساله می خوام بیام. حالا داری تشنه، من بی لیاقت رو از کنار جاده کربلا کجا می بری؟ هر کی تشنه یه چیزیه. شما بودی و من تشنه گفتنش.. وارد منطقه جنگی مهران شده بودیم، اما حال و هوای دل من، کربلا بود. – این بار چقدر با خیمه تو فاصله دارم، پسر فاطمه؟ از جمع جدا شدم، چفیه توی صورت، کفشم رو در آوردم و خودم رو بین خاک ها گم کردم. ضجه می زدم و حرف میزدم. – خوش به حالتون، شما توی کارنامه تون خورده، من بدبخت چی؟ من چی که سهم من از دنیا فقط جا موندنه؟ لبیک شما رو مهدی فاطمه قبول کرد. یه کاری به حال دل من بی نوا بکنید. منی که چشم هام کوره، منی که تشنه لبیکم، منی که هر بار جا می مونم. به حدی غرق شده بودم که گذر زمان رو اصلا نفهمیدم. توی حال خودم بودم، سر به سجده و غرق خاک، گریه می کردم که دست ابالفضل، از پشت اومد روی شونه ام. ـ چی کار می کنی پسر؟ همه جا رو دنبالت گشتم. دل کندن از خاک مهران، کار راحتی نبود. داشتم نزدیک ترین جا به کربلا، داغ دلم رو فریاد می زدم. بلند شدم، در حالی که روحی در بدنم نبود. جان و قلبم توی مهران جا مونده بود. چشم ابالفضل که بهم افتاد، بقیه حرفش رو خورد، دیگه هیچی نگفت. بقیه هم که به سمتم می اومدن، با دیدنم ساکت می شدن. از پله ها اومدم بالا، سکوت فضا رو پر کرد. همهمه جای خودش رو به آرامش داد. – علی داداش، پاشو برگشت رو من بشینم کنار پنجره. دوباره چفیه رو کشیدم روی سرم و محو وجب به وجب خاک مهران شدم. حال، حال خودم نبود که علی زد روی شونه ام. صورت خیس از اشکم چرخید سمتش، یه لحظه کپ کرد. – بچه ها، می خواستن یه چیزی بخونی اگه حالشو داری … جملات بریده بریده علی تموم شد. چند ثانیه به صورتش نگاه کردم و میکروفون رو گرفتم. نگاهم دوباره چرخید سمت مهران – تشنه فرمان توئم یا حسین. آخر از این حسرت تو جان دهم کاش که بر دامن تو جان دهم کی شود این عشق به سامان شود؟ لحظه لبیک من و ، جان شود ... 🥀 @morvaridkhaky
❣ 🌾هر صبح که بلند می شوم ..... 🌼آراسته روی قبله می ایستم و 🍁می گویم: 🌾"السلام علیک یا اباصالح المهدی" 🌼وقتی به این فکر میکنم که خدا 🍁جواب سلام را واجب کرده است، 🌾قلبم از ذوق اینکه شما به اندازه 🌼 یک جواب سلام به من نگاه می 🍁کنی از جا کنده می شود. آقاجانم! دوستت دارم. 🌹تعجیل در فرج صلوات🌹 🥀 @morvaridkhaky
یکی از شهدای مدافع حرم بود ،،، داعشی ها دورش کردن تا تیر داشت با تیر جنگید تیر تموم شد سنگ تموم شد، داعشی ها نیت کرده بودن زنده بگیرنش ... همون موقع حاج قاسم هم توی منطقه بود .. خلاصه اینقدری این بچه رو زدن تا دیگه بدنش هم کم آورد و اسیر شد ولی یک لحظه سرشو از ترس پایین نیاورد.... تشنه بود آب جلوش می ریختن رو‌زمین .... فهمیدن حاج قاسم توی منطقس ... برا این که روحیه حاج قاسم روخراب کنن بیسیم رضا اسماعیلی گرفتن جلو دهن رضا و چاقو گذاشتن زیر گردنش کم کم برا این که زجر کشش کنن آروم آروم شروع کردن به بریدن سرش و بهش می گفتن حضرت زینب فحش بده پشت بیسیم ... ببین اینقدر یواش یواش بریدن که ۴۵ دقیقه طول کشید .. ولی از اولش تا لحظه ای که صدای خر خر گلو آمد این پسر فقط چندتا کلمه می گفت ..‌ اصلا من آمدم جونم بدم اصلا من آمدم فدابشم برا حضرت زینب اصلا من آمدم سرم رو بدم یا علی یا مولا یا زهرا .....😭😭😭😭😭 میگن حاج قاسم عین این ۴۵ دقیقه رو گریه می کرد که پشت بیسیم گوش می داد .... بعدم سر رضا رو گذاشتن جعبه و فرستادن ‌برا حاج قاسم 😓😓 رای درست ما یعنی وفاداری به شهدا 🥀 @morvaridkhaky
چقدر این روزها احتیاج داریم که او برگردد و بیاید پشت میکروفن با صلابت و یقینی از جنس آرامش بگوید: "کمتر از سه ماه دیگر اعلام پایان در این کره‌ی خاکی خواهد بود..." 🥀 @morvaridkhaky
🔵 گدایی خدا عزت است. همیشه دعا کنید، نگویید خدا قضا و قدرش را مشخص کرده است اگر بخواهد می دهد و نخواهد نمی دهد نه این جور نیست … بنده ایی که دهان خود را بسته و گدایی نمی کند خدا به او چیزیی نمی دهد باید خدا خدا کنید خدا را صدا کنید خدا هم دوست دارد بنده اش بگوید یا الله . مسلماً هیچ یا الله ایی بی جواب نمی ماند پس دعا کنید و خدا هم اجابت می کند اگر اعتنا نکنید به شما نمی دهد پس دعا لازم است. ⚠️ ما مخلوق هستیم باید عرض حاجت کنیم گدایی خدا عزت است اصلاً این گدایی فن خاصی دارد یک آدابی دارد دل سوخته چشم گریان و مضطر می خواهد و این ها شرط دارد باید غذایت و کارت پاک باشد تا دعایت مستجاب شود بعدش هم باید امر به معروف و نهی از منکر نمود باید این دو رکن اساسی نیز در زندگی یتان باشد تا دعاهایتان به اجابت برسد. ( آیت الله ضیاء آبادی، بانک تقوا،ص22 ) #🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•|﷽|• نبایــد اتفاقـــی بیفــته کــه در نــهایــت مــردم به اســـم تدبیـــر اسیـــر بـــی تدبیـــری بشــن ! . به جمع ما بپیوندید👇🏻😉 🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 #رمان #نسل_سوخته 🔥 #قسمت_صدو_شصت_ونهم: تشنه لبیک سریع، چشم های خمار
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : سرباز مخصوص دردهای گذشته، همه با هم بهم هجوم آورده بود. اون روز عاشورا، کابووس های بی امانم و حالا … دیگه حال، حال خودم نبود، بچه ها هم که دیدن حال خوشی ندارم، کسی زیاد بهم کار نمی داد. همه چیز آروم بود تا ، آرامگاه ، وکیل امام حسن عسکری. از اتوبوس که پیاده شدم، جلوی آرامگاه، خشکم زد. همه ایستادن توی صحن و راوی شروع به صحبت، در شأن مکان و احمد بن اسحاق کرد و عظمت شهیدی که اونجا مدفون بود. کسی که افتخار مهر مخصوص سربازی امام زمان “عج” در کارنامه اش دو داشت. شهید “” این اسم، فراتر از اسم بود. آرزو و آمال من بود. رسیدن و جا نموندن بود. تمام خواسته و آرزوی من از دنیایی به این عظمت، آرزویی که توی مهران، با التماس و اشک، فریاد زده بودم. اما همه چیز، فقط آرزویی مقابل چشمان من نبود. اون آرامگاه و اون محیط، خیلی آشنا به نظر می رسید. حس غریب و عجیبی وجودم رو پر کرده بود. اما چرا؟ چرا اون طور بهم ریخته بودم؟ همون طور ایستاده بودم، توی عالم خودم که دوباره ابالفضل از پشت زد روی شونه ام. – داداش، اسم دارم به خدا. مثل نینجا بی صدا میای یهو میزنی روی شونه ام خندید? – دیدم زیادی غرق ساختمون شدی گفتم نجاتت بدم تا کامل خفه نشدی. حالا که اینطور عاشقش شدی، صحن رو دور بزن. برو از سمت در خواهران، خانم حسینی رو صدا کن بیاد جای اتوبوس وسائل رو تحویل بگیره. با دلخوری بهش نگاه کردم – اون زمانی که غلام حلقه به گوش داشتن و برای پیج کردن و خبر دادن می فرستادنش، خیلی وقته گذشته. داداش، هم خودت پا داری، هم موبایل. زنگ زدی جواب نداد، خودت برو. تازه این همه خانم اینجاست. ـ به یکی از خانم ها پیغام دادم، ما رو کاشت، رفت که بیاد، خودش هم که برنمی داره. بعد از نماز حرکت می کنیم، بجنب که تنها بیکار اینجا تویی، یه ساعته زل زدی به ساختمون. آرامگاه رو دور زدم و رفتم سمت حیاط پشتی که… نفسم برید و نشستم زمین، – یا زهرا … یا زهرا … چشم هام گر گرفت و به خون نشست. ... 🥀 @morvaridkhaky
✨ بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚 🔥 : چشم های کور من پاهام شل شده بود، تازه فهمیدم چرا این ساختمان، حیاط، مزار شهدا، برام آشنا بود. چند سال می گذشت؟ نمی دونم فقط اونقدر گذشته بود که … نشستم یه گوشه و سرم رو بین دست هام مخفی کردم. ـ خدایا، چی می بینم؟ اینجا همون جاست، خودشه، دقیقا همون جاست. همون جایی که توی خواب دیدم. آقا اومده بود، شهدا در حال ، با اون قامت های محکم و مصمم. توی صحن پشتی، پشت سر هم به خط ایستادن و همه منتظر صدور فرمان امام زمان. خودشه، اینجا خودشه … زمانی که این خواب رو دیدم، یه بچه بودم. چند بار پشت سر هم و حالا … اونقدر تک تک صحنه ها مقابل چشمم زنده بود، که انگار دقیقا شهدا رو می دیدم که به انتظار ایستاده اند. – یا زهرا، آقا جان! چقدر کور بودم، چقدر کور بودم که نفهمیدم و ندیدم، این همه آرزوی سربازیت، اما صدای اومدنت رو نشنیدم. لعنت به این چشم های کور من… داخل که رفتم، برادرها کنار رفته بودن و خانم ها دور مزار سرباز امام زمان، حلقه زده بودن و من از دور … ـ به همین سلام از دور هم راضیم، سلام مرد، نمی دونم کی؟ چند روز دیگه؟ چند سال دیگه؟ ولی وعده ما همین جا، همه مون با هم از مهران میریم استقبال آقا… اشک و بغض، صدام رو قطع کرد. اشک و آرزویی که به همون جا ختم نشد. از سفر که برگشتم یه کوله خریدم و لیست درست کردم. فقط، تک تک وسائلی رو که یه سرباز لازم داره برای رفتن، برای آماده بودن، با یه جفت کتونی. همه رو گذاشتم توی اون کوله. نمی خواستم حتی به اندازه برداشتن چند تا تیکه از کاروان آقا عقب بمونم. این کابووس هرگز نباید اتفاق می افتاد و من اگر اون روز زنده بودم و نفس می کشیدم، نباید جا می موندم. چیزی که سال ها پیش در خواب دیده بودم و درک نکرده بودم، بود. ظهوری که بعد از گذر تمام این مدت، هنوز منتظرم و آماده … سال هاست ساکم رو بستم. شوقی که از عصر پنجشنبه آغاز میشه و چقدر دلگیرن. میرم سراغش و برش می گردونم توی کمد و من، پنجشنبه آینده هم منتظرم … تا زمانی که هنوز نفسی برای کشیدن داشته باشم. 🥀 @morvaridkhaky
از اولش خدا بوده، از اینجا به بعدم هست ... و یبقَی وَجهُ رَبِّک ذوالجلالِ و الاکرامِ الرحمن/۲۷ 🥀 @morvaridkhaky
❤️ ای بلندترین واژه هستی شما در اوج حضور ایستاده ای و غیبت ما را می نگری و بر غفلت ما می گریی از خدا میخواهیم پرده های جهل و غفلت از دیدگان ما کنار رود تا جمال دلربای شما را بنگریم 🌤اَݪٰلّہُـمَّ؏َجِّل‌ݪِوَلیِّڪَ‌الفَرَجـ‌🌤 🥀 @morvaridkhaky