مروارید های خاکی
🌸 پتو يه روز فرمانده گردان به بهانه دادن پتو و امكانات همه رو جمع كرد... شروع كرد به داد زدن كه ك
🌸امدادگرها
ماموریت ما تمام شد، همه آمده بودند جز «بخشی».بچه خیلی شوخی بود.همه پکر بودیم.اگر بود همه مان را الان می خنداند.
یهو دیدیم دونفر یه برانکارد دست گرفته و دارن میان.یک غواص روی برانکارد آه و ناله میکرد.شک نکردیم که خودش است.تا به ما رسیدند بخشی سر امدادگر داد زد:«نگه دار!»
بعد جلوی چشمان بهت زده ی دو امدادگر پرید پایین و گفت:«قربون دستتون! چقدر میشه؟!!» و زد زیر خنده و دوید بین بچه ها گم شد.
به زحمت،امدادگرها رو راضی کردیم که بروند!!
#طنز_جبهه
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_نود_وهفتم: دنیای من دنیای من فرق کرده بود
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_وهشتم: خفه شو روانی
زمان ثبت نام مدارس بود و اون سال تحصیلی به یکی از خاص ترین سال های عمرم
تبدیل شد
من، سوم دبیرستان و سعید، اول اما حاضر نشد اسمش رو توی دبیرستانی که من
می رفتم بنویسن
برام چندان هم عجیب نبود پا گذاشته بود جای پای پدر و
اون هم حسابی تشویقش می کرد و بهش پر و بال می داد تا جایی که حاضر نشد به
من برای رفتن به کلاس زبان پول بده اما سعید رو توی یه دوره خصوصی ثبت نام
کرد ...
اون زمان ترم 3 ماهه 400 هزار تومن با سعید، فقط 6 نفر سر کلاس
بودن ...
یه دبیرستان غیرانتفاعی با شهریه ی چند میلیونی
همه همکلاسی هاش بچه های
پولداری بودن که تفریح شون اسکی کردن بود و با کوچک ترین تعطیلات چند روزه
ای پرواز مستقیم اروپا ...
سعی می کرد پا به پای اونها خرج کنه تا از ژست و کلاس اونها کم نیاره اما شدید
احساس تحقیر و کمبود می کرد
هر بار که برمی گشت سعی می کرد به هر طریقی
که شده فشار روحی ای رو که روش بود رو تخلیه کنه، الهام که جرات نزدیک شدن
بهش رو نداشت و من همچنان هم اتاقیش بودم ...
شاید مطالعاتم توی زمینه های روانشناسی و علوم اجتماعی تخصصی و حرفه ای نبود
اما تشخیص حس خلأ و فشار درونی ای رو که تحمل می کرد و داشت تبدیل به
عقده می شد چیزی نبود که فهمیدنش سخت باشه ... بیشتر از اینکه رفتارهاش و
خالی کردن فشار روحیش سر من اذیتم کنه و ناراحت بشم، دلم از این می سوخت
که کاری از دستم براش بر نمی اومد
هر چند پدرم حاضر نشده بود من رو کلاس زبان ثبت نام کنه اما من، آدمی نبودم
که شرایط سخت مانع از رسیدنم به هدف بشه ...
این بار که دایی ازم پرسید کتاب چی می خوای؟ یه لیست کتاب انگلیسی در آوردم
با یه دیکشنری و از معلم زبان مون هم خواستم خوندن تلفظ ها رو از توی
دیکشنری بهم یاد بده ...
کتاب ها زودتر از چیزی که فکر می کردم تموم شد اما
منتظر تماس بعدی دایی نشدم رفتم یه روزنامه به زبان انگلیسی خریدم ...
از هر جمله 10 کلمه ایش شیش تاش رو بلد نبودم پر از لغات سخت ...
با جمله
بندی های سخت تر از اون پیدا کردن تک تک کلمات خوندن و فهمیدن یک
صفحه اش یک ماه و نیم طول کشید پوستم کنده شده بود ناخودآگاه از شدت
خوشحالی پریدم بالا و داد زدم ...
ـ جانم بالاخره تموم شد ...
خوشحالی ای که حتی با شنیدن خفه شو روانی هم خراب نشد ...
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
#استاد_پناهیان:
هیس، کمی به صدایِ خدا گوش بده...
«خدا با تمام حادثهها، دارد با تو حرف میزند، اما برای درك آن باید یك مقدار دقت کنی. ارزش تو به همین دقت و مراقبت است.❤️»
🥀 @morvaridkhaky
#سلام_امام_زمانم ❤️
روزی دیگر از روز ها🗓شروع شد 🌹
این روز را میخوام با یاد و نام شما شروع کنم💐
چون نام شما زیبا ترین نام#جهان است🎉
#یا_صاحب_الزمان_(عج)
🥀 @morvaridkhaky
#عاشقانه_شهدا💕
🍃همسرش نقل مے کند:
🕊منوچهر به من میگفت:((فـــــرشته!هیـــچ ڪـــس براے مــــن بہـــترازتو نیست دراین دنیا!
(میخواهــم ایــــن #عشــق رابرسانم بہ عشــــق #خدا)
💔وقتــــے هـــم بہ ترڪش هایی کـه نزدیـــک قلبــــش بودغبـــطہ مـــے خوردم....
مــــے گفــت:خـــانم شمــــاڪـــہ توے قلـــب مایید!❤️
🌹شہـــیدمنوچهر مدق
📙اینک شوکران
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
🗒 بخش هفتم #وصیت_نامه آسمانی شهیدحاجقاسم سلیمانی
🌷❤️شهدا، محور عزّت و کرامت همه ما هستند؛ نه برای امروز، بلکه همیشه اینها به دریای واسعه خداوند سبحان اتصال یافته اند.
آنها را در چشم، دل و زبان خود بزرگ ببینید، همانگونه که هستند.
🔆فرزندانتان را با نام آنها و تصاویر آنها آشنا کنید. به فرزندان شهدا که یتیمان همه شما هستند، به چشم ادب و احترام بنگرید.
🌹به همسران و پدران و مادران آنان احترام کنید، همانگونه که از فرزندان خود با اغماض میگذرید، آنها را در نبود پدران، مادران، همسران و فرزندان خود توجه خاص کنید👌
🏵 نیروهای مسلّح خود را که امروز ←ولیّ فقیه→ فرمانده آنان است، برای دفاع از خودتان، مذهبتان، اسلام و کشور احترام کنید
✅و نیروهای مسلح میبایست همانند دفاع از خانهی خود، از ملت و نوامیس و ارضِ آن حفاظت و حمایت و ادب و احترام کنند
💠 و نسبت به ملت همانگونه که امیرالمؤمنین مولای متقیان فرمود، نیروهای مسلح میبایست منشأ «عزت ملت» باشد و قلعه و پناهگاه مستضعفین و مردم باشد و زینت کشورش باشد
💟⚜✅🔆🌐
#مکتب_حاج_قاسم
#سردار_دلها
🥀 @morvaridkhaky
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 اولین تیزر رسمی از سریال «عاشورا» درباره شهید مهدی باکری/ روایت هادی حجازیفر از لشکر ۳۱ عاشورا
🔹این مینیسریال به رشادتهای لشکر ٣١ عاشورا میپردازد و ضمن نمايش فرازهايی از مجاهدتهای خاموش برخی از دلاوران اين لشکر در عملياتهای خيبر و بدر و نمايش رشادتهای «حميد باكری»، زندگی و شهادت «مهدی باكری» را محور داستان خود قرار داده است.
🥀 @morvaridkhaky
حسن یکتا را ببین زلف دو تا دارد حسین
🌺بر دو عالم سایه بال هما دارد حسین
در حقیقت تکیه بر ارض و سما دارد حسین
🌺دست همت بر سر شاه و گدا دارد حسین
چون به خاک قربتش آب شفا دارد حسین
🌺در کف پای جنون رنگ حنا دارد حسین
#میلاد_امام_حسین(ع)🍃🌺
#مبارک_باد🍃🌺
🥀 @morvaridkhaky
پاسدار سپهبد قاسم سلیمانی: الا یا اهل عالم، من حسین (علیهالسلام) را دوست دارم.
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨ 📚#رمان #نسل_سوخته🔥 #قسمت_نود_وهشتم: خفه شو روانی زمان ثبت نام مدارس
✨بسم الله الرحمن الرحیم ✨
📚#رمان
#نسل_سوخته🔥
#قسمت_نود_ونهم: داشتیم؟
مادرم روز به روز کم حوصله تر میشد، اون آدم آرام، با وقار، خوش فکر و شیرین
گفتار انگار ظرف وجودش پر شده بود ...
زود خسته می شد گاهی کلافه گی و بی
حوصلگی تو چهره اش دیده می شد و رفتارهای تند و بی پروای سعید هم بهش
دامن می زد
هر چند، با همه وجود سعی می کرد چیزی رو نشون نده اما من بهتر از هر شخص
دیگه ای مادرم رو می شناختم و خوب می دونستم این آدم، دیگه اون آدم قبل
نیست و این مشغله جدید ذهنی من بود
چراهای جدید و اینکه بیشتر از قبل
مراقبش باشم
دایی که سومین کتابخونه رو برام خرید پدرم بلافاصله فرداش برای سعید یه لب
تاپ خرید و در خواست اینترنت داد ...
امیدوار بودم حداقل کامپیوتر رو بدن به من
اما سعید، همچنان مالکیتش رو روی اون حفظ کرد و من حق دست زدن بهش
رو نداشتم ...
نشسته بود پای لب تاپ به فیلم نگاه کردن با صدای بلند تا خوابم می برد از
خواب بیدار می شدم ...
- حیف نیست هد ستت، آک بمونه؟
- مشکل داری بیرون بخواب
آستانه تحملم بالاتر از این حرف ها شده بود که با این جملات عصبانی بشم هر چند
واقعا جای یه تذکر رفتاری بود اما کو گوش شنوا؟
تذکر جایی ارزش داره که گوشی
هم برای شنیدنش باشه و الا ارزش خودت از بین میره اونم با سعید، که پدر در هر شرایطی پشتش رو می گرفت
پتو و بالشتم رو برداشتم و اومدم توی حال به قول یکی از علما وقتی با آدم های
این مدلی برخورد می کنی مصداق قالوا سلاما باش .
کلی طول کشید تا دوباره خوابم برد ...
مبل، برای قد من کوتاه بود جای تکان خوردن
و چرخیدن هم نداشت برای نماز که پا شدم تمام بدنم درد می کرد و خستگی
دیشب توی تنم مونده بود ...
شاید، من توی 24 ساعت فقط 3 یا 4 ساعت می
خوابیدم اما انصافا همون رو باید می خوابیدم...
با همون خماری و خستگی، راهی مدرسه شدم ...
هوای خنک صبح، خواب آلودگی رو
از سرم برد اما خستگی و بی حوصلگیش هنوز توی تنم بود ...
پام رو که گذاشتم داخل حیاط یهو فرامرز دوید سمتم و محکم دستش رو دور گردنم
حلقه کرد
ـ خیلی نامردی مهران داشتیم؟ نه جان ما انصافا داشتیم؟
#ادامه_دارد...
🥀 @morvaridkhaky
#حرف_قشنگ 🌸
این جمله را به یاد داشته باشید :
اگر در راه خدا #رنج را تحمل نکنید!
مجبور خواهید شد در راه #شیطان رنج را تحمل کنید.....
#وصیت_شهید_پور_مرادی🌷
🥀 @morvaridkhaky
🌹 #سلامامامزمانم
سلام بر تو
ای مولایی که دستگیر درماندگانی.
بشتاب ای پناه عالم
که زمین و زمان درمانده شده!
🌼 السَّلامُ عَلَیکَ اَیُّهَا العَلَمُ المَنصوبُ
🌼 ...وَ الغَوثُ وَ الرَّحمَةُ الواسِعَةُ و
🌼 سلام بر تو اي پرچم برافراشته
🌼 سلام بر تو ای فريادرس
🌼 و ای رحمت گسترده
🌹 اللهم عجل لولیک الفرج
🥀 @morvaridkhaky
گرامی باد روز پاسدار ؛
بر آنان ڪہ از جنس شهـیدان
و هـم پیمان با حسین (ع)
و از نسل فصل سرخ استقامتند
#روز_پاسدار_مبارڪ
#سپاه_پاسدار_انقلاب_است
#سلام_صبحتون_شهدایی
🥀 @morvaridkhaky
📚شیدای شهادت.
زندگینامه و خاطرات زیبای مرزبان شهید اسماعیل سریشی
📖اثر گروه شهید هادی
۱۱۲ صفحه مصور.
۹۵۰۰تومان
چاپ اول ۱۳۹۰
چاپ دهم ۱۳۹۸
🥀 @morvaridkhaky
مروارید های خاکی
📚شیدای شهادت. زندگینامه و خاطرات زیبای مرزبان شهید اسماعیل سریشی 📖اثر گروه شهید هادی ۱۱۲ صفحه مصو
👆امروز ۲۷ اسفند مصادف است با شهادت مرزبان نیروی انتظامی، بسیجی شهید اسماعیل سریشی.
اسماعیل با دوستانش یک حسینیه راه انداختند تا در فاطمیه عزاداری کنند.
روز اول باران شدیدی آمد. وقتی که شب می خواستند هیئت را شروع کنند متوجه شدند که موکتها خیس شده. گفتند امشب تعطیل.
اسماعیل گفت: نه. مجلس حضرت زهرا نباید تعطیل شود.
سریع به خانه رفت و دو تخته فرش نو آورد!
آن شب مجلس مادر سادات برگزار شد. بعدها رفقایش فهمیدند که این فرش ها مربوط به جهیزیه خواهرش بوده...
✅کرامات بسیاری را بچه های همدان از این جوان مخلص به یاد دارند.
🥀 @morvaridkhaky