مسافر۱۴۴۴
اینجایی که شما هستید ، هیچ خبری نیست....
اینجایی که شما هستید هیچ خبری نیست ...
باران تازه شروع به باریدن کرده بود ، هوا سرد بود ...
دست علی و حسین را گرفتم ، لباس هایشان را پوشیدم و حسابی پوشاندمشان تا گزندی از سرما نبینند ...
چند شب پیش که مصطفی را دیده بودم در همان سرما داشتند با بچه ها دکور می زدند و من که دیروقت رسیده بودم تنها کاری که ازم بر می آمد این بود که برای خداقوت هم شده بروم و بچه ها را ببینم ...
تعدادشان کم بود اما همتشان بلند ...
این بچه ها با ضلع جنوب شرقی مصلی مدتهاست خو گرفته اند ...
وقتی حصر شبهای جمعه مصلی را شکستند ...
وقتی هنوز مثل مصطفی ها ریش های سیاهشان هم کامل نبود ،چه برسد به الان که بعد از بیست و یک سال محاسن سفید شده شان حکایت از رفاقت دور و دراز دارد ...
باران می آمد ، همان ایستگاه صلواتی ساده ی همیشگی ، اینبار هم آقای مسعودی گوی سبقت را ربوده بود از بقیه برای پذیرایی از مهمانان این شب خاطره بازی های ۲۱ ساله ...
کفش های علی را از پایش درآوردم ، حسین را از بغلم زمین گذاشتم ، چشم در چشم میزبانان جلسه شدم با همان ۵ دلبری که حالا سه چهار کیلومتر بالاتر رفیق جدیدی دارند ...
مردم آمده بودند مثل همیشه ...
همان هایی که در تمام این سالها به عشق شهدا و امام و رهبرشان در سرما و گرما آمدند ...
همان کشاورزها ...
همان روستایی ها ...
همان کاسب ها ...
همان معلم ها ...
همان بسیجی ها ...
همان نوجوان ها و جوانهای هیئت ها ...
همان هایی که سالها وقتی از پشت نرده های زنگ زده ی مصلی رد می شوند می ایستند و فاتحه ای می خوانند ...
گاها با خود می گویند شاید در همان بیابان ها می ماندید غربتتان کمتر بود ...
اما همه ی مردم حالا می دانند بچه هایی آمده اند که می خواهند نگذارند بر تارک درخشان و مهمان نواز فریدونکناری ها چیزی جز خادمی شهدا آنهم در خطه ی مبارک نقش ببندد ...
مراسم شروع شد ...
مسئولی نیامد !
مجری با گویش مازنی از شهدا گفت ...
مسئولی نیامد !
حاج عظیم با همان هیبت همیشگی و لباس روایت از جدال تمدنی گفت ...
مسئولی نیامد !
محمود گرجی را بعد مدتها دیدم که نوای دلنشینش کربلایی مان میکرد ...
مسئولی نیامد !
کاپشن بچه ها را پوشیدم و رفتم به سمت در ، گفتم بپرسم کسی از مسئولین آمده شاید من ندیده ام ، گفتند محمود شمسیِ همیشه حاضر و یکی دیگر از اعضای شورا ...
سرم را تکان دادم و حسرت خوردم ...
زیر باران سوار ماشین شدم، به خانه رسیدم و این جملات را در دفتر یادداشت روزانه ام نوشتم :
«آقای مسئول! جنس چرم و پارچه صندلی شما از پلاکت خون این شهدایی است که مادرانشان برای نه یک قطره خون ، بلکه برای تربتی از پیکرشان یعقوب وار گریسته اند...
آنها به یوسفشان می گریند و من به حال شما و خودم گریستم که ان شاءالله منتظر دعوت نامه رسمی نبوده باشیم ...
گوشتان را که به سنگ مزارشان بچسبانید، می شنوید که اینگونه می گویند :
اینجایی که شما هستید هیچ خبری نیست.......
خلاصه صبح که رفتید روی صندلی تان بنشینید یادتان باشد کجا نشستید »
راستی بچه ها خانه تان آباد ...
دلبرانه ی باران و گرمای مراسم قلب ها را جلا می داد ...
#خداقوت
#مسافر۱۴۴۴
#شهید_گمنام
#فریدونکنار
📝دلنوشته محمد جعفری
https://eitaa.com/joinchat/482803912C9dd4382f00
۹ دی ۱۴۰۲