فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌾
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
📖هر روز یک صفحه قرآن
تلاوت صفحه ۱۰۴ قرآن کریم
روحتان منور به نور الهی🌼
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 گناهان آدم ها رو می دیدم💠
#قسمت_بیست_و_یک
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عذاب دروغ و رشوه گرفتن💠
#قسمت_بیست_و_دو
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 عاقبت مواد کشیدن و خیانت💠
#قسمت_بیست_و_سه
*________
@mosaferneEshgh
6.53M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گذشته آدم ها رو می دیدم💠
#قسمت_بیست_و_چهار
*________
@mosaferneEshgh
5.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رسیدم به اتاق سوم و روزنه ای از نور رو دیدم💠
#قسمت_بیست_و_پنج
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ شهید شاهرخ ضرغام (2) . بهمن 57 بود. شب و روز می گفت: فقط
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
بسم الله
.🌺 شهید شاهرخ ضرغام (3) 🌺
شاهرخ از جمله کسانی است که پیر جماران در رسایش فرمود: اینان ره صد ساله را یک شبه طی کردند. من دست و بازوی شما پیشگامان رهایی را می بوسم و از خداوند میخواهم مرا با بسیجیانم محشور گرداند.
وقتی از گذشته زندگی خودش حرف میزد داستان حر را بازگو می کرد.خودش را حر نهضت امام می دانست. می گفت: حر قبل از همه به میدان کربلا رفت و به شهادت رسید, من هم باید جز اولین ها باشم!
در همان روزهای اول جنگ از همه جلوتر پا به عرصه گذاشت. انقدر دلاورانه جنگید که دشمنان برای سرش جایزه تعیین کردند! آنقدر شجاعانه رفت تا کسی به گرد پایش نرسد. رفت و رفت. آنقدر رفت تا با ملایک همراه شد. شاهرخ پروازی داشت تا بی نهایت. در هفدهم آذر پنجاه و نه دشتهای شمال آبادان این پرواز را ثبت کرد. پروازی با جسم و جان. کسی دیگر او را ندید. حتی پیکرش پیدا نشد!
می گویند مفقودالاثر, اما نه, او از خدا خواسته بود همه گذشته اش را پاک کند. همه را. می خواست هیچ چیزی از او نماند. نه اسم, نه شهرت, نه مزار و نه هیچ چیز دیگر. خدا هم دعایش را مستجاب کرد.
اما یاد او زنده است. نه فقط در دل دوستان, بلکه در قلوب تمام ایرانیان. او سرباز ولایت بود. مرید امام بود. مرد میدان عمل بود و اینها تا ابد زنده اند.
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق
ثبت است بر جریده عالم دوام ما
ادامه دارد...
مسافرانِ عشق
❕ من به اقام میگفتم اجازه نده بیان اگه اون بیاد خواستگاری من اونم میمیره ...اقام الله اکبری گفت و اد
❕
صلوات میفرستادم و همش دعا میخوندم ...نیم ساعت گذشت و انگار اقام پسندیده بود که مامان اومد دنبالم که برم و چای ببرم ...چای رو لرزون لرزون میریختم که صدای جیغ و داد و هوار از کوچه به گوش رسید ...نفهمیدیم چطور رفتیم بیرون و رضا غرق خون از رو پشت بوم افتاده بود وسط کوچه و انگار سرشو با سنگ نشونه گرفته بودن...ننه اش رو میشناختم و جز اون کسی رو نداشت..بیچاره پیرزن هوار میزد پسرم بیدار شو پسرم بلند شو...داشتم براش میرفتم خواستگاری چرا اینجا خوابیدی ...مگه نگفتی تا اخر هفته باید برات عروسی بگیرم ...وای ننه باور نمیکردم رضا مرده بود و بین اون شلوغی دیدن خواستگارم که بهم خیره بود و از فرصت استفاده کرده بود بدترین چیز بود و تو دلم گفتم اونم قراره بمیره..چه روز بدی بود و همه ناراحت.چشم های رضا رو بستن تا جنازه داغ بود و یدفعه انگار کسی کفترهاشو پرواز بده همشون پریدن تو اسمون و شاید بیشتر از دهتاشون رو اسمون میمردن و میوفتادن زمین..همه وحشت کرده بودن و من و مامان بهمدیگه خیره بودیم...انگار خواب بود و برگشتیم داخل..همه تو حیاط نشستن و کسی حال حرف زدن نداشت...اقام مهمونامون رو رد کرد رفتن و گفت :خودش بهشون خبر میده انگار اقامم ترسیده بود..در حیاط باز بود و کوچه تبدیل شده بود به ماتم کده هنوز همه جمع بودن و بین اون جمعیت دوباره دیدن اون زن سفید پوش منو به وحشت انداخت که میخندید و به چشمهاش سرمه میکشید...
چه روز بدی بود رضا مرده بود و کوچمون رو سیاه کشیده بودن من هر از گاهی صدای خنده میشنیدم و بدتر به دلم وحشت مینداخت ...اقام همون شبونه من و مامان رو برداشت و رفتیم سراغ اون سید که میگفت ...تو راه تو دلم اشبوبی بود و رسما میترسیدم از همه چیز و اقامم بدتر از من بود و حتی یه کلمه باهامون حرفی نزده بودو فقط به فکر فرو رفته بود ...بالاخره رسیدیم یه خونه خیلی بزرگ بود و دوتا اتاق ته حیاط ...همونجا از همه جا ترسناکتر بود و بیشتر بهمون ترس میداد ...مامان چادرشو محکمتر دورش پیچید و دستمو تو دست گرفت تا از ترس هردوتامون کمتر بشه ...سید از پشت عینکش نگاهم کرد و گفت: چی شده دخترم چرا انقدر ترسیدی؟
ادامه دارد...