مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (17) 🌺 انقلاب 1 خمينی فدايت شوم (راوی
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (18) 🌺
انقلاب 2
شور و حال عجيبی داشت...
(راوی : آقای رضا کیانپور)
.در روزهای بهمن ماه شور و حال انقلابی مردم بيشتر شده بود. شاهرخ با انسانی که تا چند ماه قبل می شناختيم بسيار متفاوت شده بود.
هر شب مسجد بود. ماشين پيکانش را فروخت و خرج بچه های مسجد و هزينه های انقلاب کرد! شب بود كه آقای طالقانی(رئيس سابق فدراسيون کشتی) با شاهرخ تماس گرفت.
ايشان وقتی فهميد که شاهرخ، به نيروهای انقلابی پيوسته بسيار خوشحال شد. بعد هم گفت: آقای خمينی تا چند روز ديگر بر می گردند. برای گروه انتظامات به شما و دوستانتان احتياج داريم.روز دوازدهم بهمن شاهرخ و اعضای گروه مسجد، به عنوان انتظامات در جلوی درب فرودگاه مستقر شده بودند، با خبر ورود هواپيمای امام(ره) شاهرخ از بچه ها جدا شد. به سرعت داخل فرودگاه رفت. عشق به حضرت امام او را به سالن محل حضور ايشان رساند.لحظاتی بعد حضرت امام وارد سالن فرودگاه شد، اشك تمام چهره شاهرخ را گرفته بود. شاهرخ، آنقدر به دنبال امام رفت تا بالاخره از نزديک ايشان را ملاقات کرد و توانست دست حضرت امام را ببوسد. آنروز با بچه ها تا بهشت زهرا(س) رفتيم در ايام دهه فجر شاهرخ را کمتر می ديديم. بيشتر به دنبال مسائل انقلاب بود.
روز بيست و دو بهمن ديدم سوار بر يک جيپ نظامی جلوی مسجد آمد. يک اسلحه و يک قبضه کلت همراهش بود.شور و حال عجيبی داشت. هر روز برای ديدار امام به مدرسه رفاه می رفت.
ادامه دارد...
11.65M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خانمی که برای نذری گرفتن آمده بود💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
8.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 انرژی که از پرستار ها می گرفتم💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 وارد محیط تاریکی شدم که پر از ترس بود💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
6.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 در تاریکی نوری بود که گفتن باید حتما به اون برسی💠
#قسمت_نوزدهم
*________
@mosaferneEshgh
8.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 گوی آهنی و تکه های از فولاد در تاریکی به سمتم می اومدن💠
#قسمت_بیستم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ مومن و سید بود ، اون شب هر لحظه صدای اعتراض یکی بلند میشد اخرش هم اقاجون بی توجه به حرفها مازیار و
❕
مامان گوشه اتاقمون نگاه جای خالی پریسا میکرد با تعجب پرسید پس کو خواهرت ؟از ترس و استرس تو صورتم شک کرد و با نگرانی گفت نکنه بیرونه گفتم نمیدونم ، چندین بار سوال و جواب کرد اخرش که دید خبر ندارم رفت پیش انا ، وای چه وضعی داشتیم اون روز به غروب نرسیده همه متوجه شدن پریسا فرار کرد و گیر دادن بهم که تو خبر داشتی منم گردن نگرفتم بلاخره قیامتی به پا شد خونمون ، اقا جون شهریار رو فرستاد در خونه مجید و اونجا بود که مطمئن شدن با مجید فرار کرده اقاجون زنگ زد خونه عمه که مازیار بی غیرت نشستی تو خونت با دل خوش نامزدت با مرد غریبه زده به کوه و بیابون ، مازیار دوباره برگشت خونمون به بابام گفت باید بریم با خانواده مجید هماهنگ کنیم هر جور شده بچها رو برگردونیم تا همه نفهمیدن اما اقاجون داد زد مرتیکه چیو برگردونی اون دختر دیگه به درد تو نمیخوره مازیارم با صدای بلند حرف میزد خوبه اون دختر از خون و رگ خودته اینجوری میگی بعدشم چرا نمیگیری من الان بخاطر ناموس خانواده بخاطر ابروی دایی ناراحتم وگرنه نامزدم الان تو اتاقشه ، تو اون وضعیت از شنیدن این حرف دلم ضعف رفت ، حالا مازیار میگفت با سیاست رفتار گنید تا بجها برگردن عقدشون کنیم اما اقا جون میکفت پریسا دیگه از خانواده ما نیست باید بره بمیره ، برای اولین بار اون روز مامانم صداش رفت بالا اونم برای شوهرش که باز سکوت کردی نمیخوای قبول کنی اشنباه تو باعث این ابروریزی شد ؟ تا کی سکوت خستم کردی اون از خورشید بیچاره که زنده به گور زندگیش کردید اون از برادر بیچارم که چشمش دیگه هیچ کس رو ندید بخدا خسته شدم ، اینقدر مامان عصبی بود که اقاجونم سکوت کرد انگار شوک شده بود از عروس مظلومه انتظار نداشت مامان رو تو اون حال ببینه یه عمر فقط چشم شنیده بود اما الان مامان داد و فریاد میزد بچش رو میخواست ، بابام که تحمل ناراحتی مامان رو نداشت بغلش کرد قسم میخورد صبح نشده پریسا رو برگردوندم خونه تو فقط اروم باش ، اقا جون هم ناراحت بود انگار متوجه شده بود زیاده روی کرده حالا با التماس از مازیار و شهریار میخواست برن مجید رو پیدا کنن ، مازیار گفت میرم خونه مجید شاید مادرش بتونه کمکمون کنه ، و فکرش درست کار کرد چون مادر مجید میدونست کجان رفتن دنبالشون و بعد دو روز مجید و پریسا رو برگردوندن ....
ادامه دارد..
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (18) 🌺 انقلاب 2 شور و حال عجيبی داشت.
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
.
🌺شهید شاهرخ ضرغام (19) 🌺
کمیته1
من انقلابی ام
(راوی : آقای حسین رحمانی)
چند روزی از پيروزی انقلاب گذشته بود. نيروی نظامی و انتظامی وجود نداشت. كميته های انقلاب اسلامی حلال مشكلات مردم شده بود. هر شب تا صبح نگهبانی میداديم. خبر رسيد كه يكی از افراد شرور قبل از انقلاب با اسلحه در محله نارمک تردد دارد.دو نفر از بچه ها در تعقيب او بودند. اما موفق نشدند. ساعتی بعد ديدم آقایی با هيكل بسيار درشت وارد دفتر كميته مسجد احمديه شد.موهای فر خورده و بلند. قد و هيكل بسيار درشتی داشت. بعد هم با صدایی خشن گفت: دنبال من بوديد!؟ با تعجب پرسيدم شما؟!گفت: شاهرخ ضرغام هستم. بعد هم اسلحه خودش را محكم گذاشت روی ميز. يكدفعه صدای مهيبی آمد. گلوله ای از دهانه اسلحه خارج شد!همه ترسيده بودند. بيشتر از همه خود شاهرخ. رنگش پريده بود. دست و پايش می لرزيد. بعد با خجالت گفت: به خدا منظوری نداشتم. اسلحه ام- ۳ خيلی حساسه.خدا رحم كرد. گلوله به كسی نخورد. پرسيدم: اين اسلحه رو از كجا آوردی؟گفت: من عضو كميته منطقه يازده هستم. اطراف خيابان پيروزی.من هم كمی فكر كردم و گفتم: اين آقا رو فعلاً بازداشت كنيد تا بفرستيم كميته مركز اونجا معلوم می شه....
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از همه دست کشيدم
که تو باشي همه ام
با تو بودن از همه
دست کشيدن دارد
☁️⃟🕊️¦⇢ شهید شاهرخ ضرغام
☁️⃟🕊️¦⇢ برادر شهیدمـ