مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ شهید شاهرخ ضرغام (16) مشهد، توبه (راوی : آقای رضا کیانپو
🌸🍃
✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨
🌺شهید شاهرخ ضرغام (17) 🌺
انقلاب 1
خمينی فدايت شوم
(راوی : آقای رضا کیانپور)
هر شب در تهران تظاهرات بود. اعتصابات و درگيری ها همه چيز را به هم ريخته بود. از مشهد که برگشتيم. شاهرخ برای نمازجماعت رفت مسجد!!
خيلی تعجب کردم. فردا شب هم برای نماز مسجد رفت. با چند تا از بچه های انقلابی آنجا آشنا شده بود. در همه تظاهرات ها شرکت می کرد. حضور شاهرخ با آن قد و هيکل و قدرت، قوت قلبی برای دوستانش بود. البته شاهرخ از قبل هم ميانه خوبی با شاه و درباری ها نداشت. بارها ديده بودم كه به شاه و خاندان سلطنت فحش می داد.
ارادت شاهرخ به امام تا آنجا رسيد که در همان ايام قبل از انقلاب سينه اش را خالکوبی کرده بود.
روی آن هم نوشته بود:
خمينی فدايت شوم...
اوايل بهمن بود، با بچه های مسجد سوار بر موتورها شديم. همه به دنبال شاهرخ حرکت کرديم. اطراف بلوار کشاورز رفتيم. جلوی يک رستوران ايستاديم، رستوران تعطيل بود و کسی آنجا نبود.شاهرخ گفت: من می دونم اينجا کجاست. صاحبش يه يهودی صهيونيستِ که الان ترسيده و رفته اسرائيل، اينجا اسمش رستورانه اما خيلی از دخترای مسلمون همين جا بی آبرو شدند. پشت اين سالن محل دانس و قمار و... است.
بعد سنگی را برداشت. محکم پرت کرد و شيشه ورودی را شکست. از يکی از بچه ها هم کوکتل مولوتوف را گرفت و به داخل پرت کرد. بعد هم سوار موتورها شديم و سراغ کاباره ها رفتيم.
آن شب تا صبح بيشتر کاباره ها و دانسينگ های تهران را آتش زديم.در همان ايام پيروزی انقلاب شاهد بودم که شاهرخ خيلی تغيير کرده، نمازش را اول وقت و در مسجد می خواند، رفقايش هم تغيير کرده بود.نيمه های شب بود. ديدم وارد خانه شد. لباس هايش خونی بود. مادر باعصبانيت رفت جلو و گفت: معلوم هست کجایی، آخه تا کی میخوای با مامورها درگير بشی، اين کارها به تو چه ربطی داره. يکدفعه میگيرن و اعدامت می کنن پسر!
نشست روی پله ورودی و گفت: اتفاقاً خيلی ربط داره، ما از طرف خدا مسئوليم! ما با کسی درگير شديم که جلوی قرآن و اسلام ايستاده، بعد به ما گفت: شما ايمانتون ضعيفه، شما يا به خاطر بهشت، يا ترس از جهنم نماز می خونی، اما راه درست اينه که همه کارهات برای خدا باشه!!
مادرگفت: به به، داری ما رو نصيحت می کنی، اين حرفای قشنگ رو از کجا ياد گرفتی!؟ خودش هم خنده اش گرفته بود. گفت: حاج آقا تو مسجد می گفت.
ادامه دارد...
8.46M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 دوستانی که برای ملاقات اومده بودند رو می دیدم💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
14.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 راستی آزمایی دیده ها توسط روح تجربه گر💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساسات خوب و شادی 💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
9.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 روحم رفت به محله ی پدری و ... 💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
6.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 احساس خوبی از دعا و صلوات 💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ یعنی چی ؟ پریسا گفت یعنی اینکه مرگ موش به خوردش بدیم ( خدایا خودت مواظب همه باش فکر شیطانی ) از تر
❕
مومن و سید بود ، اون شب هر لحظه صدای اعتراض یکی بلند میشد اخرش هم اقاجون بی توجه به حرفها مازیار و پریسا رو نامزد اعلام کرد و از انا خواست انگشتر نشون رو بندازه دست پریسا ولی مازیار با صدای اروم گفت اقا جون پریسا نه پرستو ، اما اقا جون دوباره تکرار کرد پریسا و با جدیت داد زد سر مازیار که بعد تو و پریسا میرسیم به شهریار و پرستو ، ضربان قلبم تند شد همه چی داشت تموم میشد من بدونه مازیار نمیتونستم زندگی کنم ، صدای مازیار رو شنیدم منو صدا میزد با ترس بلند شدم برم پیششون اما اقاجون عصبانی شد پرید به مازیار که حد و حدود خودت رو بدون پسر اما مازیار عصبی شد و بلندتر صدام زد رسیدم تو پذیرایی اقاجون مازیار رو چسبوند به دیوار صدای فریاد عمه و مامانم صدای گریه انا ، فرار پریسا از اون جو و پناه بردنش به اناق همه چیز رو میدیدم اما نمیتونستم حرف بزنم یا مثل بقیه گریه کنم ، مازیار زده بود به سیم اخر داد میزد که اقا جون ولم کن اما اقاجون محکم چسبونده بودش به دیوار و میزد به سر و صورتش که مازیار نشست زمین گفت بزن اقا تا دلت میخواد بزن اما من فقط پرستو رو میخوام خودت رو خسته نکن ، اقا جون عصبی تر شد و گفت تو دیگه از من نیستی از خونه بچم برو بیرون ، مازیار بلند شد رفت سمت بابام دستش رو بوسید گفت دایی تا اخر عمرم شده زن نگیرم نمیگیرم اگه پرستو رو بهم ندید صبرمم زیاده از خونه رفت بیرون ،
هیچ کس جرات حرف زدن نداشت حتی برادر اقاجون هم لال شده بود از ترس اقا جون ، مهمونها همه رفتن البته قرار گذاشتن که روز بعد بیان و نامزدی منو شهریار رو اعلام کنن و نشون کنن تا دو هفته بعد که عید بود جشن عقد بگیریم اقا جون میگفت پریسا هم ببینه خواهر کوچیکترش زودتر از خودش نامزد شد سرش به سنگ میخوره ، ولی خبر نداشت که پریسا چه تصمیمی گرفته، بعد چند ساعت همگی خوابیدن من موندمو پریسا که خیلی اروم حرف میزد گفت پرستو یه چیزی بهت میگم صداش رو در نیار از ساعت ۲ شب مجید تو کوچه منتظرمه که باهاش فرار کنم هیچ راهی برامون نمونده باورم نمیشد ترسیده بودم گفتم دیوونه شدی ابروی بابا میره پریسا با عصبانیت جوابم رو میداد انگار دعوا داشت ، گریم گرفته بود گفتم ابجی نکن بخدا بابا میکشتت اما پریسا کار خودش رو کرد، شناسنامه ویکم طلا و پول برداشت محکم بغلم کرد گفت شناسنامت رو میبرم که نتونن باهات کاری کنن بسکه تو خنگی میترسم به زور عقدت کنن باورم نمیشد اما پریسا رفت و منم از ترسم سکوت کردم ، تا ظهر تو اتاق بودم که مامان صدام زد...
ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh