eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ پریسا شرمنده بود اما میگفت اگه این کار رو نمیکردم هر دومون رو بدبخت میکردن ، کسی دعواش نکرد شاید ا
❕ وای وقتی این حرفها رو از پروانه ( خواهر بزرگشون) که همراهشون رفته بود خونه آقاجون شنیدم حالم بد شد ، مامان کلافه شد گفت یعنی چی اقاجون هر روز یه ساز داره من خسته شدم زنگ میزنم خورشید بیاد برن دنبال ازمایش خون عقدشون کنیم این حرفها چیه بابات میزنه هی میگم بی احترامی نکنم دیوونم کرده همینجور مامان داشت جوش میزد که با صدای داد بابا همه شوکه شدیم ، با عصبانیت و صدای یلند گفت ببند دهنت رو چقدر حرف میزنی ، تو چه میفهمی حرف مرد دوتا بشه یعنی دوتاش کنن یعنی چی دیگه نشنوم پشت بابام حرف بزنی هر چی گفت درسته به خواهرم گفتم به شماهام میگم مازیار و شهریار دیگه باید فراموش شن چه فراوونه دخترو پسر و با ناراحتی رفت تو اتاق ، تا حالا بابا رو اینجوری ندیده بودیم اونم با مامان خیلی ناراحت شدم دلم میسوخت طفلی مامان داشت گریه میکرد بغلش کردم گفتم منو ببخش گریه نکن من فراموش میکنم که مازیاری بوده شماها دعوا نگنید مامان که حسابی گریهاش رو کرد رفت دست و صورتش رو شست از من چای خواست همونجور که چایی مبخورد گفت زن نیستم اگه اجازه بدم بازم حرف باباش پیش بره شده زندگی خودم به طلاق برسه من دستت رو میزارم تو دست مازیار ، پروانه کل کشید و هورای گفت که از ترس بابام پناه بردم به اتاقم اما بابا چیزی نگفت انگار اروم شده بود . رفتار بابا مامانم رو شاکی کرده بود و میخواست تلافی کنه چون زنگ زد به عمه خورشید ازش پرسید حالا باید چکار کنیم عمه انگار خیالش رو راحت کرده بود بی توجه به حرف بابام بچها رو به عقد هم در میاریم که بعد قطع کردن تلفن مامان گفت خوبه عمتون درد کشبده از باباش درکتون میکنه بیچاره هنوزم حرف داداشم میشه چشمهاش پر اشکه ای خدا نگذره از باعث و بانی جدایشون جوری بلند میگفت که فکر کردم الان بابام خون به راه میندازه یهو صدا زد پرستو پاشو بیا چایی بریز همون لحظه که رفتم اشپزخونه دیدم بابامم اماده شده بره بیرون گفت شام نزارین یه چیزی میگیرم میارم و رفت. مامان با خنده چایی رو از من گرفت گفت این زن ذلیل کی بلده از من بگذره اخه و بلند بلند خندید پروانه هم ادامه داد الهی بمیرم براش خوشبحالت مامان چقدر دوستت داره بابا ، اون شب بابا اروم شد و از دل مامان در اورد اما مامان رو حرفش موند و با عمه خورشید افتادن دنبال کارهای منو مازیار ، وقت عقد گرفتن ازمایش خون رفتیم ، بابام چند باری اعتراض کرد اما مامان ارومش کرد که نزار زندگی پرستو هم بشه مثل خورشید روزی صد بار دعا میکنه شوهرش طلاقش بده و اینقدر گفت تا بابام رضایت داد به عقدمون ولی به شرطی که... ادامه دارد....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ . 🌺شهید شاهرخ ضرغام (20) 🌺 کمیته 2 من انقلابی ام (راوی :
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (21) 🌺 کمیته تانک (راوی : آقای حسین رحمانی) داخل مسجد دور هم نشسته بوديم. حاج آقا جلالی سرپرست کميته مشغول صحبت با شاهرخ بود. حاج آقا به يکی از بچه های مذهبی گفته بود که احکام نمازجماعت و روزه را به شاهرخ آموزش دهد.حرف از احکام و... بود. يکدفعه شاهرخ با همان زبان عاميانه خودش گفت:حاج آقا بگذريم از اين حرفا! يه ماشين برا شما ديدم خيلی عالی! آخرين مدل، شورلت اصل آمريکایی، توی پادگانه، میخوام بيارم برای شما ولی رنگش تعريفی نداره!!شنيده بودم که نگهبان های پادگان هم از شاهرخ حساب میبرند. ولی فکر نمی کردم تا اينقدر!حاج آقا گفت: بس کن اين حرفا رو، شما دنبال کار خودت باش. دقت کن نمازهات رو صحيح بخونی. شاهرخ دوباره خيلی جدی گفت: راستی با مسئول پادگان هماهنگ کردم. میخوام يه تانک بيارم برا مسجد!!همه با هم خنديديم و با خنده جلسه ما تمام شد. عصر روز بعد جلوی مسجد احمديه ايستاده بودم. با چند نفر از بچه های کميته مشغول صحبت بودم.صدای عجيبی از سمت خيابان اصلی آمد. با تعجب به رفقا گفتم: صدای چيه؟!يکی از بچه ها گفت: من مطمئنم، اين صدای تانکِ!!دويديم به طرف خيابان، حدس او درست بود. يک دستگاه تانک جلو آمد و نبش خيابان مسجد توقف کرد. با تعجب به تانک نگاه میکرديم.در برجک تانک باز شد. شاهرخ سرش را بيرون آورد. با خنده برای ما دست تکان می داد. بعد گفت: جاش خوبه؟! نمی دانستم چه بگويم. من هم مثل ديگر بچه ها فقط می خنديدم!يک هفته دردسر داشتيم. بالاخره تانک را به پادگان برگردانديم. هرکسی اين ماجرا را می شنيد می خنديد. اما شاهرخ بود ديگر، هر کاری که می گفت بايد انجام می داد. ادامه دارد..
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ وای وقتی این حرفها رو از پروانه ( خواهر بزرگشون) که همراهشون رفته بود خونه آقاجون شنیدم حالم بد شد
❕ به شرطی که یکبار دیگه بریم خونه اقاجون ازش رضایت بگیرم حالا قبول کرد که میاد راضی نشد وجدان درد ندارم به مامان اصرار کرد بیا با هم بریم اما مامان گفت من نمیام بسه هر چه به حرف اقات بودم بابا رفت زنگ زد به عمه خورشید که بیا با هم بریم عمه هم قبول نکرد گفت همین کارهاتون اقا رو لوس کرد بعدشم اقا و انا روستان ، بابا خیلی پکر شد رفت تو فکر اخرشم روز بعد گفت من میرم روستا و هر چقدرم مامان و عمه مخالفت کردن به گوشش نرفت که نرفت عمه که دید بابا میخواد تنهابره شوهرش رو راهی کرد و دوتایی رفتن همشم میخندیدن که اقا اینبار میزنه نابودمون میکنه اگه بیمارستانیمون کرد کمپوت یادتون نره رفتن که دو روز بعد با انا برگردن ، اما از شانس ما تو راه روستا تصادف کردن اونم چه تصادفی ، اون سال نه روستا تلفن داشتن نه هر کسی دستش موبایل بود اما بابام قرار بود از مخابرات روستا خبر سلامتیش رو بده ، شب اول گذشت گفتیم شاید مخابرات تعطیل بوده اما وقتی روز بعد ساعت از ۲ ظهرم گذشت مامان و عمه افتادن به دلشوره شب رسید خبری نشد روز سوم عمه گفت میرم روستا اما شهریار از صبح اومد خونمون شروع کرد به گیج بازی و پرت حرف زدن مامان گفت چته زندایی چیزی شده که چند جور حرف عوض کرد اخرش گفت راستش دایی پاش شکسته بیمارستانه ، ماها افتادیم به گریه و زاری مامان ازش خواست ببرتش بیمارستان زنک زدم پروانه و پریسا که دیدیم از روستا چند نفر رسیدن بعدشم اقا جون و انا اومدن مامان خودش رو میکوبید زمین که چه بلایی سرم اومده نامسلمونها بهم بگید ، چادر سر کرد رفت تو کوچه که بره بیمارستان وقتی داییم رو مشکی پوش دید دیگه همه فهمیدیم چه بلایی سرمون اومد ، باورم نمیشد سر هیچ و پوچ‌ و چرت و پرتهای اقا جون و خانواده قدیمیش بابای جوونم و شوهر عمه خورشید اسمونی شدن فقط بخاطر رضایت اقا ، مامان تا شب فقط جیغ زد و گریه کرد اما وقتی فامیلهای دور رفتن اقاجون شهریار رو صدا زد مراسم دفن فردا عصر روستاست برید قبر بکنید همینجور که با فامیل برنامه ریزی میکرد مازیار گفت ما بابامون رو ر‌وستا نمیزاریم اقا جون داد زد سرش تو حرف نزن مردیکه باعث مرگ بچم شدی مامان که انکار تازه فهمید اقا جون چی گفت چهار دست و پا رفت جلوی در ورودی درست مقابل پدر شوهرش با صدای بلند گفت چی فرمودی حاج اقا پسرت رو میخوای بزاری روستا ، اینم رسم روستاتونه که زن و بجش رو ندید میگیرید اقاجون چشمهاش گشاد شد ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 ✨کی بشود حر بشوم توبه مردانه کنم...✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (21) 🌺 کمیته تانک (راوی : آقای حسین ر
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (22) 🌺 هدف ما اسلام بود... (راوی : آقای عباس شیرازی) مدتی بعد، خانه ای مصادره ای را برای سکونت در اختيار شاهرخ گذاشتند. بعد گفتند: چون خانه نداريد، می توانيد برای دريافت زمين مراجعه نمائيد. يک قطعه زمين در شمال منطقه تهرانپارس به ما تعلق گرفت. اما شاهرخ گفت: خيلی از مردم با داشتن چندين فرزند هنوز زمين نگرفته اند. من راضی به گرفتن اين زمين نيستم.يكروز پيرمردی را ديد که نتوانسته بود زمين دريافت کند. آمد خانه. سند زمين را برداشت و با خودش بُرد. سند را تحويل پيرمرد داد و گفت: اين هديه ای از طرف حضرت امام است.مدتی بعد خانه مصادره ای را هم تحويل داد. گفته بودند برای يک مقر نظامی احتياج داريم. دوباره برگشتيم به مستاجری، اما اصلاً ناراحت نبود. گفتم: پس چرا قطعه زمين را تحويل دادی؟رگفت: ما که برای خانه و زمين انقلاب نکرديم، هدف ما اسلام بود. خدا اگر بخواهد، صاحب خانه هم می شويم. ادامه دارد..