مسافرانِ عشق
❕ به شرطی که یکبار دیگه بریم خونه اقاجون ازش رضایت بگیرم حالا قبول کرد که میاد راضی نشد وجدان درد ند
❕
مامان اهمیت نمیداد کی چی میگه ، میگفت تا الان سکوت کردم دیگه هیچ کس حق نداره توکارم دخالت کنه ، شهریار و مازیار رو صدا زد که برید همینجا دنبال قبر و مسجد باشید ، تا صبح همگی بیدار بودیم و چندین بار مامانمو عمه با اقاجون دعوا کردن
حالا دیگه تمام فامیل اقا جون رو باعث مرگ بابام میدونستن ، اما کسی جرات نداشت چیزی بگه ، بلاخره مامان اجازه نداد بابا رو ببرن روستا و تو شهر خودمون دفنش کردن اما دعوا تمونی نداشت از یه طرف خواهرهامو مامان از طرفی دیگه فامیل شوهر عمه اجازه نمیدادن اقاجون حرفی بزنه میتوپیدن بهش که اگه مخالفت نمیکردی الان دو نفر زیر خاک نبودن بلاخره مراسم تموم شد و همه برگشتن سر زندگیهاشون بدبخت ماها که باید بدونه بابا سر میکردیم یه وقتها مامان میگفت باز خدا رو شکر من دختر دارم بیچاره خورشید دخترم نداره خواهرشم که بود و نبودش فرقی نداره مامان که میدید خونه ما شلوغه همه دورهمیم نمیزاشت عمه خورشید تنها بمونه و بیشتر وقتها پیش ما بود رابطه عمه ومامان خیلی خوب بود و یه جورهایی دوستانه به نفع هم قدم بر میداشتن ، یه روز عمه پریشون اومد خونمون که اقاجون انگار عقلش رو خورده رفته دادگاه شکایت کرده از مال و اموال پسرم هر چی به ما میرسه میخوایم ، هممون ناراحت شدیم زدیم زیر گریه مامان میگفت چطوری دلش اومد حق بچهام رو بخواد اما پول اینقدر کثیفه که همه رو الوده میکنه به طمع ، اقاجونم از قانون استفاده کرد و کلی از بغل بابام گیرش اومد تازه وقتی فهمید یکی از خونه ها بنام مامانمه کلی حرف بارش کرد که پسرم رو چاپیدی ، روزی که اقاجون به حرف خودش به حقش رسید خواهرم پریسا رفت در خونش داد زد جوری که همسایه ها جمع شدن که با چه دلی از بچت ارث خواستی قانون خدا خواست بهت رسید اما ما نمیخوایم وراضی نیستیمحالا ببینیم چی میشی که دعواشون شد اقاجون با پریسا درگیر شد و خیز برداشت طرفش که متاسفانه پریسا اقاجون رو هول داداونم نتونست خودش رو کنترل کنه خورد زمین ، پریسا که دید همسایها میگن زنگ بزنید پلیس بیاد اقاجون رو تو همون وضعیت ول کرد و راهی خونش شد زودم زنگ زد به مامانم تعریف کردن که مامان ازش خواست بیاد پیش ما ، تا چند روز هر کی در خونمون رو میزد میگفتیم پلیس اومد پریسا رو ببره اما عجیب بود که اقاجون پی کار رو نگرفت اینقدر برامون جای سوال بود که شهریار رو فرستادیم یه خبری بگیره ساعتها منتظر موندیم تا برگرده و با خبری که داد...
ادامه دارد..
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (22) 🌺 هدف ما اسلام بود... (راوی : آقای عباس شیرازی) مدتی بعد، خانه ای مصادر
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (23) 🌺
کردستان 1
کردستان بيا بالا کردستان!
(راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
.درگيری گروه های سياسی ادامه دارد. فضای متشنج تابستان پنجاه و هشت تهران آرام نشده. اما مشکل ديگری بوجود آمد. درگيری با ضدانقلاب در منطقه گنبد.
شاهرخ يک دستگاه اتوبوس تحويل گرفت. با هماهنگی کميته، بچه های مسجد را به آن منطقه اعزام کرد. با پايان درگيری ها حدود دو هفته بعد بازگشتند.خسته از ماجرای گنبد بوديم. اما خبر رسيد کردستان به آشوب کشيده شده. گروهی از کردها از طرف صدام مسلح شدند. آنها مرداد پنجاه و هشت، تمام شهرهای کردستان را به صحنه درگيری تبديل کردند. امام پيامی صادر کرد:"به ياری رزمندگان در کردستان برويد."
شاهرخ با چند نفر از دوستانش که راننده بودند صحبت کرد. ساعت سه عصر(يک ساعت پس از پيام امام) شاهرخ با يک اتوبوس ماکروس در مقابل مسجد ايستاد. بعد هم داد می زد: کردستان، بيا بالا، کردستان! آمدم جلو و گفتم: آخه آدم اينطوری نيرو میبره برا جنگ!! صبر کن شب بچه ها ميان، از بين اونها انتخاب می کنيم.
گفت: من نمی تونم صبرکنم. امام پيام داده، ما هم بايد زود بريم اونجا. ساعت 4 عصر ماشين پر شد. همه از بچه های کميته و مسجد بودند.بيشتر راه ها بسته بود. از مسير کرمانشاه به سمت قصر شيرين رفتيم. در آنجا با فرماندهی به نام محسن چريک آشنا شديم
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 از دلبستگی ها دور می شدم💠
#قسمت_یازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تا جایی رفتم بالا که هیچ چیز مادی پیدا نبود💠
#قسمت_دوازدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 هیچ احساس ترسی نداشتم💠
#قسمت_سیزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 جسم وجود نداشت اما خودم رو احساس می کردم💠
#قسمت_چهاردهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 مرور گذشته و زندگی کردن اتفاقات💠
#قسمت_پانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ مامان اهمیت نمیداد کی چی میگه ، میگفت تا الان سکوت کردم دیگه هیچ کس حق نداره توکارم دخالت کنه ،
❕
هممون از تعجب دهنمون باز موند اقاجون خونه و مغازهای شهر رو فروخته وبین پسرهاش و یه دخترش تقسیم کرده بود و انا هم هیج کاری نتونست بکنه حتی بلد نبود شمارهامون رو بگیره تا بتونه به عمه خورشید خبر بده ، تعجب میکردیم از کار عموها و اون عمم که پولشون رو گرفتن بدونه اینگه یادی از عمه خورشید کنن !طفلی عمه خورشید دلش شکست از باباش ، مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت درسته مال خودش بود اما حق نداشت با من این کار رو کنه مگه من مال خودش نبودم زار زار گریه میکرد و خودش به خودش دلداری میداد از پدری که به یتیم های پسرش رحم نکنه بیشتر از این نمیشه توقع داشت ، این همه عقده از کجا میاد فقط چون بچهامون عاشق شدن ما رو سلب کرد؟ عیبی نداره مال خودش بود اختیارش رو داشت اما بعد چند ثانیه میزد زیرگریه ، و از بی معرفتی تنها خواهرش مینالید وبرادرهاش ، مامان ارومش میکرد که بگذره از همشون فقط دعا کنه اینقدر خوشبخت باشن ماها رو یادشون بره . اقاجون ول کن نبود قبل اینکه برگرده روستا زنگ زد خونه عمه و بهش گفت سرپیچی از حرفش تاوان داره که تو و اون بجهای حرامزادت ( باعرض پوزش ) با اون دختر برادرت باید میدادید حرفم بد بود تصمیمم بد بود پس مال و اموالمم بده و دردناکتر از همه این بود که اجازه ندادن سال بابام بگذره عروسی دختر عمو وپسر عموی دیگم رو راه انداختن ، از همون روزها دیگه بین ماها اختلاف افتاد ولی انا به زور جنگ و دعوا باهامون رفت وامد میکرد یعنی اقاجون رو تهدید به ترکش کرده بود اگه اجازه دیدار بهش نده برای همیشه میاد پیش ماها و اقاجونم از ترس بی غذا موندن قبول کرده بود ، بعد سال بابام منو مازیار خواستیم عقد کنیم اما اقاجون رضایت نمیداد از طریق دادگاه موفق به اجازه عقد شدیم و جشن عروسی خوبی عمه برامون گرفت و پیغام اقاجون برامون یه کلمه بود اونم الهی خیر نبینید که خانواده رو بهم ریختین ، کدوم پدربزرگی جرات این حرف رو تو عروسی نوه اش داره هنوزم یادم میاد اشکم در میاد البته شایدم دلش خیلی شکست که این نفرین رو کرد ولی هر چه که بود نفرینش گرفت و من خیر ندیدم ، و چند سالی به بدترین شکل زندگیم گذشت ، بعد عروسیمون رفتیم طبقه بالای خونه عمه و زندگیمون شروع شد ، مازیار و شهریار بعد مرگ باباشون تو مغازش شروع به کار کردن و وضعیت مالیشونم خوب بود و عاشقانه همو دوست داشتیم تا دو سال همه چی عالی بود تا روزی که عمه گفت تصمیم به ازدواح گرفته همه تعجب کردیم البته عمه خیلی جوون بود ، نمیشد تنها زندگی کنه
ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (23) 🌺 کردستان 1 کردستان بيا بالا کردستان! (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) .
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (24) 🌺
ادامه کردستان 1
کردستان بيا بالا کردستان!
(راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی)
از آنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر سيد مجتبی هاشمی، از مسئولين کميته خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقای شجاعی، يکی از نيروهای آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب می شناخت. او بسياری از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش می داد.
بعد از پيام امام نيروی زيادی از مناطق مختلف کشور راهی کردستان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافی نيرو دارد. شما به سمت سنندج برويد.نيروی ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان سنندج وقتی بچه های ما را ديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزی"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شما اگر می توانيد به آن سمت برويد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!ما هم كه فرماندهی نداشتيم به همديگر نگاه می كرديم. بلافاصله من گفتم: آقای شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل و قيافه شاهرخ چيزی از يک فرمانده كم نداشت. بچه ها هم او را دوست داشتند.اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چی می گی؟! من فقط می تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم.گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت می كنم. ديگر بچه های هم حرف مرا تایيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ماشد
ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 آسمانی زیبا رو دیدم که...💠
#قسمت_شانزدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 تمام وجودم آگهی و دیدن شد💠
#قسمت_هفدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 درک عشقی عمیق💠
#قسمت_هجدهم
*________
@mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس کوچیک بودن و تواضع در برابر قدرتی که...💠
#قسمت_بیست
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ هممون از تعجب دهنمون باز موند اقاجون خونه و مغازهای شهر رو فروخته وبین پسرهاش و یه دخترش تقسیم ک
❕
عمه جوون بود نمیتونست تنها زندگی کنه ، شهریار هم به فکر رفتن به المان بود و با شنیدن خبر ازدواج عمه خوشحال شد و نظرش این بود که وقتی من تمام وقت که هیچ نیمه وقتم در کنار مادرم نیستم دلیلی نداره مخالفتی داشته باشم اما مازیار شدیدا مخالفت کرد جوری که با عمه دعوا کرد مگه نونت کمه یا ابت ؟ شوهرت کردنت چیه ؟ هر چقدرم هم مامانم باهاش حرف زد بی فایده بود یه کلمه نه ، چند باری به سفارش مامان و عمه خواستم باهاش حرف بزنم بلکه راضی بشه اما به هیچ عنوان اجازه نداد ادامه بدم ، ماهها گذشت شهریار رفت و اخرشم عمه ازدواج کرد اما مازیار با عمه قهر کرد به حدی عصبانی بود که جرات نمیکردم حرفی بزنم ترجیح دادم به حرفش باشم و به ظاهر از عمه دوری کنم ، یادمه شب تولد یکسالگی پسر پریسا بود که با مجید و خانوادش رفتن پیش مامانم که دور هم یه کیکی بگیرن چون خاله مجید چند ماهی از فوتش میگذشت جشن نداشتن ، پریسا دعوتمون کرد من از صبح رفتم خونه مامانم که کمک کنم قرار شد مازیار خودش بیاد ، وقتی رسیدم مامان کفت شب عمه هم اینجاست من از ترس دعوای مازیار ومادرش از مامان شاکی شدم که چرا باید عمه رو دعوت کنه وقتی خبر از اخلاق مازیار داره اینجوری خون به دل عمه میکنیم این که دوست داشتن نیست ، مامان عصبی شد مازیار بی جا میکنه چیزی بگه من اختیار خونه خودم رو دارم بعدشم خورشید دیگه عروس ماست گرفتمش برای داداشم تا بوده اقاش نزاشته حالا بچش ، منو پریسا دهنمون باز موند از تعجب یعنی بعد این همه سال عمه و دایی به هم رسیده بودن پس زندایی چی ؟ مامان گفت زن دایی که یه عمر میگفت طلاق ولی نمیگرفت حالا شاید با این اتفاق بره پی زندگیش ، باورم نمیشد این حرفها رو از مامان بشنوم ، مثل همیشه پریسا خیلی رک به مامان گفت چقدر بی رحم شدی مامان خدا به عاقبت دخترهات رحم کنه گناه دل سنگت رو پای ما ننویسه که شوهرهامون یکی یه دونه زن بیارن سرمون ، پشت این حرف مامان بهش برخورد یه بحث و دعوای حسابی بینمون راه افتاد اخرشم باهامون قهر کرد ، پریسا که دید چندین ساعته مامان قهر کرده و خودش رو زده به خواب بچش رو برداشت رفت به همین راجتی اون شب کوفتمون شد ، منم برگشتم خونم اما همش دعا میگردم به گوش مازیار نرسه اونی که با ازدواج مخالف بود حالا اگه میفهمید عمه رفته چه حالی میشد ،