eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
174 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ مامان اهمیت نمیداد کی چی میگه ، میگفت تا الان سکوت کردم دیگه هیچ کس حق نداره تو‌کارم دخالت کنه ،
❕ هممون از تعجب دهنمون باز موند اقاجون خونه و مغازهای شهر رو فروخته و‌بین پسرهاش و یه دخترش تقسیم کرده بود و انا هم هیج کاری نتونست بکنه حتی بلد نبود شمارهامون رو بگیره تا بتونه به عمه خورشید خبر بده ، تعجب میکردیم از کار عموها و‌ اون عمم که پولشون رو گرفتن بدونه اینگه یادی از عمه خورشید کنن !طفلی عمه خورشید دلش شکست از باباش ، مثل ابر بهار اشک میریخت و میگفت درسته مال خودش بو‌د اما حق نداشت با من این کار رو کنه مگه من مال خودش نبودم زار زار گریه میکرد و خودش به خودش دلداری میداد از پدری که به یتیم های پسرش رحم نکنه بیشتر از این نمیشه توقع داشت ، این همه عقده از کجا میاد فقط چون بچهامون عاشق شدن ما رو سلب کرد؟ عیبی نداره مال خودش بود اختیارش رو داشت اما بعد چند ثانیه میزد زیرگریه ، و از بی معرفتی تنها خواهرش مینالید و‌برادرهاش ، مامان ارومش میکرد که بگذره از همشون فقط دعا کنه اینقدر خوشبخت باشن ماها رو یادشون بره . اقاجون ول کن نبود قبل اینکه برگرده روستا زنگ زد خونه عمه و بهش گفت سرپیچی از حرفش تاوان داره که تو و اون بجهای حرامزادت ( باعرض پوزش ) با اون دختر برادرت باید میدادید حرفم بد بود تصمیمم بد بود پس مال و اموالمم بده و دردناکتر از همه این بو‌د که اجازه ندادن سال بابام بگذره عروسی دختر عمو و‌پسر عموی دیگم رو راه انداختن ، از همون روزها دیگه بین ماها اختلاف افتاد ولی انا به زور جنگ و دعوا باهامون رفت و‌امد میکرد یعنی اقاجون رو تهدید به ترکش کرده بود اگه اجازه دیدار بهش نده برای همیشه میاد پیش ماها و اقاجونم از ترس بی غذا موندن قبول کرده بود ، بعد سال بابام منو مازیار خواستیم عقد کنیم اما اقاجون رضایت نمیداد از طریق دادگاه موفق به اجازه عقد شدیم و جشن عروسی خوبی عمه برامون گرفت و پیغام اقاجون برامون یه کلمه بو‌د اونم الهی خیر نبینید که خانواده رو بهم ریختین ، کدوم پدربزرگی جرات این حرف رو تو عروسی نوه اش داره هنوزم یادم میاد اشکم در میاد البته شایدم دلش خیلی شکست که این نفرین رو کرد ولی هر چه که بود نفرینش گرفت و من خیر ندیدم ، و چند سالی به بدترین شکل زندگیم گذشت ، بعد عروسیمون رفتیم طبقه بالای خونه عمه و زندگیمون شروع شد ، مازیار و شهریار بعد مرگ باباشون تو مغازش شروع به کار کردن و وضعیت مالیشونم خوب بود و عاشقانه همو دوست داشتیم تا دو سال همه چی عالی بود تا روزی که عمه گفت تصمیم به ازدواح گرفته همه تعجب کردیم البته عمه خیلی جوون بود ، نمیشد تنها زندگی کنه ادامه دارد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (23) 🌺 کردستان 1 کردستان بيا بالا کردستان! (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) .
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (24) 🌺 ادامه کردستان 1 کردستان بيا بالا کردستان! (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) از آنجا به کردستان رفتيم. در سه راهی پاوه با برادر سيد مجتبی هاشمی، از مسئولين کميته خيابان شاهپور تهران آشنا شديم. او هم با نيروهايش به آنجا آمده بود. آقای شجاعی، يکی از نيروهای آموزش ديده و از افسران قبل از انقلاب بود که به همراه ما آمده بود. اين مناطق را خوب می شناخت. او بسياری از فنون نبرد در کوهستان را به بچه ها آموزش می داد. بعد از پيام امام نيروی زيادی از مناطق مختلف کشور راهی کردستان شده بود. در سه راهی پاوه اعلام شد كه؛ پاوه به اندازه كافی نيرو دارد. شما به سمت سنندج برويد.نيروی ما تقريباً هفتاد نفر بود. فرمانده پادگان سنندج وقتی بچه های ما را ديد گفت: ضد انقلاب به ارتفاعات شاه نشين حمله كرده. پاسگاه مرزی"برار عزيز" را نيز تصرف كرده. شما اگر می توانيد به آن سمت برويد. بعد مکثی کرد و ادامه داد: فرمانده شما كيه؟!ما هم كه فرماندهی نداشتيم به همديگر نگاه می كرديم. بلافاصله من گفتم: آقای شاهرخ ضرغام فرمانده ماست. هيكل و قيافه شاهرخ چيزی از يک فرمانده كم نداشت. بچه ها هم او را دوست داشتند.اما شاهرخ زد به دستم و گفت: چی می گی؟! من فقط می تونم تيراندازی کنم. من كه فرماندهی بلد نيستم.گفتم: من قبل انقلاب همه اين دوره ها رو گذراندم. كمكت می كنم. ديگر بچه های هم حرف مرا تایيد كردند. بالاخره شاهرخ فرمانده ماشد ادامه دارد...
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 احساس کوچیک بودن و تواضع در برابر قدرتی که...💠 *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ هممون از تعجب دهنمون باز موند اقاجون خونه و مغازهای شهر رو فروخته و‌بین پسرهاش و یه دخترش تقسیم ک
❕ عمه جوون بود نمیتونست تنها زندگی کنه ، شهریار هم به فکر رفتن به المان بود و با شنیدن خبر ازدواج عمه خوشحال شد و نظرش این بود که وقتی من تمام وقت که هیچ نیمه وقتم در کنار مادرم نیستم دلیلی نداره مخالفتی داشته باشم اما مازیار شدیدا مخالفت کرد جوری که با عمه دعوا کرد مگه نونت کمه یا ابت ؟ شوهرت کردنت چیه ؟ هر چقدرم هم مامانم باهاش حرف زد بی فایده بود یه کلمه نه ، چند باری به سفارش مامان و عمه خواستم باهاش حرف بزنم بلکه راضی بشه اما به هیچ عنوان اجازه نداد ادامه بدم ، ماهها گذشت شهریار رفت و اخرشم عمه ازدواج کرد اما مازیار با عمه قهر کرد به حدی عصبانی بود که جرات نمیکردم حرفی بزنم ترجیح دادم به حرفش باشم و به ظاهر از عمه دوری کنم ، یادمه شب تولد یکسالگی پسر پریسا بود که با مجید و خانوادش رفتن پیش مامانم که دور هم یه کیکی بگیرن چون خاله مجید چند ماهی از فوتش میگذشت جشن نداشتن ، پریسا دعوتمون کرد من از صبح رفتم خونه مامانم که کمک کنم قرار شد مازیار خودش بیاد ، وقتی رسیدم مامان کفت شب عمه هم اینجاست من از ترس دعوای مازیار و‌مادرش از مامان شاکی شدم که چرا باید عمه رو دعوت کنه وقتی خبر از اخلاق مازیار داره اینجوری خون به دل عمه میکنیم این که دوست داشتن نیست ، مامان عصبی شد مازیار بی جا میکنه چیزی بگه من اختیار خونه خودم رو دارم بعدشم خورشید دیگه عروس ماست گرفتمش برای داداشم تا بوده اقاش نزاشته حالا بچش ، منو پریسا دهنمون باز موند از تعجب یعنی بعد این همه سال عمه و دایی به هم رسیده بودن پس زندایی چی ؟ مامان گفت زن دایی که یه عمر میگفت طلاق ولی نمیگرفت حالا شاید با این اتفاق بره پی زندگیش ، باورم نمیشد این حرفها رو از مامان بشنوم ، مثل همیشه پریسا خیلی رک به مامان گفت چقدر بی رحم شدی مامان خدا به عاقبت دخترهات رحم کنه گناه دل سنگت رو پای ما ننویسه که شوهرهامون یکی یه دونه زن بیارن سرمون ، پشت این حرف مامان بهش برخورد یه بحث و دعوای حسابی بینمون راه افتاد اخرشم باهامون قهر کرد ، پریسا که دید چندین ساعته مامان قهر کرده و خودش رو زده به خواب بچش رو برداشت رفت به همین راجتی اون شب کوفتمون شد ، منم برگشتم خونم اما همش دعا میگردم به گوش مازیار نرسه اونی که با ازدواج مخالف بود حالا اگه میفهمید عمه رفته چه حالی میشد ،
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (24) 🌺 ادامه کردستان 1 کردستان بيا بالا کردستان! (راوی : آقای مير عاصف شاهمر
🌸🍃 ✨کی شود حر بشوم توبه ی مردانه کنم✨ 🌺شهید شاهرخ ضرغام (25) 🌺 . کردستان 2 کامیون (راوی : آقای مير عاصف شاهمرادی) رفتيم برای تحويل آذوقه و مهمات. توی راه گفتم: بچه ها تو رو قبول دارند. هيكل تو فقط به درد فرماندهی میخوره. من هم كمكت می كنم. بعد از آرايش نيروها راهی منطقه شاه نشين شديم. یک تانک در جلوی ماشين ها بود. بعد هم سه كاميون نظامی ارتش، پشت سر آن هم ده دستگاه مينی بوس و سواری قرارداشت.پاسگاه بدون درگيری تصرف شد. فردای آن روز يكی از جوانان انقلابی روستا پيش ما آمد و گفت: ضد انقلاب با ديدن ماشين های شما و كاميون های ارتشی به سمت مرز فرار كردند. جالب اين بود كه كاميون ها خالی بود و برای تداركات آورده بوديم!!يكی ديگر از جوانان روستا كه مسئول تلفنخانه بود با خوشحالی به پاسگاه آمد. يک ظرف بزرگ ماست محلی هم برای ما آورد و گفت: تلفنخانه روستا برای شما آماده است. شاهرخ هم از هديه او تشكر كرد و با ادب گفت: لطف می كنيد كمی از ماست را بخوريد! آن جوان هم قبول كرد و كمی از ماست را خورد. وقتی رفت گفتم: شاهرخ برخوردت با اون جوان خيلی عالی بود. ممکن بود ماست مسموم باشه.چند روزی در پاسگاه ژاندارمری برار عزيز حضور داشتيم. خبر رسيده بود كه به جز پادگان، تمامی شهر سقز در اختيار ضد انقلاب است. ادامه دارد...