مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (31) 🌺 خستگی ناپذیر نماز صبح همه چی دست خداست (راوی : آقای جبار ستوده) .ني
🌸🍃
🌺شهید شاهرخ ضرغام (32) 🌺
.
ازدواج
آخر هفته میريم برای خواستگاری
(راوی : آقای جبار ستوده)
شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد از ماه ها فرزندش را می ديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟!
شاهرخ خنديد و گفت:
چرا، يه تصميم هایی دارم. يکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میريم برای خواستگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم.
ظهر روز دوشنبه سی و يکم شهريور جنگ شروع شد.
شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.
7.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 شکار کردن موجودات💠
#قسمت_اول
*________
@mosaferneEshgh
14.11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رحم نکردن به موجودات زنده💠
#قسمت_دوم
*________
@mosaferneEshgh
13.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 رخ دادن تصادفی وحشتناک💠
#قسمت_سوم
*________
@mosaferneEshgh
17.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 خروج روح و دیدن قبرستانی که ...💠
#قسمت_چهارم
*________
@mosaferneEshgh
14.97M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💠 فهمیدن دلیل گریه نوزاد 💠
#قسمت_پنجم
*________
@mosaferneEshgh
مسافرانِ عشق
❕ اما انا جان که شنید مامان مهمون داره بهم گفت بالام جان مامانت شاید بخواد با با مادرش درد و دل کنه
❕
ناهار رو اماده کردم زنک زدم بالا یه خانم جواب داد فهمیدم خانم مازیاره تلفن رو پرت کردم شهریار هم متوجه شد منم، زودی اومد پایین ناهار رو خوردیم ، کلی تعریف کرد از دستپختم و برعکس مازیار که اهل کمک نبود پاشد سفره رو جمع کرد و چایی ریخت نشست بغل اناجان به صحبت که انا ازش خواست حالا که اینجام اگه وقت داره ببرتش سر خاک باباش و بابام ، شهریار قبول کرد که بریم اما یادم افتاد من چادر نداشتم چون مزار باباهامون درسته تو شهر بود اما گلزار شهدا بود که بدونه چادر اجازه ورود نمیدادن ، بهشون گفتم من چادر ندارم نمیام شماها برید که شهریار گفت اه این زن مازیارم که چادری نیست مغازهام بستن چکار کنیم که من تکرار کردم میگم که شماها برید من میمونم یه لحظه سرش رو بالا گرفت چشم تو چشم شدیم گفت مازیار بالا باشه تو رو بزارم اینجا؟ گفت و باخت بلند شد رفت بیرون انا جان با لبخند و چشم و ابرو اشاره زد بهم یعنی دیدی گفتم ، بلاخره شهریار برگشت گفت همه میریم تو بشین تو ماشین من انا رو میبرم دیدم فکر خوبیه رفتیم و شهریار کلی سر به سر انا گذاشت که میخوای ببرمت روستا اخه شنیدم اون زنه اقا جون رو ول کرده انا با تعجب گفت راست میگی ؟ شهریار گفت اره چند روز پیش از دایی رمضون شنیدم پرسیدم مگه با عمو حرف میزنی که گفت چند روز شهر کار داشت اومد پیشم دیگه چیزی نگفتم اما انا جان بی قرار شد گفت میام روستا هم میرم سر خاک ننه و اقام شهریار با خنده قول داد که صبح میبرمت ، منم گفتم بهتره تا اینا برن برگردن برم خونه گیلدا رو ببینم دلم براش تنگ شده بود اما هر کاری کردم برم شهریار بهونه اورد گه تو زنی بیشتر میتونی انا رو کنترل کنی من تنهایی نمیتونم بلاخره رسیدیم خونه و برای اولین بار بعد از طلاقم چشمم افتاد به مازیار که با خانومش میرفتن بیرون ، وای چه دختر زیبایی موهای بلند و رنگ شده چشمهای درشت و عسلی خوشگل من که زن بودم دلم رفت براش چند ثانیه جلوی هم قرار گرفتیم بدونه اینکه پلک بزنم نگاش کردم که اخرش شهریار به دادم رسید ، معرفیمون کرد تازه فهمیدم اسمش سانازه واقعا هم ناز بود خیلی هم خوش برخورد با هر دومون روبوسی کرد و انا جان ازش خواست بهمون سر بزنه ، اون شب حق دادم به مازیار که عاشق اون دختر بشه خیلی حالم گرفته شد جوری که انا و شهریار فهمیدن ، همش فکرم درگیر زیبایی و لباسهای خوشگلش بود ، همه چی تموم بود به ناخونش لاک زده بود بوی خوشش هنوز تو خاطرمه ، راحتتون کنم حسودیم شد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای #فرج مولا
«الهی عظم البلاء»
با صدای #فرهمند
بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃
قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱
التماس دعا🌹
*________
@mosaferneEshgh