eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸‍ لحظه مرگ شخصى نزد امام صادق رفت و گفت من از لحظه مرگ بسيار ميترسم چــه کنــم؟ امام صادق(ع) فرمودند⇩ زيـارت عاشـورا را زيـاد بخوان.. آن مرد گفت: چگونه با خواندن زيارت عاشورا از خوف آن لحظه در امان باشم؟ امام صادق فرمود: مگر در پايان زیارت عاشورا نمى خوانيد؟ •{ اَللّهُمَّ‌ارْزُقْنی‌شَفاعَهَ‌الْحُسَیْنِ‌یَوْمَ‌الْوُرُودِ }• یعنی خدايا شفـاعت حسين علیـه‌السلام را هنگام ورود به قبر روزى من کن... *________ @mosaferneEshgh
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ باز من جوون بودم سنی نداشتم اما انا بیچاره آبروش رفته بود بین سر و همسر ، عروسو دوماد ، رسیدیم خون
❕ اما انا جان که شنید مامان مهمون داره بهم گفت بالام جان مامانت شاید بخواد با با مادرش درد و دل کنه گناه داره هر وقت میان من اینجام ؛میشه زنگ بزنی شهریار بیاد منو ببره روستا خونه برادرم ؟ من که فهمیدم اناجان از حرفهای بی بی فراری شده دلم سوخت گفتم قربونت بشم انا جان خودت رو اذیت نکن هر بار بی بی خواست بیاد من میبرمت خونه پریسا یا پروانه که نبینیش خودمم از دستش ناراحتم انا بنده خدا همونجور که گریه میکرد بازم گیر داد به اقاجون که واگذارت به ابلفضلیم ( حضرت عباس ) نگاهش افتاد بهم هر دو بخاطر لهجش زدیم زیر خنده ، بالاخره خانواده مامان اومدن عمه که فهمید انا ناراحته به من گفت به شهریار گفتم هر شبی که بی بی میخواد بره خونه شما تو و انا برید خونه شهریار اونم میره پیش دوستهاش با خوشحالی گفتم چه خوب اما میتونه بره طبقه بالا بخوابه نهار و شامم بهش میدیم عمه خندید و گفت حالا فکر اون نباش خودش زرنگه خودم از این حرفم خجالت کشیدم زودی گفتم عمه شهریارم مثل پیمانه برام ( داداششون ) اولش مامان مخالفت کرد که انا جان کجا بری من ناراحت میشم اما وقتی دید خودش راحتره زنگ زد به عمه و هماهنگ کردن شهریار اومد دنبالمون سر راه هم انا جان پول داد خرید کنیم از مرغ و گوشت گرفته تا میوه و اجیل. رسیدیم خونه دروغ نگم یه حس دلتنگی داشتم وقتی پام رسید به راه پله ، از بالا صدای حرف میومد شهریار گفت مازیار مهمون داره با این حرفش یکم ناراحت شدم مازیار چقدر بی عاطفه بود اما زود به خودم اومدم ، عمه خونه رو تمیز کرده بود فقط غذا درست کردم شهریارم رفت بیرون گفت بهتون سر میزنم اگه چیزی خواستی بگو براتون بخرم خودت نرو باشه ؟ با تعجب نگاهش کردم که گفت عیده شهر پر از غریبه شده انا جانم تنها نباشه بهتره و رفت ، من از همین حرف شهریار یکم حال به حالی شدم اما پیش خودم گفتم مثل داداشمه مگه میشه ؟ انا جان شنید پرسید چی میگی با خودت بالام خندیدم گفتم دیوونه شدم که گفت خدا نخواسته باشه دیوونه نشدی فقط شاید حیران شدی گفتم یعنی چی منو نشوند بغلش اروم دست کشید رو موهام گفت حیران شهریار شدی اونم همینه من سنی ازم گذشنه میدونم چی میگذره تو دلیتون ( دل ) گفتم انا جان مگه من چکار کردم که اینجوری میگی گفت هیچی بالام فقط نیگاهیت ( نگاه )حرف داره نیگاه شهریار حرف داره ، دیگه سکوت کردیم شهریار که برگشت صدام زد من میرم بالا تو یه اتاق میخوایم اگه کاری داشتی تلفن بالا وصله زنگ بزن فقط مازیار جواب داد قطع کن من میفهمم تویی شهریار با حرفهاش طوفان بپا کرد و رفت....
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (31) 🌺 خستگی ناپذیر نماز صبح همه چی دست خداست (راوی : آقای جبار ستوده) .ني
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (32) 🌺 . ازدواج آخر هفته میريم برای خواستگاری (راوی : آقای جبار ستوده) شهريور پنجاه ونه آمد تهران. مادر خيلی خوشحال بود. بعد از ماه ها فرزندش را می ديد. يک روز بی مقدمه گفت: مادر، تا کی میخوای دنبال کار انقلاب باشی، سن تو رفته بالای سی سال نمیخوای ازدواج کنی؟! شاهرخ خنديد و گفت: چرا، يه تصميم هایی دارم. يکی از پرستارهای انقلابی و مومن هست که دوستان معرفی کردند. اسمش فريده خانم و آدرسش هم اينجاست. بعد برگه ای را داد به مادر و گفت: آخر هفته میريم برای خواستگاری، خيلی خوشحال شديم. دنبال خريد لباس و... بوديم. ظهر روز دوشنبه سی و يکم شهريور جنگ شروع شد. شاهرخ گفت: فعلاً صبر کنيد تا تکليف جنگ روشن بشه.
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ اما انا جان که شنید مامان مهمون داره بهم گفت بالام جان مامانت شاید بخواد با با مادرش درد و دل کنه
❕ ناهار رو اماده کردم زنک زدم بالا یه خانم جواب داد فهمیدم خانم مازیاره تلفن رو پرت کردم شهریار هم متوجه شد منم، زودی اومد پایین ناهار رو خوردیم ، کلی تعریف کرد از دستپختم و‌‌ برعکس مازیار که اهل کمک نبود پاشد سفره رو جمع کرد و چایی ریخت نشست بغل اناجان‌ به صحبت که انا ازش خواست حالا که اینجام اگه وقت داره ببرتش سر خاک باباش و بابام ، شهریار قبول کرد که بریم اما یادم افتاد من چادر نداشتم چون مزار باباهامون درسته تو شهر بود اما گلزار شهدا بود که بدونه چادر اجازه ورود نمیدادن ، بهشون گفتم من چادر ندارم نمیام شماها برید که شهریار گفت اه این زن مازیارم که چادری نیست مغازهام بستن چکار کنیم که من تکرار کردم میگم که شماها برید من میمونم یه لحظه سرش رو بالا گرفت چشم تو چشم شدیم گفت مازیار بالا باشه تو رو‌ بزارم اینجا؟ گفت و باخت بلند شد رفت بیرون انا جان با لبخند و چشم و ابرو اشاره زد بهم یعنی دیدی گفتم ، بلاخره شهریار برگشت گفت همه میریم تو بشین تو ماشین من انا رو میبرم دیدم فکر خوبیه رفتیم و شهریار کلی سر به سر انا گذاشت که میخوای ببرمت روستا اخه شنیدم اون زنه اقا جون رو ول کرده انا با تعجب گفت راست میگی ؟ شهریار گفت اره چند روز پیش از دایی رمضون شنیدم پرسیدم مگه با عمو‌ حرف میزنی که گفت چند روز شهر کار داشت اومد پیشم دیگه چیزی نگفتم اما انا جان بی قرار شد گفت میام روستا هم میرم سر خاک ننه و اقام شهریار با خنده قول داد که صبح میبرمت ، منم گفتم بهتره تا اینا برن برگردن برم خونه گیلدا رو ببینم دلم براش تنگ شده بود اما هر کاری کردم برم شهریار بهونه اورد گه تو زنی بیشتر میتونی انا رو کنترل کنی من تنهایی نمیتونم بلاخره رسیدیم خونه و برای اولین بار بعد از طلاقم چشمم افتاد به مازیار که با خانومش میرفتن بیرون ، وای چه دختر زیبایی موهای بلند و رنگ شده چشمهای درشت و عسلی خوشگل من که زن بودم دلم رفت براش چند ثانیه جلوی هم قرار گرفتیم بدونه اینکه پلک بزنم نگاش کردم که اخرش شهریار به دادم رسید ، معرفیمون کرد تازه فهمیدم اسمش سانازه واقعا هم ناز بود خیلی هم خوش برخورد با هر دومون روبوسی کرد و انا جان ازش خواست بهمون سر بزنه ، اون شب حق دادم به مازیار که عاشق اون دختر بشه خیلی حالم گرفته شد جوری که انا و شهریار فهمیدن ، همش فکرم درگیر زیبایی و لباسهای خوشگلش بود ، همه چی تموم بود به ناخونش لاک زده بود بوی خوشش هنوز تو خاطرمه ، راحتتون کنم حسودیم شد...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (32) 🌺 . ازدواج آخر هفته میريم برای خواستگاری (راوی : آقای جبار ستوده) شهريور
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام ( 33) 🌺 شروع جنگ 1 (راوی : مير عاصف شاهمرادی) ظهر روز سی و يکم بود. با بمباران فرودگاه های کشور جنگ تحميلی عراق عليه ايران شروع شد. همه بچه ها مانده بودند که چه کار کنند. اين بار فقط درگيری با گروهک ها يا حمله به يک شهر نبود، بلکه بيش از هزار کيلومتر مرز خاکی ما مورد حمله قرار گرفته بود.شب در جمع بچه ها در مسجد نشسته بوديم. يکی از بچه ها از در وارد شد و شاهرخ را صدا کرد. نامه ای را به او داد و گفت: از طرف دفتر وزارت دفاع ارسال شده از سوی دکتر چمران برای تمام نيروهایی که در کردستان حضور داشتند اين نامه ارسال شده بود. تقاضای حضور در مناطق جنگی را داشت. شاهرخ به سراغ تمامی رفقای قديم و جديد رفت. صبح روز يازدهم مهر با دو دستگاه اتوبوس و حدود هفتاد نفر نيرو راهی جنوب شديم. وقتی وارد اهواز شديم همه چيز به هم ريخته بود. آوارگان زيادی به داخل شهر آمده بودند. رزمندگان هم از شهرهای مختلف می آمدند و... همه به سراغ استانداری و محل استقرار دکتر چمران می رفتند. سه روز در اهواز مانديم. دكتر چمران برای نيروها صحبت كرد. به همراه ايشان برای انجام عمليات راهی منطقه سوسنگرد شديم.در جريان اين حمله سه دستگاه تانک دشمن را منهدم كرديم. سه دستگاه تانک ديگر را هم غنيمت گرفتيم. تعدادی از نيروهای دشمن را هم به اسارت در آورديم.بعد از اين حمله شهيد چمران برای نيروها صحبت كرد و گفت: اگر می خواهيد کاری انجام دهيد، اينجا نمانيد، برويد خرمشهر ما هم تصميم گرفتيم که حرکت کنيم. اما چگونه!؟
پرستو...