eitaa logo
مسافرانِ عشق
4.4هزار دنبال‌کننده
175 عکس
2.1هزار ویدیو
1 فایل
آغاز ، عاشقی.... پایان ، خدا....
مشاهده در ایتا
دانلود
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ شهریار رسید نگاهش بهم افتاد یه لبخندی زد راه افتادیم اون‌روز کلی بهم خوش گذشت البته تا وقتی که نرس
❕ رفتم به گذشته ها که خودم شهریار رو نخواستم و دنبال اون بی خاصیت بودم کاش میشد از اینده باخبر بود چه ازدواجهای که صورت نمیگرفت تا طلاق بگیرن ، تو فکر بودم که انا صدام زد چی گفتیو شنیدی ؟ به انا هم گفتم بزار مامان بیاد ،انا با خنده گفت مبارکه ، بلاخره مامان که برگشت انا همه چیز رو براش تعریف کرد ، مامانمم مثل خودم میترسید ، میگفت هیچ تصمیمی نمیتونم بگیرم ، عمه خورشید هم میگفت من یکبار شرمنده شما شدم با اینکه شهریار اخلاقش با مازیار فرق داره و‌ خیلی اروم و منطقی تر از اونه اما جرات نظر دادن ندارم ، اخرش دایی گفت شهریار پا پیش گذاشت خبرم گنید تا ببینم چی میگه ، همون روزها بود که ساناز بچه دار میشه و خدا بهش یه پسر میده و اسمش رو میزارن هانی ، میگفتن درست مثل بچگیه مازیاره ، یه شب که از مدرسه برگشتم دیدم عمه اینا خونمونن با یه دسته گل بزرگ متوجه شدم اومدن خواستگاری ، هر چه دایی میپرسید شهریار جواب میداد که دایی پرسید شرایط پرستو برات مهم نیست !البته بعدها رو میگم نیای مثل مازیار که شهریار اجازه نداد حرف دایی تموم شه ، با اطمینان گفت کسی که نخواد زندکی کنه بهونه زیاد داره برای طلاق ، من دلم نمیخواد دیگه اسم مازیار رو تو این جریان بشنوم در جواب حرف شما میگم که مگه دختر این خونه رو نبرد نتونست نگه داره و اخرشم رفت یه خانم گرفت که یه ازدواج ناموفق داشت پس این حرفها بهونست ، ادم باید درست باشه شرایط عقلیش رو عرض میکنم ، اینقدر اون شب شهریار قشنگ جواب دایی رو داد که جواب دایی مثبت بود اما گفت تصمیم اخر با پرستو و مادرشه ، همونجا شهریار نگاه مامان کرد و‌با مظلومی گفت زندایی قول شرف میدم خوشبختش کنم ، مهمونها رفتن منو مامان تا صبح پلک رو هم نزاشتیم ، همینجوریش ازدواج دوم استرسش بیشتره از اوله ، دیگه شرایط ما هم که ماشالله داشت ، انا جان چند روزی با خودش کنجار رفت تا اخرش بهم گفت بیا منو ببر روستا با اقات حرف بزنم هر چه باشه اون بهتر میتونه شهریار رو بترسونه که خدای نکرده چند وقت دیگه ولت نکنه از سادگی انا خندم گرفت که ادامه داد میدونم شهریار مرد خوبیه اما محکم کاری کنیم بهتره ، انا جان رو منصرف کردم که اقاجون رو مداخله ندیم بهتره ، انا که حس میکردم خودش دلتنگ شوهرشه گفت من بخاطر خودت گفتم بالاجان ، اما من از اقاجون ناراحتو‌ از زبون بدش فراری بودم ، چند باری شهریار زنگ زد مامان نمیدونست چی بگه جواب ندادیم تا اینکه ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (36) 🌺 فداییان اسلام 2 مردم را به غير از زبان به سوی خدا دعوت کنيد.. (راوی
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (37) ذوالفقاری (راوی : قاسم صادقی) راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کرده بود يا در محاصره کامل قرار داشت. تنها منطقه مهمی که تدارکات نيروها و رفت و آمد از آن مسير انجام می شد، منطقه ای در ضلع جنوبی آبادان و رودخانه بهمنشير بود. جزيره آبادان منطقه ای شبيه به مستطيل و به طول حدود شصت کيلومتر بود که دو طرف آن را رودخانه های اروند و بهمنشير احاطه کرده بود.شمال اين منطقه شهرآبادان و پالايشگاه و فرودگاه قرار داشت و جنوب آن به خليج فارس منتهی بود. منطقه كوی ذوالفقاری كه بيشترين درگيری ها در اطراف آن صورت می گرفت در جنوب شهر قرار داشت. جاده خسروآباد و چندين روستا نيز در حوالی اين منطقه بود. نيروهای ژاندارمری ايران در ساحل اروند مستقر شده بودند. در روی بهمنشير هم دو پل بزرگ قرار داشت كه به نام ايستگاه هفت و ايستگاه دوازده مشهور بود. امنيت اين مناطق در اختيار سپاه آبادان بود. لشگر هفتادوهفت خراسان نيز از سوي ارتش در اين منطقه مستقر بود. نيروهای عراقی پس از تصرف خرمشهر به سوی جنوب آن يعنی آبادان حركت كردند. آنها با دور زدن بيابانهای اطراف آبادان، جاده آبادان- اهواز و سپس جاده آبادان ماهشهر را تصرف كردند. عراقی ها در روزهای اول آبان خودشان را به نزديک بهمنشير رساندند. در صورت رسيدن آنها به بهمنشير و عبور از آن محاصره آبادان کامل می شد. تنها مسير عبور به سوی آبادان استفاده از بهمنشير بود. نيروها با استفاده از قايقهای بزرگ از طريق بهمنشير به سوی ماهشهر می رفتند. نيروهای ما هم به چند گروه تقسيم شدند. هر گروه در يکی از مناطق درگيری، خطی دفاعی را در مقابل دشمن تشكيل دادند. بيشترين دفاع ما در آنسوی بهمنشير، در حوالی جاده ابوشانک و چوئبده بود. دشمن نبايد به بهمنشير می رسيد. بچه های ما هر شب به سوی دشمن شبيخون می زدند و آسايش را از آنها سلب كرده بودند.
پرستو...
مسافرانِ عشق
❕ رفتم به گذشته ها که خودم شهریار رو نخواستم و دنبال اون بی خاصیت بودم کاش میشد از اینده باخبر بود چ
❕ انا جان از مامان خواست جواب مثبت بده اما قبلش بیاد باهاش حرف دارم ، و اینجوری شد که با سفارشات جدی و نیمه جدی انا جان شهریار جواب مثبت گرفت و رفت که با عمه اینا هماهنگ کنه برای حرفهای اصلی ، مامان دعا میکرد که اینبار درست تصمیم گرفته باشبم ، عمه زنگ زد برای پنجشنبه قرار گذاشت و گفت مهمونم دعوت کتیم ، مامان تعریف میکرد به هر کی زنگ زدم دعوتشون کنم همه خوشحال شدن و پرسیدن اقا جون میاد که مامان گفته بود هنوز خبر نداده تاکید میکردن که حتما بهش بگید و اینجوری شد که مامان خواست به افا جون بگیم اما عمه اجازه نداد گفت من از خبر این پدر گذشتم راستش منم با عمه موافق بودم از اقاجون و نفرینهاش میترسیدم اما باز سپردم به خودشون و دخالتی نکردم ، سه شنبه بود که عمه زنگ زد اجازه گرفت منو شهریار با هم صحبت کنیم و مامان قبول کرد، خیلی برام سخت بود اما باید میرفتم ، شهریار اومد دنبالم سوار ماشین که شدم یه حالی بودم هم خجالت هم میترسیدم ما رو بگیرن تو خیابون ( بیچاره دهه ۶۰ تیها امنیت نداشتیم تو شهر ) شهریار شروع کرد به حرف زدن که من تمام سعیم رو برای خوشبختیت میکنم اما ااااا جوری اما رو کشید ، که ناخوداگاه پرسیدم اما چی ؟ که با یه حالت خجالت و جوری که معلوم بود نمیخواد ناراحتم کنه گفت اما هیچ وقت دوست ندارم چشمت به چشم مازیار بیوفته یا باهاش هم کلام بشی حتی من خونه رو میدم اجاره و‌یه جای دیگه خونه میگرم که مجبور نباشیم تو یه ساختمون چشم تو چشم بشیم ، حله ؟ من که از مازیار دل خون داشتم گفتم والا خودمم دلم نمیخواد ببینمش ، سریع کفت حتی هم کلامم نشو ، مثلا اون روز زنگ زدی مغازه با من کار داشتی مازیار که جواب داد باید قطع میکردی ، اما باهاش حرف زدی من اینو میخوام که حتی تلفنی هم باهاش هم صحبت نشی ، قول میدی؟ از حساس بودتش خوشم اومد گفتم قول ، و تنها چیزی بود که شهریار از من خواست حذف کامل مازیار و ساناز از زندگیمون پرسیدم پس تو چی که‌گفت من داداشم رو مغازه میبینم کافیه ، پنجشنبه از صبح مامان و عمه مشغول پخت و پز بودن که شب مهمونها میان کاری نباشه اما شب هر چه صبر کردیم هیچ کس نیومد ، و عمه با ناراحتی گفت به خاطر اقاجون‌ همه از ما بریدن عیب نداره ، رفتن سر حرف زدنو قول و قرار ، عمه انگشتر دستم کرد ، کادوهام رو خالهام باز کردن و کلی خوش گذشت ، خوشحال بودم از این انتخاب و از رفتار و مهربونی شهریار ...
دانلود+دعای+فرج+با+صدای+فرهمند.mp3
2.58M
دعای مولا «الهی عظم البلاء» با صدای بخوان دعای فرج را، دعا اثر دارد🍃 قرار ما هر شب حوالی ساعت ۲۱ التماس دعا🌹 *________ @mosaferneEshgh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
حاجت گرفتم...
مسافرانِ عشق
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (37) ذوالفقاری (راوی : قاسم صادقی) راه های ورودی به آبادان، همگی يا سقوط کر
🌸🍃 🌺شهید شاهرخ ضرغام (38) 🌺 . دریاقلی 1 امروز اينجا كربلاست (راوی : قاسم صادقی) .صبح روز نهم آبان بود. چند روزی بيشتر از تشکيل گروه نمی گذشت. بچه ها جلوی مقرايستاده بودند. هنوز به سنگرهای خود نرفته بوديم که پيرمردی سوار بر دوچرخه و با عجله به سوی ما آمد. وقتی رسيد فوراً سيد مجتبی را صدا زد. يکی از بچه های آبادان گفت: اين آقا اسمش درياقلی سورانی اما غلام اوراقچی صداش می کنن، از بچه های آبادان و کارش اوراق فروشيه، کسی را هم نداره محل کارش هم نزديک قبرستان و جنوب ذوالفقاريه است. سيد جلو رفت و با لبخند گفت: چی شده پيرمرد؟ غلام که رنگش پريده بود بريده بريده و با ترس گفت: آقا سيد، عراقيا اومدن. الان من لب ساحل بهمنشير بودم. کلی سرباز که لهجه عربی اونها با ما فرق داره دارن سمت ذوالفقاری ميان. اونها رو بهمنشير پل زدن و جاده خسروآباد رو گرفتند! آقا سيد تو رو خدا يه كاری بكن! اين خبر يعنی محاصره کامل آبادان. همه ساکت شده بوديم. بيسيم چی مقر همان لحظه آمد و سيد مجتبی را صدا زد. سرهنگ شکرريز از فرماندهی ارتش پشت خط بود. ايشان هم خبرهای جديد را تائيد کرد. بعد هم گفت هر طور می توانيد خودتان را نجات دهيد. سيد همه بچه ها را جمع کرد. با صلابت خاصی شروع به صحبت كرد و گفت: ما امروز تو محاصره کامل هستيم. نه راه پس داريم، نه راه پيش، بايد بجنگيم و دشمن رو بيرون کنيم. عراقيها ديشب با عبور از شمال آبادان و عبور از کارخانه شير و شرکت گاز رسيدند به بهمنشير، بعد هم روی رودخانه پل زدند و به اينطرف آمدند. الان هم از سمت بهشت رضا دارن به اينطرف ميان. امروز اينجا كربلاست، بايد عاشورائی بجنگيم، خدا هم ما رو ياری خواهد کرد. من خودم جلوتر از بقيه حرکت می کنم. صحبتهای سيد آنچنان روحيه ای به بچه ها داد که همه با تمام قوا به سمت جاده خسروآباد راه افتاديم. حاج آقا جمی امام جمعه آبادان و نيروهای سپاه از سمت راست ما حرکت کردند. يک گروهان از تکاوران نيروی دريایی هم از سمت چپ. با ورود به نخلستانهای ذوالفقاری درگيری ها آغاز شد. يکی از بچه ها به نام علی سياه با توپ ۱۰۶ خودش را به نزديک ساحل رساند. علی خيلی دقيق سنگرهای عراقی ها را هدف می گرفت.